روزی که نبودی و من همهی خیابانها را پیاده گشتم، با کل جوّ شهر درگیر شدم. میخواستم اسم تو را بلند صدا بزنم، اما نمیشد. مولکولهای هوا، سرد و سنگین، ایستاده بودند سرجایشان و تکان نمیخوردند. اسمِ تو ها نداشت، هو نداشت، قله و دره نداشت؛ من برای پخش موج اسمت، هیچ فضایی نداشتم. سعی کردم هوای شهر را تکان بدهم، طوفان راه بیندازم، یخِ هوا را بشکنم اما نشد. من حتی با یگان ویژهی هوایی هم جنگیدم، همانها که حمله میکردند به مجرای نایام و با باتوم میافتادند به جان ریههایم. همین که میخواستند خفهام کنند، سرفهای میکردم و پرت میشدند بیرون.
من تند و تند راه میرفتم و نفس نفس میزدم، و همین طور دستبند و باتوم و تیر و تفنگ بود که از دهنم بیرون میریخت. من آن روز کل شهر را گشتم و همهی مولکولهای هوا را امتحان کردم. اگر فقط یکیشان، فقط یکیشان، بوی تو را میداد، اسمت را صدا میزدم.
Tags ادبیات ایران داستان پست مدرن داستان کوتاه لیلا بالازاده