او روی آب نقاشی میکرد. این اختراع او بود. روی آب نقاشی میکرد، یعنی مثل نقاشهای گذشته نمیگذاشت آبِ رنگین روی کاغذ بریزد. او برای آویزان کردن، نقاشی نمیکشید. اصلاً تابلویی نقاشی نمیکرد. آن چیزی را که تا زمان اختراعش …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”پسرم فکر می کند فرانسوی است” نوشتهی پاتریک ونسینک/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
پسرم فکر میکنه که فرانسویه. لهجهاش اول بانمک بود، اما کم کم داشت میرفت روی اعصابم. اگه یه لیوان دیگه از بوژلی۱ بخواد، به جرم کودک آزاری به زندان میرم. دیروز، رفتم طبقهی بالا تا بگم صدای آلبوم جدید ژاک …
بیشتر بخوانید »«داستان فرودگاه» نوشتهی سیگرید نونز
زن سالها بود که سوار هواپیما نشده بود؛ نه به این دلیل که از پرواز میترسید، (ترسی نداشت)، فقط پیش نیامده بود، خودش هم تمایلی نداشت. همیشه میشنید که مردم از دردسرهای سفر هوایی شکایت دارند و افسوس میخورد به حال …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “بدون هیچ شاهدی” نوشتهی سزار آیرا/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
شرایط بهگونهای رقم خورد که مجبور به گدایی در خیابان بودم. از آنجاکه درخواستهای مستقیم و صمیمانه بیاثر بودند، به استفاده از مقداری حیله و فریبکاری متوسل شدم. برای مثال، وانمود کردم که فلج، نابینا و یا مبتلا به بیماری …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “میخواهم قلقش بیاید دستم! “نوشتهی جی. دی. سلینجر
توضیح: این داستان یکی از کارهای جی. دی. سلینجر است که در سال ۱۹۴۲ در یکی از نشریات ادبی آمریکا چاپ شده است. * * * این کشور یکی از آیندهدارترین مردان جوانی را که تا به حال در بازی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دنیای دلخواه” نوشتهی رابرت شکلی
آقای وین به پایان خاکریز طولانی که به بلندای شانهاش، از قلوه سنگهای خاکستری ساخته شده بود، رسید و فروشگاه دنیاها را در برابر خود دید. درست همان طوری بود که دوستانش گفته بودند: کلبهی کوچکی که از تکهای تخته، …
بیشتر بخوانید »داستانک “طعم یک چیز جدید” نوشتهی فاستر تریکوست/ مترجم: مهدی قاسمی شاندیز
مرد فرمان را به سمت جاده چرخاند و او قبل از این که بتواند سوالش را بپرسد، پاسخش را شنید: “موتور خراب شده.” کمی صبر کرد تا ترسش را فرو خورد، و بعد ترمز دستی را عقب کشید، اما نه …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “یک تکه از دیوار برلین” نوشتهی سام شپارد
بابای من از دههی هشتاد مطلقاً چیزی نمیداند. برای درس علوم اجتماعی کلاس هفتم باید با او مصاحبه میکردم و او چیزی نمیداند. میگوید چیزی یادش نیست، از مدل ماشینها یا مدلهای مو، لباس، یا موسیقی آن سالها چیزی نمیداند. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه«سفارش یک الهه از پشت تلفن» نوشتهی فرانک هینتون/برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
تلفنی پس از بوقهای ممتد پاسخ داده میشود. کندرا: شرکت پشتیبانیانگیزشی، اسم من “کندرا”ست، چگونه میتونم کمکتون کنم؟ فرانک: آه، سلام، بله. در رابطه با آگهیتون، سرویس ارائهی الهه تماس گرفتم. توی روزنامه دربارهاش خوندم. کندرا: بله، خانم، چی میخواین …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “گردنبند” از “گی دو موپاسان”
“گردنبند” او یکی از آن دخترهای زیبا و دلربایی بود که گه گاه از روی اشتباه سرنوشت، در خانواده کارمندی به دنیا میآیند. نه جهیزیه داشت، نه امید رسیدن به ارثیهای و نه وسیلهای که برای آن مردی ثروتمند با …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “سرجوخه” از “ریچارد براتیگان”
“سرجوخه” روزگاری دلم می خواست ژنرال شوم. سالهای اول جنگ جهانی دوم که در تاکوما به مدرسه ابتدایی می رفتم، بسیج عمومی بازیافت کاغذ راه انداخته بودند که همه چیزش به ارتش شباهت داشت. خیلی جالب بود و کارها را …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «کلیسا شمارش گاوها را باطل میکند» اثر ایمی هِمپل/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
استفاده از پرهای قرقاول در ساختن فانوسهای پلاستیکی روشیست که به وسیلهی آن، مردم آرامگاه عزیزانشان را در ماه اکتبر در اطراف خانهی من تزئین میکنند. در زمستان، تاجهای گل را مانند آویزهای همیشه سبز در ماه دسامبر به سنگها …
بیشتر بخوانید »