شاش تا چشمم را گرفته بود. سگ را میزدی تو آن سرما نمیرفت توی خیابان. یک چشمم به دیوار
بود یک چشمم به پنجرهی همسایه. کل محل چراغشان خاموش بود الا این یک اتاق. نور صورتی دلم را گرم میکرد؛ یحتمل نور چراغخواب بود. شروع کردم به نوشتن. اسپری بیپدر و مادر هم چسچس میکرد.
بهجای دیوار، شره کرد روی انگشتم و کشید تا روی کشباف کاپشنم «دوستت» را که نوشتم از پشتم صدا آمد. برگشتم طرف پنجره. کسی نبود. یهو شاشم انگار سهبرابر شد. عین زنگ آخرها که صف میکشیدیم جلوی مستراح. یک دبیرستان بود و پنجتا دستشویی؛ سهتایش هم فقط میشد شاش خالی کرد. همیشهی خدا چاهشان گرفته بود. حالا هم عین همان موقع شاشم گرفته بود. کمربند را یک سوراخ شل کردم و نوشتم«دارم».
تن سیمانی دیوار انگار میخواست قورتم بدهد.
-عجب غلطی کردم .کسی ببیندم چه گهی بخورم؟
دیوار پست برق بود؛ طوسیِ سیمانی، درست روبهروی خانهی خالهام. توی کل محل فقط خانهی خالهی من ویلایی مانده بود. همه ترکانده بودند و چهارطبقه ساخته بودند. خانهی خاله هم که مانده بود سر دعوای ارث و میراثی. برگشتم پنجرهی بالا را نگاه کردم. انگار کسی نگاهم میکرد. چشمم را تنگ کردم و پاییدم. خبری نبود. از گه خوردنم پشیمان شده بودم. لیلا نمیگفت، به قبر پدرم میخندیدم بروم. توی خرپشته نشسته بودیم که گفت. سرم را گذاشته بود روی پایش. دامنش را داده بود بالا و رانش را لخت کرده بود. بوی زنانگیش میپیچید توی دماغم. مویش را ریخته بود یک طرف صورتش. از بچگی میترسیدم مویش از صورتش کنار برود. توی سهسالگی خودش را کوبیده بود به علاالدین و ظرف کلهگنجشکی را برگردانده بود روی خودش .خانهشان شوفاژ داشت. توی بلبشوی جنگ و بیگازوئیلی افتاده بودند به نفت سوزاندن. بچه هم که بخاریندیده بوده، خودش را به فنا داده بود. نصف صورت و گردن و یک پستانش پلیسه داشت؛ سرخ و چروک. ولی پاهایش عین قند بود؛ برف! بیست و پنج سالش بود، هشت سال بزرگتر از من. صدایم که خروسی شد و صورتم شروع کرد به جوش زدن، لیلا عوض شد؛ وقتی میرفتیم خانهشان من را میبرد توی اتاقشان. محکم بغلم میکرد و میچسباندم به خودش. من چشمم دنبال پریسا بود. همسن بودیم. دوتا خواهر مسابقه گذاشته بودند سر زاییدن ما دوتا؛ دو ماه فرقمان بود. پریسا فقط میخندید و خودش را قایم میکرد. ولی لیلا بود که سینههایش آدم را دیوانه میکرد. آن روز هم فشارم داد به سینهاش داغ شدن کلهام را حس کردم. خواستم لبش را بمکم که سرش را کشید عقب. اخم نمیکرد هیچوقت. با اخم گفت: «یا مینویسی یا دیگه نه من نه تو!»
دوباره خواستم ببوسمش که پس کشید. دفعهی اول بود. همیشه خودش شروع میکرد. گرمای تنم نمیگذاشت سرمای پله را بفهمم. گفتم: «چشم!»
زبانهایمان خورد به هم. گلویم شد عین کلوخ عین همین حالا که داشتم ویرگول را میگذاشتم. این هم سفارش لیلا بود. گفت: «خطتو عین بهزاد کن! همه ویرگولمیرگولا رو هم بذار! میدونی که استاد عشق ادبیاته.»
بهزاد پسر عمویشان بود. همسن لیلا بود و دانشجو؛ فوق لیسانس میخواند. خیلی سال بود ندیده بودمش. خبرش را داشتم که دانشجوی ادبیات است. مثل اینکه درس هم میداد توی مدرسه. من هم عین معلمها ویرگول را نوشتم؛ جایی که جمله باید یک توقف کوتاه کند. از بس که معلمها کلید بودند به این ویرگول، یاد گرفته بودم. همهشان هم میگفتند اگر ویرگول را یک کلمه اینور بگذاری یارو اعدام میشود یک کلمه آنور بگذاری اعدام نمیشود.
-آخه مشنگا یارو بخواد حکم اعدام شدن یا نشدن کسیو بده مینویسه «بخشش لازم نیست اعدامش
کنید»؟ یه چیزی مینویسه که معلوم باشه دیگه.
ویرگول را نوشتم. ولی فکر کنم جایش درست نبود بعدش هم آخر خط اصلاً ویرگول میخواست یا نه؟ نوشتم دیگر، به درک! همین دوستت دارم بس بود بهنظرم. لیلا گیر داده بود باید اسم پدر هم بیاید وسط.
