مثل سگی که جنازهاش
گلوی جاده را بسته است
و مرگ
لابهلای دندانهایش زندگی میکند
میترسم
و خوب میدانم
تو که تنم بودی
استخوانهایم را تنها خواهی گذاشت
حالا که پوست از همهچیز غریبهتر
و خون از همهچیز نزدیکتر است
به سمت دیگر خیابان بیا
جایی که من ایستادهام
و باد میخواهد
روحم را تکهتکه کند
و با خود ببرد…
Tags شعر صدف حیدریان