خانه / داستان / داستان کوتاه “اعوجاج” نوشته‌ی سارا سمیع‌زاده

داستان کوتاه “اعوجاج” نوشته‌ی سارا سمیع‌زاده

من همسر پادشاه بودم. از او فرزندی در شکم داشتم. جنگ بود و کاخ در محاصره دشمن. خاطرم نیست پادشاه کشته شده بود یا اسیر. فرصت تنگ بود. دالان‌های پیچ‌درپیچ کاخ را به سرعت پیمودم. سوار بر آسانسوری مخفی به اعماق زمین رفتم. پس از طی مسافتی ایستاد. در باز شد. وارد خانه کوچکی در روستایی دور افتاده شدم. پیرزنی به استقبالم آمد. همه چیز را می‌دانست. حرفی نزد. نگرانی از آینده‌ای مبهم بر قلبم چنگ می‌انداخت. به ایوان رفتم. دشت فراخ بود. نقطه‌ای سیاه به سمت ما می‌تاخت. نزدیک شد. کادیلاکی مشکی. پیرزن با اشاره فهماند غریبه نیست. رسید. مرد جوانی از کادیلاک پیاده شد. سبدی میوه، نان تازه، یک شیشه نوتلا و یک بشقاب بزرگ پنه آلفردو به پیرزن داد.
به من چشم دوخت. قد بلند، شانه‌هایی فراخ، صورت استخوانی و چشمانی گیرا. دقایقی به هم خیره ماندیم. چشمانش…
آلارم ساعت شش و چهل و پنج دقیقه. یه رویای نیمه تموم دیگه. آلارم ساعت، دشمن رویاهای دم صبحه. اگه روز تعطیل بود به خودم فشار می‌آوردم دوباره بخوابم. باید بیدار شم. یه روز دیگه، یه روز تکراری دیگه.
تو این ساعت صبح هیچی از گلوم پایین نمیره. یه لقمه می‌ذارم تو دهنم، مثل کسی که فکش فلج شده یه ربع گوشه لپم نگهش می‌دارم و به یه نقطه خیره می‌شم.
“من رو با خودش می‌بره، یه جا که دست هیچ‌کس بهمون نرسه. پسرم رو به دنیا میارم و …”

شش و بیست دقیقه
تو آینه مقنعه‌ام رو مرتب می‌کنم.
“دیوارهای خونه‌ی پیرزن فیروزه‌ای بود‌.‌.. امروز با مترو برم؟ نه! این‌جوری که باید نصف حقوق هر ماهم رو بدم کرایه اسنپ، به درک!”

هفت و پنجاه و نه دقیقه
پشت در ورودی؛ مقنعه‌ام رو جلوتر میارم. یه نگاه به پشت سرم می‌اندازم. یه سیاهی با دو نقطه سرخابی داره میاد این سمت خیابون. تا به من نرسیده می‌پرم داخل.
_سلام
آقای جاوید: سلام، صبح بخیر.
چند قدم مونده به دستگاه حضور و غیاب متوقف می‌شم.
_درست شد؟
_خراب نبود
_خرابه ها!
_برای بقیه که اوکیه. مثل اینکه فقط با انگشت شما مشکل داره
.
آروم می‌رم سمت دستگاه، یه نفس عمیق می‌کشم، چند ثانیه به خطوط انگشت اشاره دست راستم خیره می‌شم. “امروز اذیتم نکن. باشه؟” انگشتم رو می‌ذارم رو سنسور. قلبم به تپش می‌افته.
_ مورد تایید نیست، دوباره سعی کنید.
دوباره سعی می‌کنم.
_مورد تایید نیست، دوباره سعی کنید.
موسویان میاد داخل. چادر عربی با روسری و کیف سرخابی‌ای که ست شدن.
_سلام سلام، صبح بخیر
_سلام
کنار دستگاه منتظر می‌مونه .
_شما بزنید.
_شما نمی‌زنی؟
_با انگشت من مشکل داره .
_عه چرا؟ خراب شده؟
_نمی‌دونم!
انگشتش رو می‌ذاره رو سنسور.
“توروخدا بگو مورد تایید نیست. بگو مورد تایید نیست”.
_تایید شد.
یه “درسته که‌”ی پیروزمندانه میگه و میره سمت میز کارش. چشم‌های جاوید کیف سرخابیش رو تا انتهای سالن دنبال می‌کنه. انگشتم رو می‌ذارم رو سنسور.
_مورد تایید نیست، دوباره سعی کنید. مورد تایید نیست. مورد تایید نیست، دوباره سعی کنید. دوباره سعی کنید. دوباره سعی کنید.
..
چشم‌هام رو می‌بندم. یه نفس عمیق می‌کشم. کوله‌ام رو می‌اندازم یه گوشه. دو دستی و با تمام توانم دستگاه رو از رو دیوار می‌کنم. محکم پرتش می‌کنم رو زمین. دو پایی میرم روش و بالا پایین می‌پرم. بالا و پایین می‌پرم. با صدای ضعیفی میگه: “دوباره سعی کنید.” و بعد برای همیشه خاموش می‌شه. جاوید با چشم‌های گرد شده پشت میز خشکش زده‌.

