زنِ در چشمهای کافکاخواندهای بود
خام نمیشد
خم نمیشد روی تختی که وا کرده بودم در لَکان
تا لکلکی برای من بچهای بیاورد پر از لک
آنقدر پیچیده بود سارا یا آنا یا همان که مرجان میزدم صداش
که گفتم هیچ زنی وجود ندارد!
چیزی زن نیست
به جز وجود
که آن را هم طلاق دادم
دیگر شعری شق نمیکند این قمرْ سیاه!
پریبلنده در عفونتی شده تمام تهران
گفته بودم در کافهای که ته چشم سیاهت چپ کرده بود
اقدس بیاید ور دستم!
نیامد پشت وِبکمی که زیاد دلم گرفته بود
سعدیِ خودم را لای نـیودهاش باز میکردم
یکسره ول میگشت در کشالهاش حسینی منزوی
آخر تلفنی را توی تنهاییام ولو نکرد تا الو … الو:
«آنهمه پستانِ خیسخورده توی تشتِ ماه
دف دف دَدَف دفِ کی بود خانمِ تیمارستان؟»
من جنگلی بودم
که داخلش برهنه راه میرفتی
با چشمهایی چقدر نفتی اگر تنت کنی لباس
درختهام را از ته زدهای
دکمههام را وا نمیکرد
من را توی کشوهاش تا نمیکرد
تا نمیکرد با منی که مادرم زبانِ فارسی است
وگرنه چرا خوابهای من اینهمه زن است؟
چرا هنوز از تورات به استریپتیزِ عرفانم میآید
شخینهای که چشمهایی از واویلا دارد؟ هان؟
مگر زندگی گور دستهجمعیِ ما نیست؟
مرگ
اتاق پُرُویست با دوربینی مخفی
برای اینهمه بدن که لختش نکردی
تنها قبری کنار گذاشتهام
آن هم قسطی!