من الجزایر را ترک گفتم. من پارهای از الجزایر هستم. هنوز هم پارهای از الجزایر هستم. من در الجزایر حبس گشتهام، با مردگانی که به لبهی خاطراتم چنگ انداختهاند. با بیشمار ناشناختگان مردهی الجزایری. با تن پدرم که به خاک بازگشت، به خاک شمال آفریقا. پدر من از وهران[۱]، بسیار باستانی و کاملاً آفریقاییتر از من بود، و بیشک بسیار بومیتر از آنچه ما زمانی که وی زنده بود میپنداشتیم.
الجزایر مادر ممنوعهی من است. من از زهدان او زائیده شدم، اما اولین واژهای که شناختم همان جدایی بود چون برایمان مقدر گشته بود. من با حسی سوگوارانه به الجزایر پیوند خوردهام. این همان اندوه آغازین و فاقد درد است. من این جدایی را در خود حمل نمودهام، همیشه آن را دریافتهام و هرگز این دوری را که هیچگاه به اندازهی من بدان اندیشیده نشده است از دست ندادهام. همواره درجستوجوی عشقی عاری از تعصب نسبت به الجزایر بودهام. که میداند! چه بسا این عشق از سوی الجزایر بود، چون همیشه پارهای برباد رفته از الجزایر بودهام؛ از اینرو، من تجربهی عشق بدون سلطه، عشقی لطیف، بیهیچ میل سهم خواهانهای را کسب کردهام. چهار سال داشتم، میدانستم روزی خواهد رسید که مجبور به ترک آنجا خواهم شد، چیزی که از پیش مقرر و ناگزیر مینمود. هنگامیکه در وهران زندگی میکردیم، در الجزایر، فکر و ذهنم جای دیگری بود، در شمال آفریقا. و بدنم که زمانی پیشتر درون وهران میزیست. من با هر جزئیات و نشانهای، با هر ضربآهنگ شهر زادگاهم با شور و اشتیاق زندگی کردهام. من بدان اندیشیدهام و آن را باور کردهام؛ مانند کسی که از پنجرهی قطار در سکوی ایستگاه به چهرهی مادر عزیزش نگاه میکند. من وهران را دیدم. وهران برایم همواره مانند یک تجلیگاه باقی مانده است. مانند کاراکتری اقلیتی که همیشه پیش از این برحسب تصادف به ورای صحنهی نمایش تاریخ رانده شده است، من نیز در صحنه نمایش وهران همه را در اطراف خود میدیدم، گویی به هوا پرتاب شدهام. (چیزی شبیه تجربهی نیلز هولگرسون.[۲]) اینگونه بود که بسیار زود ساختار غریب افسانهای مربوط به توپولوژی وهران را دریافتم. سخت است تصور جغرافیایی که تا به این حد استعاری مینماید.
هرچند من نمیتوانم در لحظه نامیبر آن بگذارم، اطرافم وضعیت یک تئاتر حماسی را داشت. در سمت راست بالکن نشسته بودم و مجموع اتفاقات قرن را تا میدان دآرمِس[۳] به چشم میدیدم: من رژه مارشال پتن را دیدم. ورود نیروهای فرانسویان آزادی خواه. ژنرال دوگل. فرود هواپیمای آمریکایی. همه این صحنههای سرنوشتساز که جریان تاریخ جهان را بر میسازند، برایم کاملاً واضح و قابل فهم شدهاند. از یک سو، جهانِ درخشان رو به ترقی را در حال طلوع دیدم. اما در آن سو، جهانی دیگر را مشاهده کردم با پیروزیهای سپرده به دست فراموشی، و خیابان تیره و تاریک من که در حال غروب بود. من هیچگاه طعم لذت ساده و کودکانهی یک وجدان پاک را نچشیدم. مهمتر آنکه، دکان تنباکو فروشیای که پدربزرگم آنرا گشوده بود بعدها به دو خیابان میدان دارمس تبدیل گشت که خیابان “دو جهان” نام گرفته بودند. هیچ اشتباهی راجع به آن نشده است. زندگی من همواره در گوشهای از زوایا، در نقطهای زاویهدار، در آستانهی مابین دو جهان واقع شده است. آن دکان هنوز هم پس از نابودی و مرگ او باقیست.
عبدالقادر علوله[۴] با دوستش به بازدید از تئاتر وهران رفت، این در حالی بود که تمامیدموکراتها و هنرمندان، روز قبل به قتل رسیده بودند. ایستاده در گوشهی خیابان “دوجهان”، آنچه که هنوز هم میبینم را دیدم، پیوستگی، اختلاف، برآشفتگی و به واقع همه وضعیتهایی که برای یک تراژدی کافی است.