چشم‌هام رو باز می‌کنم. جاوید کنارم ایستاده.
_شاید انگشتتون رو درست نمی‌ذارید.
_یعنی چجوری باید بذارم؟ مثل همیشه می‌ذارم .
_الان بذارید. فشار ندید اصلا. خیلی آروم و ریلکس.
_مورد تایید نیست، دوباره سعی کنید.
_حالا این بار یه کم فشار بدید.
_فشار بدم؟
_بله فشار بدید.
_مورد تایید نیست، دوباره سعی کنید.
دستش رو می‌ذاره روی چونش و فکر می‌کنه.
_ با انگشتتون کاری نکردید؟
به انگشت اشاره‌ام زل می‌زنم.
_چکار مثلا؟
_ یه کاری که اثر انگشتتون رو از بین ببره. مثلا، مثلا الکل زیاد زده باشید
؟
_شاید…
مستاصل و کلافه در حالی که مقنعه عقب رفته‌ام رو جلو می‌کشم زیر لب به زمین و زمان فحش می‌دم.
_خیلی عجیبه! روزهای قبل بعد از یکی دو بار اوکی می‌شد. _حالا نگران نباشید، من با خانم عجم‌پور تماس می‌گیرم بیاد یه انگشت دیگه براتون تعریف کنه
.
_ممنون، لطف می‌کنید.

