درست همان لحظهای که با چشمهای بسته ایستادهای جلوی دیوار و میخواهند تیربارانت کنند، میپرم جلو و داد میزنم: مگه از رو نعش من رد بشین!
سربازها هول میشوند و فرمانده را نگاه میکنند، او هم کنترل تلویزیون را از روی میز برمیدارد و کانال را عوض میکند.
برمیگردم دوباره به سمتِ دیوار، آن جا نیستی. چشم میگردانم به این طرف و آن طرف. خیابان شلوغ است و مردم هجوم آوردهاند به مغازهها و غذاخوریها. میافتم بین جمعیت و لای شلوغی گم میشوم. خسته و وامانده میرسم دمِ یک دکهی روزنامهفروشی. یک گروه تئاتر خیابانی، در حال اجرای برنامه هستند. مردم دور آنها جمع شدهاند و تماشا میکنند. من در گوشهای دورتر مینشینم و نگاه میکنم، ناگهان چشمم میافتد به تو که با چند مامورِ باتوم به دست، درگیر شدهای.
میخواهم بدوم به سمتت که گیر میکنم به جمعیت بازیگرها و تماشاگرها و میخورم زمین. بلند میشوم و میبینم دستبند زده دارند میبرندت، اسمت را بلند بلند صدا میزنم. اطرافم همه با عصبانیت داد میزنند: هیس! چه خبرته؟ داریم فیلم میبینیما!
روزنامه را پرت میکنم روی میز و میروم توی اتاقم؛ هدفونم را میگذارم روی گوشم و به صدای ضبط شدهات گوش میدهم.
لیلا بالازاده