من عجز و ناتوانی مادران یا پیامبران را میشناختم: با اینحال دعا کردم تا آزادی شعله برافروزد. برای دیگران خواستار آزادی شدم، بدون آن آزادی خودِ من نیز بی ارزش مینمود. با این حال نمیتوانستم آزادی را به دست دیگری بسپارم: این تویی فرزند من، تو خواهر من که میبایست آزادی را بهدست آوری. آزادی داده شد: آزادی پس گرفته شد. الجزایر را ترک گفتم. همه آنچیزی که من هستم و همه آنچیزی که انجام دادهام از الجزایر آغاز شد.
درجای دیگری (در مقالهی الجزایرِ من) گفتم که زمانی که الجزایر را ترک کردم، این تجربه، عزیمتی مطلق بود: بدون بازگشت و بدون رسیدن، من ترک گفتم. مثل ژست بچهای که از شیر مادر گرفته میشود. پس از من، مادرم در الجزایر باقی ماند و پدرم مرد. من هیچ امیدی برای رفتن به کشوری که مطلوبم باشد نداشتم. به فرانسه رفتم بی آنکه راجع بدان فکر کنم. من به نا- الجزایر رفتم. چنان که وقتی پا به فرانسه گذاشتم، خودم را آنجا نیافتم، آنجا نماندم. چه بسا هرگز تصمیمی برای رفتن به فرانسه نداشتم. با ویزای امانتی از دومونتین[۵] و استاندال[۶] نمایندهی این زبان شده بودم. من حتی پول الجزایر را به کشور دیگر تبدیل نکرده بودم. من الجزایر را از دست ندادم. هرگز او را با چیزی جایگزین نکردم. چنانچه به جایی رسیده بودم، چنانچه کسی شده بودم، اگر از کشوری پس رانده شده بودم، او خودِ الجزایر بود که به گذشته راه مییافت. نیازی به داشتن یک کشور نداشتهام. من پیش از این به سرزمینِ بدون مرزِ نوشتار قدم نهادهام. با اینحال داشتن تجربه نارسیدن به جایی که آدمی در آن میماند، غیرمنتظره است. اول ترس و وحشت، سپس تمجید و بالیدن. برخی از افراد میل به تعلق دارند. من هرگز نخواستهام، هرگز نتوانستم که بخواهم به فرانسه تعلق داشته باشم. یک تاریخ درهم پیچیده و بیش از حد متعین، تاریخ منسوخ.
فرانسههای بسیاری وجود دارد، البته، یکی در سمت راست، یکی در سمت چپ، یکی طرفدار دریفوس[۷]، دیگری ضد دریفوس، یکی فرانسهای که سوگند او را با شادمانی میپذیریم، دیگری فرانسهای که اخراج میکند، بیرون میاندازد، تعقیب میکند، تحویل میدهد، خیانت میکند. هیچکدام نسبت به دیگری بیشتر فرانسه نیست. من ملیت نافرانسوی دارم. عدم امکان تعیین هویت و هر وضعیت یقینی و باثُبات، شانس تاریخی من است. ایلیاتیگری و خانهبهدوشی. من تنها آدمی از این دست نیستم. افراد نافرانسوی هستند که در آن الجزایری متولد میشوند که همواره غیرممکن نگاه داشته شده است، با همان کسانی که من با ایشان نافرانسوی حرف میزنم. من با ژاک دریدا در یک زبان سیال و آزاد وجه اشتراک دارم، زبانی که ثابت و متعین نمیشود.
کتاب های من هرگز آرام و قرار نمییابند. من کتابهایی را دوست دارم که از مسیر جدا میافتند، همان کتابهای فراری. الجزایر موضوع نوشتار من نیست، چه در ذات و چه در طرح. هرگز “امر عرب“ی نمیتواند وجود داشته باشد. نوعی احترام غریزی همواره مرا از ادعای ارثی که حق الجزایریها بود، دور میکند، یا استفاده از حق نوشتن در باب سرزمینی که هرگز فرصتی در اختیار نداشته است که نیرویش را بازستاند. من از گذشتهی الجزایر زمانی که آنجا زندگی میکردم اطلاعی نداشتم. تنها شاهد خشونت عریانی بودم که به خاطر وجود اندوه و خشم ذاتی و همیشگیام در مییافتم. به یاد میآورم به عنوان یک بچه، حقیقتاً بیپناه بودم، چشمانم وغ زده بود، گوشهای پهن، هر آن چیزی که با کلمات بیان نمیشود، خشم، تحقیر، حقیقتِ استثمار، نفرت، انزجار، با چهرهها اعتراف میشد، با صداها، با گریهها و شیونها و نالهها و با سکوت. من همهچیز را دیدم و همهچیز را شنیدم و گریستم. بیشتر “مردم فرانسوی” مومی در چشمها و گوشهایشان ریختهاند که اجازه میدهد ستمگران اینگونه شادمانه در میان شکنجهشدگان زندگی کنند.