سلام و احوالپرسی اول صبح از فاصله ورودی تا میزم زجرآورترین کار دنیاست. کاش میز کارم انتهای سالن نبود. حس می‌کنم صدای اون دستگاه لعنتی تو تمام سالن پیچیده و همه یه‌جوری نگاهم می‌کنن. بعضی‌ها با نیشخند، بعضی‌ها کلافه و عصبی. می‌شینم پشت میز، سریع لپ تاپ رو روشن می‌کنم، بک‌گراندش یه دختره با موهای رها که تو غروب ساحل می‌دوه.
“من پادشاه رو دوست داشتم؟ چرا چهره‌اش یادم نمیاد؟”
جدول وظایف هفتگی رو باز می‌کنم. هفت تا تسک؛ دو تاش تقریبا انجام شده، یکی هم از هفته پیش نیمه‌کاره مونده. تو این ساعت صبح واقعا مغزم نمی‌کشه. حداقل یکی دو ساعت طول می‌کشه تا سیستم عاملم لود شه.
“به حجت‌پناه بگم ببینم قبول می‌کنه ساعت کاری من از ده شروع شه؟ خب از اون ور باید دو ساعت دیرتر برم. یعنی هفت و نیم. تا برسم خونه طرفای نه‌اه. وای نه! کل روزم رفته.”
یه خط کد می‌نویسم، نگام می‌چرخه سمت پیچکی که تو یه بطری کوچیک بنفش، سمت چپ لپ‌تاپه.
“ریشه‌هاش بزرگ شده باید گلدونش رو عوض کنم.”
سمت راست لپ‌تاپ یه تقویم رومیزیه. جای پیچک رو با تقویم عوض می‌کنم. “اینطوری قشنگ‌تره”.
یه خط دیگه کد می‌نویسم. “نه همون جوری بهتر بود. ”
پیچک و تقویم رو برمی‌گردونم سر جای اولشون. لیوان مداد و خودکارها رو از کنار تقویم برمی‌دارم، می‌ذارم کنار پیچک. یه خط دیگه کد می‌نویسم.
“چقدر کیبورد خاک داره!” یه دستمال مرطوب از کیفم درمیارم. می‌کشم رو کیبورد. کلی حروف نامربوط کنار کدها تایپ می‌شه. “ای وااای!”. تمام حروف اضافه رو از لابه‌لای کدها پاک می‌کنم. برنامه رو می‌بندم. دوباره کیبورد رو دستمال می‌کشم. مانیتور و ماوس رو هم تمیز می‌کنم. یادم می‌افته ناهارم رو نذاشتم تو یخچال. بلند می‌شم. از در پشتی می‌رم سمت آشپزخونه. درسته که یه دور صد و هشتاد درجه می‌زنم، ولی در عوض کسی رو نمی‌بینم. عین‌الهی داره زمین رو طی می‌کشه.
_می‌تونم رد شم؟
ناهار رو می‌ذارم تو یخچال. دوباره یه دور صد و هشتاد درجه می‌زنم، برمی‌گردم پشت میزم. این‌طوری کسی رو نمی‌بینم. “کاش می‌شد وعده ناهار رو حذف کرد.” وقت ناهار تنها زمانیه که همه پشت یه میز دور هم جمع می‌شیم. البته آقایون نیم‌ساعت بعد خانم‌ها. دستمال مرطوبی که حالا دیگه مرطوب نیست رو می‌کشم رو میز. “چرا عین الهی میزها رو دستمال نمی‌کشه؟”
ماوس رو تکون می‌دم. دختره با موهای رها کنار ساحل دوباره ظاهر می‌شه. ساعت هشت و سی و یک دقیقه. “نه ساعت دیگه باید اینجا باشم. چقد دیر می‌گذره!”
نگاهم به چپ می‌چرخه. موسویان، مدیر بخش اجرایی با صدایی نازک‌تر از معمول با تلفن حرف می‌زنه. زل می‌زنم به سرخابی روسریش. یه لاک داشتم همین رنگی بود. تمام رنگ‌هایی که تا الان پوشیده رو تو ذهنم مرور می‌کنم. انگار که موسویان رو برده باشم تو برنامه فتوشاپ و با هر کلیک رنگ شال و کیفش عوض می‌شه. زرد، قرمز، صورتی، فیروزه‌ای، فسفری، سبز چمنی، سبز ماشی، سبز کله‌غازی، آبی آسمونی، آبی کاربنی، سفید با گل‌های قرمز، زرشکی با خال‌های سفید، زرد با خط‌های سورمه‌ای… .
نگاه می‌کنم به مانتو و مقنعه‌ی مشکی خودم. دستم هنوز رو ماوسه. دستی که مجبوره هر چند دقیقه یه بار مقنعه‌ام رو بکشه جلو. مقنعه‌ام رفته عقب. می‌کشمش عقب‌تر. چتری‌هام می‌ریزه بیرون. چشم‌هام رو می‌بندم. یه نفس عمیق می‌کشم. از همون فاصله داد می‌زنم: “هووی موسویان! یه سوال دارم. به نظرت من بیشتر جلب توجه می‌کنم یا تو؟” تی عین‌الهی محکم می‌خوره به پام.
_می‌شه چند دقیقه بلند شید؟ می‌خوام زیر میز و صندلی‌تون رو تی بکشم.
بلند می‌شم می‌رم رو مبل‌های وسط سالن می‌شینم. “کاش تی کشیدنت اونقدر طول بکشه که ساعت بشه پنج و نیم” زل می‌زنم به عین‌الهی و حرکاتش. مثل همیشه نیست. اونقدر محکم تی می‌کشه که انگار با هر حرکت یه لایه از پوست زمین کنده می‌شه. با هر جلو عقب رفتن، عینکش سر می‌خوره پایین و با انگشت هلش میده بالا. می‌ایسته. عرق پیشونیش رو با آستین پاک می‌کنه. دست می‌کشه رو موهای جوگندمی به‌هم‌ریخته‌اش. یه دستمال پارچه‌ای از جیبش درمیاره، می‌کشه رو دسته‌های صندلی، موسویان بدجور نگاهش می‌کنه، بعد می‌ره سراغ میز. بلند می‌شم می‌رم سمتش.
_ آقای عین‌الهی میز رو خودم صبح تمیز کردم؛ لازم نیست.
نمی‌شنوه. مثل رباتی که برنامه‌ریزی شده بدون لحظه‌ای توقف دستمال می‌کشه‌. میز، لبه‌های میز، کناره‌های میز.
_آقای عین‌الهی، لازم نیست. اونجاها تمیزه.
بطری پیچک رو دستمال می‌کشه. تقویم، لیوان خودکارها، دونه دونه خودکارها

