خانه / داستان (صفحه 8)

داستان

دسامبر, 2019

  • 11 دسامبر

    داستان کوتاه سیزیف از ساحل نوری

    وقتی رسیدند مرده بودم، درست همان‌جا که سگ صاحب‌َش را پیدا نمی‌کرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم. آدم‌ها جوری به‌هم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمی‌شد جدا از هم تصورشان کرد، عده‌ای گم …

  • 9 دسامبر

    داستان «قبل از کابوس، بعد از بیداری» از امیر علیپور

    با کابوسی دیگر از خواب پرید. یادش آمد هوا سفید بود که خوابش برد. دست نرم‌اش را روی صورت کشید. چند دقیقه‌ی دیگر وسط آینه در حال تماشای خود بود. آب از روی استخوان صورت سُر می‌خورد بین ریش‌ها گم …

  • 7 دسامبر

    داستانک تنهایی از مهدی قاسمی

    دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. این قرص‌های لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم می‌گیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی. طرف های ظهر‌ است. گوشی را نگاه می‌کنم؛ دو پیام جدید آمده. …

  • 6 دسامبر

    داستان کوتاه “آبجی خانم” از “صادق هدایت”

    “آبجی خانوم” آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می‌دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندم‌گون، لب‌های کلفت، موهای مشکی داشت و روی …

  • 5 دسامبر

    دو داستانک از شکیبا معظمی

    منقضی “دویست و بیست، دویست و سی، دویست و چهل، دویست و … پنجاه!” کلمه آخری را جوری داد زد که انگار عدد مقدسی را کشف کرده. دست هایش را توی هوا پرت کرد و از قضا قفسه به جای …

  • 2 دسامبر

    داستانک اسمِ تو از لیلا بالازاده

    روزی که نبودی و من همه‌ی خیابان‌ها را پیاده گشتم، با کل جوّ شهر درگیر شدم. می‌خواستم اسم تو را بلند صدا بزنم، اما نمی‌شد. مولکول‌های هوا، سرد و سنگین، ایستاده بودند سرجایشان و تکان نمی‌خوردند. اسمِ تو ها نداشت، …

نوامبر, 2019

  • 30 نوامبر

    داستان کوتاه ایران خانم از ساحل نوری

    ایران ‌خانم روی نوکِ پنجه‌ ایستاده و لچک‌اش را لای دندان‌ چفت و با چشم‌های ریز کرده سر تا ته کوچه را رصد می‌کرد، منتظر بود مهمان بی‌خبرِ کفش‌های جفت کرده‌ای که صبح دیده بود هر لحظه از راه برسد. …

  • 27 نوامبر

    داستان “دوشس و جواهرفروش” از “ویرجینیا وولف”

    “دوشس و جواهرفروش” الیور بیکن در بالای خانه‌ای مشرف به گرین پارک زندگی می‌کرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلی‌ها که پنهان‌شان کرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. کاناپه‌ها که روکی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر کرده بودند. …

  • 24 نوامبر

    داستان کوتاه آبرو از علی کریمی کلایه

    ـ جاتو انداختم تو اون اتاق، می‌تونی بری بخوابی. پتو را روی سرش می‌کشد و پلک‌هایش را می‌بندد امّا هر کار می‌کند خوابش نمی‌برد، یک ساعتی که می‌گذرد صدایی می‌شنود، می‌رود پشت در و گوش می‌خواباند. ـ داداشی امشب دیگه …

  • 11 نوامبر

    داستان کوتاه قالی‌خوانی از مریم ناصری

    مامان می‌گوید، چهار پنج ساله بوده که فهمیده بعضی از قالی‌ها دهان دارند، از همان وقت‌ به آن‌ها حساس شده. از روی بافت و رنگ و لعاب‌شان داستان می‌بافد و می‌فهمد چه کسانی آن‌ها را بافته‌اند. مثلن فکر می‌کند قالی‌های …

  • 3 نوامبر

    داستان کوتاه کاغذ سفید از ساحل نوری

    هر چه بیشتر نمی‌گفتم تندتر ورقه‌های سفید را توی صورتم تکان می‌داد. پنجره‌ای در کار نبود. میان اتاقی بزرگ که در آن جز تاریکی هیچ نریخته بودند روی صندلی قدیمی با پایه‌هایی که لق می‌زد نشسته بودم‌. دقیقن همانطور که …

  • 2 نوامبر

    داستان کوتاه تصورات جنسی یک شئ از امیر علی پور

    در طول چهارصد و هشتاد و هفت روز اخیر این احتمالن سیصد و پنجاهمی بود. از اتاق پرو درآمده و از دور می‌دیدمش. کاش می‌شد بدن لخت‌اش را زیر آن‌همه لباس را دید. میان نور زردِ فروشگاه حتمن جذاب‌تر از …