پیش از نوشتن درباره الجزایر، پیش از آنکه الجزایر از میان مردگان زنده شود و برخیزد، پیش از اینکه الجزایریها، الجزایرِ خود را بنویسند، وداع عاشقانه من با این کشور به حقیقت پیوست.
الجزایر زیبا بود، آهنگین، معطر، خواستنی. با احساس، با حسرت و افسوس، ولی بی هیچ خشم و نفرتی، من هیچگاه رنگ شادمانی و رقص الجزایر را به خود ندیدم. با اینحال او همیشه الجزایری است در من که رقصیده است، و الجزایر اولین زنی است که همواره به او عشق ورزیدهام.
میخواهم راجع به نفرت حرف بزنم، در الجزایر، راجع به کیفیت خاصی از نفرت که ما را متحد میسازد، نفرتی آمیخته با امید و ناامیدی، میخواهم راجع به عشق حرف بزنم، چرا که الجزایر خود سراسر عشق بود، و راجع به عشق قانونشکنانه و مطرود، میخواهم درباره به دام انداختن عشق حرف بزنم، درباره اجبار به احترامی از روی اکراه نسبت به همهی الزاماتی که سرسختانه به روح جدایی وفادار ماندهاند. زمانی کورنی را به راسین[۸] ترجیح دادهام. کورنی تجسم خشونت خود در برابر خود بود: برای افتخار.
این افتخار بسیار زیادی بود. جدای از حس شرافت، من به خود اجازه دادم تا از سوی همنوعان الجزایریام مورد نفرت قرار گیرم. ما حقیقتاً بیش از یک مبارزه تن به تن به هم پیوند خورده بودیم، در آغوش مشتاق جدایی. من به بیرون از عشق ناممکن پس رانده شدم. در الجزایر، رومئو و ژولیت مجبور به جدایی خواهند بود، برای دست کم ۵۰ سال، نه به خواست خانوادههایشان، بلکه برای گذر از این جدایی باورنکردنی که روابط محتوم میانِ آنهایی را میسازد که بسیار بعد، در زندگیِ دیگر، فرصت یابند تا یکدیگر را در آغوش کشند.
فکر میکردم ما هرگز یکدیگر را تا زمانی که زنده هستم نخواهیم دید. هرگز دوباره این زیبایی (الجزایر) را نخواهم دید. راجع به تاریخ اشتباه میکردم. الجزایر در ۱۹۹۵ به من بازگشت، غرق در خون، اما با تبسمیکه زیر اشکها پنهان است. او مرا دختر خود نامید. خواهر خود…
[۱]وهران یکی از شهرهای بزرگ الجزایر[۲] نیلز هولگرسون شخصیت انیمیشینی است که در جریان داستان، کوچک میشود و همراه دسته غازها پرواز میکند…
[۳] میدان Place d’Armes در محله قدیمیمونترال در کبک کانادا که توسط معماران فرانسوی بنا شده است. این میدان در اوایل قرن ۱۸صحنه رویدادهای نظامیبزرگی بوده است.
[۴] عبدالقادر علوله (متولد ۱۹۲۹ در الجزایر) نمایشنامه نویس الجزایری بود که در ۱۰ مارچ ۱۹۹۴ در شهر وهران توسط نیروهای اسلام گرا ترور شد.
[۵] میشل دومونتین( قرن ۱۶ فرانسه) از تأثیرگذارترین نویسندگان دوره ی رنسانس
[۶] هِنری بیل معروف به استاندال (قرن ۱۹ فرانسه) نویسنده رئالیسم
[۷] آلفرد دریفوس افسر ستاد توپخانه در ارتش فرانسه بود که در سال ۱۸۹۴ به اشتباه، با جرم خیانت به کشورش محکوم به حبس ابد شد.
[۸] پییر کرونی و ژان راسین مهمترین تراژدی نویسان قرن ۱۷ فرانسه
نویسنده: هلن سیکسو
مترجم: سارا خادمی
منبع:
سایهها