نوشتم «از پدرت» لیلا گفته بود بنویسم «بابای قرمساقت» روم نمیشد. آقا جلیل خیلی نازنین بود. دستهایش هم مثل فولاد بود. از سهچهار سال قبل به اینور هردفعه که باهاش دست میدادم استخوانهای دستم را جوری میچلاند که انگار دستم را گذاشتهاند لای انبر قفلی. لولهکش بود. نه! هیچ رقمه نمیشد قرمساق را نوشت. گیریم میفهمید من نوشتم. لااقل قرمساق نداشته باشد. اصلاً بابا هم خوب نبود. بابا حرف دهن بهزاد نبود. او به بابای خودش میگفت «پدر»، عین فیلم هندیها! مینوشتم بابا آقا جلیل بو میبرد کار بهزاد نیست. اصلاً شاید ظنش به من میبرد. فکر کنم یک شکهایی هم به من و لیلا کرده بود؛ آن سری صدایم کرد و به هوای چاق سلامتی جوری زد پشتم که جای پنجتا انگشتش تا شب میسوخت. درآمد: «جوون باید مثل تو چشمودلپاک باشه. آدم بیناموس خیلی زیاد شده».
«بیناموس» تکیهکلامش بود. بار آخری که بهزاد را دیدم یقه بابای بهزاد را گرفت و دو سه متر پرتش کرد آنطرف. بعدش هم یک کشیده خواباند زیر گوشش. جوری اخم کرده بود که از چشمش چیزی معلوم نبود. داد زد: «بیناموس مردهخور! فکر نکن ما خریم» وقتی «بیناموس» را میگفت زل زده بود به چشم زنداداشش.
نوشتم «از پدرت» ،بعدش باید مینوشتم «نمیترسم، یعنی اینجوری میشد «دوستت دارم از پدرت نمیترسم»، نه به نظرم یک «هم» میخواست. شاش امانم را بریده بود. باید همانجا میرفتم پشت درخت و خودم را خلاص میکردم.
– ول کن بابا حالا بری بشاشی یکی بیاد خفتت کنه؟ بنویس برو دیگه!
یک «هم» کمتر هم یک «هم» بود. نشد! باید «هم» را مینوشتم. لیلا گفته بود عین معلمها دربیاور!
دوباره پنجرهی بالا را پاییدم. نه ! خبری نبود. کلاه کاپشنم را کشیدم جلوتر و مشغول شدم.
-بابا کی ساعت چهار صبح بیداره بیاد زاغ تو رو چوب بزنه آخه؟
درد پیچید توی مثانهام. کل دم و دستگاهم از سرما شده بود قد سهتا فندق. یکبار به لیلا گفتم «چه جوریه؟» خندید: «کوچیکه.»
لب ورچیدم که: «مگه تو مال چند نفرو دیدی؟»
زد توی گوشم و بلند شد رفت. سه ماه باهام حرف نزد. جانم داشت از چشمهایم میزد بیرون از زور تنهایی. به پایش افتادم که بخشید. کف پاهایش را داد ماچ کنم. موهایش را هم زده بود کنار. گفت: «همینجوری که ماچ میکنی نگام کن!». اولینبار بود از سوختگیهای صورتش بدم نمیآمد باید عین همان کاری را که گفته بود، میکردم. نمیخواستم دوباره بیفتم به موسموس کردن.
«نمیترسم» را باید جدا مینوشتم، این را یادم بود «نمی» سوا «ترسم » سوا. آخرش ما نفهمیدیم چه فرقی میکند جدا و سرِهم. حواسم به «میم»ها بود. خودم کلّهی میم را توپر مینوشتم ولی روی دیوار طوری درآوردم که تویشان گرد شد و سمت چپ گردی بالایشان تیز؛ عین خط معلم ادبیات خودمان. بهزاد هم حتماً همینجوری مینوشت. شاید فردا آقا جلیل میپرید روی موتور و میرفت در خانهی داداشش یک جفت چک افسری میخواباند توی گوش بهزاد و مجبورش میکرد روی کاغذ بنویسد «دوستت دارم از پدرت هم نمیترسم» عین فیلمها. بهزاد هم عیناً با همان خطی مینوشت که من نوشته بودم. بعد آقا جلیل یک کتک مفصل بهش میزد و داغ پریسا را میگذاشت به دلش. اصلاً نمیرفت هم تنها کسی که میشد بهش شک کرد بهزاد بود. خریت کرده بود رفته بود خواستگاری پریسا؛ آن هم یکه و تنها. آقا جلیل از در خانه هم راهش نداده بود تو. حتما پای خالهام شُل شده بوده که لیلا این نقشه را چید. خداییش هم مو لای درزش نمیرفت. حیف بود از سینههای پُر پریسا که بیفتند لای آن دستهای استخوانی بهزاد. فکرش هم حالم را بد میکرد.
آخرش هم باید نقطه میگذاشتم. ولی نه! نقطه خیلی بچهبازی بود. معلممان همیشه کلی صغری کبری میچید، آخرش هم میگفت باید آخر این جمله بهجای نقطه علامت تعجب گذاشت. علامت تعجب خیلی بهتر بود. گذاشتم و خلاص. دیگر دوام نیاوردم .دویدم پشت چنار و شاشیدم به تنهاش. قطرههای شاش زیر نور لامپ تیربرق، طلایی میشد و میپرید به هوا.
Tags #نویسنده داستان کوتاه سومین گاهنامهی ادبی آنتیمانتال علی جلایی