نامهایی عاشقانه در عمارتی شعلهور
[آن سکستون۲۷ سپتامبر ۱۹۷۴
ترجمه: صفورا هاشمی چالشتری]
فاکسی عزیز،
من در یک قفس هستم،
قفسی که مال ما بود،
پر از پیراهنهای سفید و سالاد سبزیجات،
یخدانی به شیارهای شهوتانگیز ما میکوبید،
فیلمی جلوی چشمهام رژه میرود،
تخمهایت را میریزی توی تونل،
و ما ورق، ورق، ورق، ملافهبازی میکردیم،
تمام روز، حتی در وان حمام، مجنونوار.
ولی امروز تخت را آتش زدم
و دود تمام اتاق را گرفته،
داغ، به حد آب شدن دیوارها،
و یخدان، اندازهی دندانی سفید و چسبناک.
ماسک پوشیدهام،
برای نوشتن آخرین کلماتام،
کلماتام فقط برای تو هستند
آنها را میگذارم
در یخدانی که ودکا و گوجه گیلاسیها را نجات میدهد،
شاید دوام آوردند.
سگ دوام نمیآورد. خالهایش میریزند.
نامههای قدیمی تبدیل به زنبور سیاهی میشوند.
لباسهای خواب پیش از این پاره پاره شدهاند
تبدیل به کاغذ، کاغذهای زرد، قرمز، بنفش.
تخت- خب، ملافهها طلایی شدهاند-
زمخت، طلای زمخت و تشک
پهلو به سنگ میزند.
به نظر من،
عزیزترینام، فاکسی من،
شعرهای من برای تو ممکن است به یخدان
و ابدیت پرآمال آن
برسند یا نرسند،
چرا که آیا یادداشتهای تو کافی نیستند؟
همانهایی که بهشان میگویی روابط عمومی،
و نام من در لیست روابط عمومی آمده است؟
اگر پاهایم تسلیم قیر نمیشدند
تمام داستان را میگفتم –
نه فقط داستان ملافهها
بلکه داستان نافها،
داستان چشمهای خمار،
داستان ویسکی ترش نوک پستانها –
و عشقمان را به جایی که تعلق داشت برمیگرداندم.
با وجود دستکشهای نسوز،
پر از سیاهی سرفه شدهام،
و باروتی قرمز به رگهایام میپاشد،
یخدان کوچک ما کاملا آب شده
و بیمعنا، میدانی که،
معنای تکنوازی،
آتشسپاری عشق،
گویی در سراشیبی خیابانی در روسیه
قدم میزنیم،
شعلههای آتش
شلاقی است که بر اسبی مینشیند،
شلاق،
پیروزی انسانی خود را میستاید،
و مگسها در هر ضربه منتظرند،
مگسهایی مستقیم از شرکت یونایتد فروت.