_آقای عین‌الهی، نمی‌خواد.
موسویان از پشت میزش بلند می‌شه میاد سمت ما.
_آقای عین‌الهی زمانی که همکار‌ها مشغول کارن وقت تمیزکاری نیست. شما دارید مزاحم کارشون می‌شید
.
هیچی نمی‌گه، دستمال می‌کشه.
_آقای عین‌الهی با شما هستما.
به سکوتش ادامه می‌ده، دستمال می‌کشه.
موسویان داره از عصبانیت منفجر می‌شه.
_آقای عین‌الهی نمی‌شنوید؟
دستمال رو یه گوشه میز ثابت نگه می‌داره. عینکش رو هل میده بالا. به صورت موسویان نگاه نمی‌کنه.
_شما به آقای حجت‌پناه گفتید من کم‌کاری می‌کنم؟
“آخ جون دعوا”
_الان بحث سر موضوع دیگه‌ایه آقای عین‌الهی.
عین‌الهی میز رو ول می‌کنه، دوباره می‌ره سراغ صندلی.
_شما نباید تو ساعت کاری وقت کارمندها رو بگیری. صبح‌ها نیم ساعت زودتر بیاید این کارا رو انجام بدید
.
هیچی نمی‌گه، فقط دستمال می‌کشه. موسویان ول کن نیست.
“عین‌الهی ساکت نمون، یه چیزی بگو! اون تی رو بردار بکوب تخت سینه موسویان، پرت شه بخوره تو دیوار. اصلا اون بطری پیچک رو بردار پرت کن سمتش. بشکنه، فدای سرت. خودم می‌خواستم عوضش کنم. موسویان تو هم احترام موی سفیدش رو نگه ندار. هر چی از دهنت درمیاد بهش بگو… کاش این دعوا تا ساعت پنج و نیم طول بکشه”
حجت‌پناه می‌رسه. غائله تموم می‌شه. “اه لعنتی!”. حجت‌پناه مدیرکل این بخشه.‌ یه وقت‌هایی هست یه وقت‌هایی نیست. وقتی نیست می‌تونم سرم رو بذارم رو میز و یه چرت بیست دقیقه، نیم ساعتی بزنم. وقتی هست نمی‌تونم، چون‌ میزم دقیقا روبروی اتاقشه. دوباره می‌شینم پشت میز دوباره روال عادی. یه نگاه می‌اندازم تو اتاق حجت‌پناه. موسویان داره جریان رو بهش گزارش می‌ده. برمی‌گردم سر بدبختی‌های خودم. دختره هنوز داره لب ساحل می‌دوه. دو سه خط کد می‌نویسم. “بیچاره عین‌الهی! شاید اخراجش کنن.” موسویان برمی‌گرده پشت میز. گوشی رو از تو کیف سرخابیش درمیاره، باهاش ورمیره. قاب گوشیش سرخابیه. “لامصب چند تا قاب گوشی داری؟”
صدای مسیج برنامه وظایف. حجت‌پناه سه تا تسک دیگه اضافه کرده. ددلاینشم گذاشته فردا دوازده ظهر. تپش قلبم بالا میره. سرم درد می‌گیره. ته کوله‌ام دنبال قرص می‌‌گردم. فقط کلرودیازپوکساید همراهمه. واسه این حجم از استرسی که یهو رو سرم آوار می‌شه دیازپوکساید مثل یه شوخی می‌مونه. اونم دوز پنجش. یه نفس عمیق می‌کشم. باید تمرکز کنم. باید حداقل سه تا تسک رو امروز انجام بدم.‌ باید، باید، باید!

سه و پنجاه دقیقه
یه نگاه به ساعت می‌اندازم. چهار، پنج ساعته از رو صندلی تکون نخوردم. عضلاتم خشک شده، پشتم به صندلی چسبیده، چشم‌هام درد گرفته، خوابم میاد. سه تا تیک سبز جلوی سه تا تسک می‌زنم. می‌چرخم سمت اتاق حجت‌پناه تا با نگاهم سه تا بیلاخ بهش نشون بدم، پشت میزش نیست. می‌رم سراغ جاوید.
_ببخشید، آقای حجت‌پناه کجا رفتن؟
_یه جلسه مهم داشتن رفتن.
_کی برمی‌گردن؟
_امروز دیگه نمیان.
بشکن‌زنان برمی‌گردم سمت میزم. حجت‌پناه رفته یه جلسه مهم، با آدم‌های مهم، برای انجام کارهای مهم و من می‌تونم بخوابم. دست‌هام رو می‌ذارم رو میز، سرم رو می‌ذارم رو دست‌هام. سعی می‌کنم به هیچی فکر نکنم. چشم‌هام داره سنگین میشه. “پادشاه پنه آلفردو دوست نداره ولی حجت‌پناه نوتلا دوست داره. چند تا تسک دیگه مونده؟ جاوید یادداشت کردی امروز چه ساعتی رسید‌م؟‌‌ یه وقت غیبت نزنن برام! گشنمه. ناهار نخوردم. پنه آلفردو می‌خوام.” چشم‌هام داره سنگین‌تر میشه. یکی می‌زنه رو شونه‌ام.
_ببخشید…
عجم‌پوره.
_ببخشید، بیدارت کردم؟
_نه خواب نبودم. فقط سرم رو گذاشته بودم رو میز.
_آقای جاوید گفتن دستگاه انگشت شما رو نمی‌خونه؟
_بله.
_باید یه انگشت دیگه براتون تعریف کنم.
_بله.
من و عجم‌پور می‌ریم سمت دستگاه.
_خب کدوم انگشتت؟
ده تا انگشتم رو هم‌زمان باز می‌کنم و به تک تکش نگاه می‌کنم. دست راستم رو مشت می‌کنم، انگشت وسط رو باز می‌کنم.
_این خوبه؟
_این؟
_بله
_اوکی. بذارش رو سنسور.
انگشتم رو می‌ذارم رو سنسور و دو ثانیه بعد برمی‌دارم. عجم‌پور کد پرسنیلم رو وارد می‌کنه.
_حالا یه بار دیگه بذار
_تایید شد.
_خب اوکی شد
_ممنون
جاوید زیر زیرکی می‌خنده. لابد به همون چیزی فکر می‌کنه که من فکر می‌کنم.

ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه
“با مترو برم؟ نه! این‌جوری که باید نصف حقوق هر ماهم رو… باشه بابا، باشه. همین یه بار. از فردا دیگه با مترو می‌رم و میام.”
کنار خیابون منتظر اسنپم. یه پراید مشکی. “کادیلاک اونم مشکی بود.” سوار می‌شم. سرم رو تکیه می‌دم به شیشه. چقدر خسته‌ام.
خبر رسید دشمنان کاخ را تصرف کرده‌اند. هر لحظه امکان داشت آسانسور مخفی را بیابند. بیش از این ماندن جایز نبود. باید شبیه زن‌های روستا می‌شدم. پیراهن ابریشمی مروارید‌نشانم را درآوردم. پیرزن لباسی را که خودش دوخته بود از صندوقچه‌ای چوبی درآورد. پیراهنی چهل‌تکه. هر تکه یک رنگ. زرد، قرمز، صورتی، فیروزه‌ای، فسفری، سبز چمنی، آبی آسمانی، سرخابی… پوشیدمش. زیبا شده بودم. کنار جاده ایستادم. قرار بود بیاید و مرا به دوردست‌ها ببرد. به خانه فیروزه‌ای پیرزن در میان انبوه خانه‌های روستا خیره ماندم. کادیلاک مشکی جلویم ایستاد. تپش قلبم تندتر شد. سوار شدم.
_آقای حجت‌پناه شمایین؟
لبخند زد. چشمانش… دقایقی به هم خیره ماندیم.
_خیلی خوشحالم می‌ببینمتون.
لبخند زد.
_آقای حجت‌پناه می‌شه من صبح‌ها ده و نیم بیام، عصرها همون پنج و نیم برم؟
لبخند زد و گفت: آره
_می‌شه، می‌شه یه روز در میون بیام؟ شنبه، دوشنبه، چهارشنبه؟ نه نه. یکشنبه، سه شنبه، پنجشنبه. چون پنجشنبه‌ها تا ساعت یکه.
لبخند زد و گفت: آره
_با حقوق و بیمه کامل دیگه؟
با هر لبخندی که می‌زد چهره‌اش زیباتر می‌شد. چشمانش را به پیراهن چهل‌تکه‌ام دوخت.
_خیلی بهت میاد.
لبخند زدم. شیشه نوتلا را از سبد حصیری که پیرزن داده بود درآوردم. انگشت وسطم را تا ته در شیشه فرو کردم. سمت دهان حجت‌پناه بردم. دهانش را باز کرد…”

_خانم، خانم، خانم!
_بله بله؟ چی شده؟
_چیزی نشده. رسیدیم؛ مقصدی که لوکیشن زده بودید، رسیدیم.
_آهان، بله.
چند ثانیه دور و اطراف رو نگاه می‌کنم. پیاده می‌شم. روبه‌روی در ورودی خونه می‌ایستم. دستم ناخودآگاه میره سمت مقنعه‌ام، چند ثانیه مکث می‌کنم،میدمش عقب‌، چتری‌هام می‌ریزه بیرون. یه روز کاری دیگه تموم شد.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *