خانه / مقاله / مقاله «جنون، غیاب اثر» از «میشل فوکو»

مقاله «جنون، غیاب اثر» از «میشل فوکو»

شاید روزی فرا برسد که دیگر ندانیم جنون چه بود. چهره‌اش آن‌روز بر روی خودش بسته است، و دیگر آن زمان به ما این اجازه را نمی‌دهد تا نشانه‌هایی را که پشت سرِ خود باقی گذاشته است رمز گشایی کنیم. آیا روزی این نشانه‌ها و اثرها برای گیزِ ناآگاه مبدل به هر چیزی جز علائمی سیاه و ساده می‌شوند؟ و یا آیا آن‌ها حداکثر بخشی از صورت بندی‌هایی می‌شوند که ما دیگران اکنون نمی‌توانیم به مثابه یک کل ترسیم‌شان کنیم و یا اینکه در آینده این نشانه‌ها شبکه‌هایی ناگزیر را تشکیل می‌دهند که از طریق آن‌ها ما و فرهنگمان قابل خواندن بشویم؟ آرتو به شالوده و زیر بنای زبانِ ما تعلق خواهد داشت، نه به شکاف و گسستِ آن؛ (روان نژندی‌ها) هراس‌ها در میانِ فرم‌های سازنده‌ی (بنیادین) (و نه در هنجار گریزی‌های زبانی) جامعه‌ی ما قرار خواهند گرفت. هر چیزی را که امروز در وضعیت و حالتِ یک حد و مرز تجربه می‌کنیم، چه به عنوانِ امری بیگانه و چه به عنوانِ امری غیر قابل تحمل، در آنروز به آرامشِ امر مثبت بازگشته است. و هر چیزی که این بیرونی بودن را برای ما مشخص و نام گذاری می‌کند، ممکن است روزی خودمان را نام گذاری کند.
تنها معمای این بیرونی بودن باقی خواهد ماند . آنوقت سوال این است که چیست این فاصله گذاری و جدا سازیِ غریب که از قلبِ قرون وسطی تا قرنِ بیستم و حتی بعد از آن به شکل امری موثر حضور دارد؟ این سوالی که ممکن است کسی بپرسد. چرا فرهنگِ غرب از بسترِ خود دور می‌افتد؟ بستری که در آن می‌تواند خودش را بازشناسی کند؛ جایی که این فرهنگ پیش از این خود را به شکلِ غیرِ مستقیم بازشناسی کرده بود. چگونه این فرهنگ از قرن نوزدهم و حتی از دوران کلاسیک اینقدر واضح تدوین شده است که جنون حقیقت پرده برداری شده از سیمای انسان بود در حالیکه آنرا در یک فضای خنثی شده و رنگ پریده قرار می‌دهند، جایی که انگار جنون در آن لغو می‌شود؟ مساله‌ی جمع آوری متونِ نروال و آرتو چه بود؟ چرا خویشتن در سخنان و پاره گفتارهای آن‌ها کشف می‌شود و نه در خود آن‌ها؟
بنابراین تصویر روشن عقل در شعله‌ها خواهد چروکید. بازی آشنای انعکاسِ سویه‌ی دیگر خودمان در جنون و استراق سمع از پست‌های شنیداری که در موردِ صداهایی‌ست که از دور می آیند و تقریبا به ما می‌گویند چه هستیم، این بازی با قاعده‌ها، استراتژی‌ها، ابتکارات، حقه‌ها، و عدم مشروعیت‌های تسامحی‌اش یکبار و برای همیشه مبدل به چیزی جز یک آیین پیچیده نشده است که دلالت‌هایش به تلی از خاکستر تقلیل یافته است. چیزی شبیه مراسم‌های رزم و یا مراسمات مبادلاتِ پایاپای در جوامع بدوی. چیزی شبیه توجه مبهم عقلِ یونانی به معابدش. و یا شاید هم چیزی شبیه سازمان‌های دوقلوی متاخر که شروعِ آنها با اعمالِ جادوگرانه‌ی قرن چهاردهم پس از میلاد بوده است. هیچ چیز در دستانِ تاریخ‌نگاران فرهنگی باقی نخواهد ماند به جز شیوه‌هایِ رمزگذاری شده‌ی محدودیت، تکنیک‌هایِ درمانیِ پزشکی و از سوی دیگر شمول تهاجمی و ناگهانی در زبان گفتارمان از امر طرد شده.
حمایتِ فنی برای این تغییر رادیکال چه خواهد بود؟ این امکان که پزشکی بر بیماریِ ذهنی همچون دیگر بیماری‌های ارگانیک فائق خواهد آمد؟ کنترل دارویی دقیق بر تمام نشانه‌های ذهنی؟ یا یک تعریفِ حدودا همه جانبه از انحرافاتِ رفتاری که برای هر کدام از آن‌ها جامعه آزاد است تا بهترین روش خنثی‌سازی را پیش بینی کند؟ و یا شاید هم دیگر حالت‌هایِ مداخله، که شاید هیچ کدامشان در حقیقت بیماریِ ذهنی را سرکوب نخواهند کرد بلکه قصدِ همه‌ی آنها پاک کردن‌ چهره‌ی جنون از فرهنگِ ماست؟
خیلی خوب می‌دانم که طرح این فرضیه‌ی آخر مرا در مقابلِ امری علی السویه قرار می‌دهد که از جانب همگان پذیرفته شده است؛ اینکه پیشرفت‌های پزشکی قادر است بیماریِ ذهنی را به طور کامل ریشه‌کن کند دقیقا همانطور که در موردِ جذام و سل اینکار را کرد . اما تنها چیزی که باقی می ماند رابطه‌ی بشر است با ارواحِ آن، غیر ممکن بودن آن، با درد فاقدِ بدنِ آن، با پیکره‌ی تاریکِ آن ؛ اینکه روزی پاتولوژی (آسیب شناسی ) از این چرخه محو می‌شود، پیوندِ تاریک انسان با جنون مبدل به خاطره‌ای جاودان از یک امر شوم خواهد شد که به مثابه‌ی صورتی (فرمی) از بیماری تحت تاثیر قرار گرفته است و با این وجود بعنوان یک مصیبت باقی خواهد ماند. در حقیقت این ایده آنچه را که بدون شک متزلزل‌ترین است، حتی متزلزل تر از پاتولوژی، به مثابه‌ی امری پایا و نامتزلزل در نظر می‌گیرد یعنی رابطه‌ی یک فرهنگ با همان چیزی که خود آنرا طرد می‌کند و یا به شکلی دقیق‌تر رابطه‌ی فرهنگ ما با این حقیقت در مورد خودش به شکلی خیلی دور و معکوس، که بارها و بارها در جنون مکاشفه‌اش می‌کند.آنچه که زمان طولانی برای مردن نمی‌خواهد، آنچه که اکنون هم در ما در حالِ مردن است، (و همان مرگش زبان جاری ما را در خود دارد) یک دیالکتیکِ همانیست، هستیِ مرگ، بازگشت، و زمان؛ جانوری که حقیقت خود را از دست می‌دهد تنها برای آنکه آنرا دوباره به صورتِ شفاف شده پیدا کند؛ از خود بیگانه‌ای که یک بار دیگر وحدتِ همانیِ خود را بهبود می‌بخشد. این پیکره سوژه‌ی ارباب و ابژه‌ی بنده‌ی تمام گفتمان‌های مربوط به انسان بوده است، علی الخصوص بیگانگی انسان، که برای مدتی ادامه پیدا کرده است. و خوشبختانه در زیر زمزمه‌ی این گفتمان‌ها در حالِ مردن است. بنابراین مدت زیادی مشخص نخواهد ماند که چطور انسانیت قادر بوده است این تصویر (پیکره) از خود را کمی دورتر قرار دهد؛ چطور می‌توانسته از سویه‌ی دیگرِ این حد بگذرد حتی از آنچه که متعلق به آن بوده است و حتی شبیه به آن بوده است؟ هیچ تفکری قادر نخواهد بود تا درباره‌ی این حرکت که غرب از آن تا همین تاریخ اخیر آزادی‌هایش را می‌گرفت، تامل کند . این آن رابطه (و نه میزانی دانش در مورد بیماریِ ذهنی و یا برخی جایگاه‌های گرفته شده در موردِ بیگانگی انسان) با جنون است که برای ابد از دست خواهد رفت . تنها چیزی که شناخته خواهد شد، این است که ما دیگران، غربی‌هایِ پنج قرن ساله، مردمانی بوده‌ایم بر روی چهره‌ی زمین که، در میان بسیاری ویژگی‌های بنیادین، از غریب‌ترین ویژگی تمامی آن‌ها برخوردار بوده‌ایم: ما یک رابطه‌ی پر شور و عمیق با بیماری ذهنی برقرار کردیم که شاید برای خودمان هم دشوار بوده تا صورت بندی‌اش کنیم، و حتی در مقابل هر کس دیگری هم سر تسلیم فرود نمی‌آورده است که در آن با خطراتی مواجه شدیم که برایمان بیشترین وضوح را داشته‌اند و بسیار نزدیک به ما بوده اند‌. نخواهند گفت که ما در فاصله‌ای دورتر از جنون قرار داشتیم چه بسا که در تیر رس آن بوده‌ایم. یونانیان، به طور مشابه، از تکبر فاصله نگرفته بودند چون آن را محکوم می‌کردند؛ آن‌ها در نزدیکی این افراط قرار داشتند که خود این افراط در قلب ِ این فاصله جای گرفته بود یعنی آنجایی که آن‌ها آنرا نگهداری می‌کردند.
آن‌هایی که دیگر آنچه ما هستیم نخواهند بود با کار تعمق در این معما روبرو می‌شوند (تا حدودی آنطور که امروزه ما عمل می‌کنیم، هنگامی که در تلاش برای درک این حقیقتیم که چطور آتنا می‌توانسته عاشق آلسیبیادس شده باشد و خودش را از ناعقلانیت او جدا کرده باشد ) . چگونه انسان‌ها می‌توانستند به جستجوی حقیقت‌شان، گفتار ضروری‌شان، و نشانه‌های‌شان بروند، آن‌هم رو در روی خطری که به رعشه‌شان می‌انداخت و از آن برانگیخته می‌شدند تا آنجا که چشم‌هایشان را به روی آن می‌بستند؟ و این حتی برای‌شان غریب‌تر از آنست که از مرگ درباره‌ی حقیقتِ بشریت سوال کنند، زیرا مرگ از آن چیزی سخن می‌گوید که برای همه اتفاق خواهد افتاد. جنون بر خلاف آن، خطر نادرتری‌ست، تصادفی که در مقایسه با دل مشغولی‌هایی که پدید آورده و سوالاتی که در مقابلش قرار گرفته وزنِ بسیار کمی دارد. چگونه یک چنین امکان ضعیفی که قدرت افشاگری و ترسی چشمگیر را در خود حمل می‌کند، اساسا وجود پیدا می‌کند؟
آن‌ها که روزی با نگرانی به ما نگاه خواهند کرد، کلیدهای زیادی برای حلِ این معما در دست نخواهند داشت. فقط تعدادی نشانه‌های سوخته: ترس ناتمام چندین قرن ساله از دیدن سطح دیوانگی زیاد می‌شود و جهان را در خود غوطه‌ور می‌کند؛ آیین‌های طرد کردن و به حصار کشیدنِ فرد دیوانه؛ و از قرن نوزدهم گوشِ هوشیاری که چیزی را در جنون استراق‌سمع می‌کند که می‌توانست حقیقت را در موردِ بشر برایمان بازگو کند؛ همان بی‌صبری که با آن پاره گفتارهای جنون انکار و جمع آوری می‌شوند، تردید در بازشناسیِ خلاء آنها یا بی‌معنایی‌شان.
و همه آنچه باقیمانده این حرکتِ یگانه که از طریق آن ما به ملاقاتِ جنون می‌رویم و در عینِ حال از آن فاصله می‌گیریم؛ این بازشناسیِ هولناک؛ این میل به بنا کردن حد و مرز در یک زمان برای جبران آن از طریقِ چارچوبِ یک معنای یکپارچه تمام این به سکوت تقلیل خواهد یافت، درست همانندِ تریلوژیِ یونانی {جنون، تکبر، ناعقلانیت} یا نگرش انحراف شمنی در برخی جوامع بدوی که امروزه برای ما مسکوت مانده‌اند.ما اکنون در آن نقطه قرار گرفته‌ایم، در آن تاخوردگیِ زمان، آنجا که یک کنترلِ فنیِ مشخصِ بیماری آن را پنهان می‌کند تا اینکه حرکتی را که تجربه جنون را بر روی خودِ آن می‌بندد، آشکار کند. اما دقیقا این همان تاخوردگی‌ست که به ما اجازه می‌دهد دو نوع صورت بندی متفاوت را که قرن‌ها به هم پیوسته بوده‌اند، گره‌گشایی کنیم. بیماری ذهنی و جنون که از قرن هفدهم در هم تداخل پیدا کرده بودند و حتی با هم اشتباه گرفته می‌شدند اکنون جلوی همین چشمان ما و تا حدودی در زبان ما در حال جدایی از یکدیگرند.
اینکه بگوییم جنون امروز در حال ناپدید شدن است به این معناست که مفهوم درونی آن، چه در دانش روان پزشکی و چه در مردم شناسی در حال رخ نمایی‌ست. اما این بدین معنا نیست که شکل کلی خطا (گناه) که چهره‌ی مرئی‌اش برای قرن‌ها «جنون» بوده است هم در حال ناپدید شدن است. و حتی به این معنا هم نیست که این خطا باعثِ یک تجربه‌ی جدید می‌شود؛ درست همان موقعی که ما از خودمان می‌پرسیم: جنون چیست؟
یک فرهنگِ واحد در دنیا وجود ندارد، جایی که هر چیزی مجاز باشد. و ما آگاه بوده‌ایم که بشریت از آزادی آغاز نمی‌شود بلکه از محدودیت و خطی خط نخورده سرچشمه می گیرد. ما نظام‌های این قوانین را که با آن‌ها اعمالِ ممنوعه تبعیت می‌شوند، می‌شناسیم؛ ما قادر بوده‌ایم قوانینِ تابویِ زنا با محارم را در هر فرهنگی درک کنیم. با این همه هنوز در مورد سازماندهی ممنوعیت‌ها در زبان چیز زیادی نمی‌دانیم. به نظر می‌رسد که این دو سیستم‌ محدود کردن با هم تداخل نمی‌کنند گویی که یکی از آن‌ها چیزی نیست جز نسخه‌ی کلامی دیگری؛ آنچه اجازه‌ی پدیدار شدن در سطحِ واژه را ندارد ضرورتا آن چیزی نیست که در قلمرو عمل ممنوع است. زانی‌ها [The Zuni] روایتگرِ زنای محارم بین برادر و خواهر هستند، که مطرود شدند، و یونانیان افسانه‌ی اودیپ را می‌گویند. از سوی‌ دیگر ، کد ۱۸۰۸ قوانین جنایی موجود را لواط لغو کرد، اما زبان قرن نوزدهم نسبت به دوران پیشین تحمل کمتری از خود در مقابل همـجـنس‌گرایی علی الخصوص همـجـنس‌گرایی مردان از خود نشان می‌داد. و این احتمال وجود دارد که مفاهیم روانشناختی تعدیل و بیان نمادین در حداقل‌ترین شکل خود قادر به توضیح چنین پدیده‌هایی نیست.
قلمرو این ممنوعیت‌ها در زبان باید روزی در خود مطالعه شود. بدون شک امروز، برای اینکه فقط بدانیم چطور یک چنین تحلیلی انجام می‌شود بسیار زود است. آیا بهتر است دسته‌هایی را به کار گیریم که در حال حاضر در زبان پذیرفته شده‌اند؟ آیا بهتر است ابتدا با در نظر گرفتن حدهای این امر ممنوع و غیرممکن قوانینی را که مربوط به کد زبانشناختیک هستند، تشخیص دهیم (آنچه که صریحا به عنوان اشتباهات زبان شناختیک می‌شناسیم)؛ و پس از آن، در داخل این کد و در میان واژه‌ها یا عبارات‌ موجود، آن‌هایی را قرار دهیم که بوسیله‌ی قانونی که بیان برخی کلمات یا عبارات ( تمامی سری‌های مذهبی، جنسی و جادویی کلمات کفر آمیز ) را ممنوع می‌کند، تحت‌تاثیر قرار می‌گیرند؛ و بعد از آن، در میان آن کلمات و عباراتی که ممکن است بیان شوند، مشخص کنیم که کدامیک بوسیله کد مجاز شمرده می‌شوند، مجاز در عمل گفتار ، اما معنای‌شان بوسیله فرهنگ مزبور در یک زمان مشخص تحمل نمی‌شود. در این نقطه، تغییر مسیر ِ( انحراف ) استعاری دیگر ممکن نخواهد بود، از آنجا که این خود معناست که ابژه‌ی سانسور می‌شود. در نهایت، یک شکل چهارم از زبان وجود دارد که مطرود است، ِاین شکل شامل تحت کنترل در آوردن یک بیان می‌شود، که ظاهر می‌شود تا با کد پذیرفته شده مطابقت کند، با یک کد دیگر که کلیدِآن در درون همان بیان حضور دارد برای اینکه این بیان در درون خود تقسیم می‌شود. می‌گوید آنچه را که می‌گوید، اما یک مازاد بی‌صدا را اضافه می‌کند که به طور ساکت آنچه را می‌گوید صریحا به زبان می‌آورد و بر طبق آنچه که آن را رمز گذاری می‌کند می‌گوید آنچه را که می‌گوید. این یک مورد از زبان رمز گذاری شده نیست بلکه نمونه‌ایست که به شکلی ساختاری، مبهم و پیچیده است. یعنی یک معنای ممنوع را با پنهان کردن معنایش بیان نمی‌کند؛ از همان شروع خود را در یک تاخوردگی بیان جای می‌دهد. یک تاخوردگی که آن را از درون و شاید تا بی‌نهایت خالی می‌کند. بنابراین آنچه را که در یک چنین زبانی گفته می‌شود و آن معنایی را که در آنجا ارائه می‌شود، مهم جلوه می‌دهد . این همان آزاد سازی مرکزی و مبهم در قلب این پاره گفتار است، پرواز خارج از کنترل آن به سمت منبعی که همیشه بدون نور است، که هیچ فرهنگی نمی‌تواند به شکلی آماده آنرا بپذیرد. چنین پاره گفتاری خطاست نه در معنا و نه حتی در ویژگی کلامی‌اش بلکه در بازی‌اش.کاملا محتمل است که هر فرهنگی، هر چیزی که باشد، این چهار نوع زبان ممنوع را بشناسد، بکار گیرد، و تحمل کند ( تا یک حد خاص ) اما با این وجود به طور همسان سرکوب و طردشان نیز می‌کند.
در تاریخ غرب، تجربه‌ی جنون در طول این مسیر جابجا شده است. در حقیقت، یک حوزه‌ی نامعین را اشغال کرده است که تشخیص آن، بین ممنوعیت جهت یافته به سمت عمل و آن ممنوعیتی که به سمت زبان جهت یافته، برای ما دشوار است. بنابراین اهمیت در خور این دو که عملا جهان جنون را در طول گونه‌های کاربردی عمل و واژه با نزدیک شدن به پایان رنسانس سازمان دهی کرده بودند، مشخص می‌شود. دوره‌ی حبس ( بیمارستانهای عمومی، شارنتون، سنت لازار، که در قرن هفدهم تاسی شده‌اند ) یک جابجایی جنون به سمت حوزه‌ی بی‌عقلی را نشان می‌دهد؛ با اعمال ممنوع کننده، جنون اکنون به ندرت بیشتر از یک همانندی اخلاقی تداوم می‌یابد ( به شکلی ابتدایی متصل به ممنوعیت‌های جنسی باقی می‌ماند)، اما در جهان ممنوعیت‌های زبانی فرو می‌رود. حبس کلاسیک به همراه جنون بی بند و باری تفکر و گفتار، سماجت کفر یا کژ آیینی، جادوگری، کیمیاگری و به طور خلاصه هرچیزی را که جهان گفته و ممنوع شده‌ی ناعقلانیت را مشخص می‌کند در حصار خود قرار می‌دهد؛ جنون همان زبانی‌ست که مطرود شده آن‌هایی‌که بر خلاف کد زبان، کلمات را بدون معنا تلفظ می‌کنند ( احمقان، ابلهان و مجنون‌ها)، و یا آن‌هایی که کلمات مقدس شده را بیان می‌کنند ( آن کلمات خشن و درنده‌خو را ) و یا آنان که معانی ممنوعه را به بار می‌آورند (زن باره‌گان و یک دنده‌گان). اصلاحات پینل یک تکمیل آشکار است تا یک تغییر در سرکوب جنون به عنوان زبانِ ممنوع . این آخری در واقع تا زمان فروید رخ نمی‌دهد، هنگامی که تجربه‌ی جنون به سمت آخرین نوع از ممنوعیت زبانی جابجا می‌شود که قبلا در مورد آن صحبت کردیم. جنون، پس از آن، متوقف می‌شود تا یک اشتباه باشد، یک کفرِ به زبان آمده، یا یک معنای غیر قابل‌ تحمل. جنون به مثابه‌ی یک پاره گفتار پیچیده در خود ظاهر می‌شود، که چیز دیگری را در زیر آنچه می‌گوید بیان می‌کند، یک زبان غامض و پیچیده، از آنجا که کد زبان‌شناختی خود را در درون یک پاره گفتار محصور می‌کند که تماما هیچ چیز را بیان نمی‌کند جز همین مفهوم درونی.
بنابراین کار فروید باید به عنوان آنچه هست در نظر گرفته شود؛ کار او به این کشف نمی‌رسد که جنون در یک شبکه‌ی دلالت‌هایی که با زبان هرروزه به اشتراک می‌گذارد، درک می‌شود بلکه مجوز صادر می‌کند برای صحبت از آن در حرف‌های کلیشه‌ای که در گفتمان‌ روان‌شناختی حضور دارند. تجربه‌ی اروپایی جنون را به منظور قرار دادن آن در این قلمرو خطرناک بیرون می‌اندازد، که قلمرو زبان‌هایی‌ست که مفهوم خودشان را می‌رسانند؛ یعنی، در پاره گفتارهای‌شان کد زبان‌شناختی را بیان می‌کنند که در آن، آن پاره گفتارها را می‌گویند. فروید هویت از دست رفته‌ی یک معنا را کشف نکرد؛ او تصویر آشفته‌ی یک دال را کنده کاری کرد که تماما همانند دیگر دال‌ها نیست. این مساله باید برای حفاظت از کار او در مقابل تمامی تفاسیرِ روان‌شناختی بسنده باشد جایی که نیمی از قرن ما آن را با نام “علوم انسانی” و اتحاد غیر جنسی آن‌ها دفن کرده است.
و به همین دلیل، جنون همانند ترفند یک دلالت پنهان ظاهر نشده بلکه همچون یک ذخیره‌ی اعجاب انگیزِ معنا متجلی شده است. بیش از آنکه صرفا یک ذخیره باشد، جنون پیکره ایست که معنا را نگه می‌دارد و معلقش می‌کند، و یک خلاء را به جا می‌گذارد آن جایی که هیچ چیز پیشنهاد نمی‌شود به جز این امکان ناکامل که برخی معانی ممکن است در آنجا بیرون بزنند، و این ممکن است تا بی‌نهایت ادامه پیدا کند. جنون یک ذخیره‌ی توخالی را ایجاد می‌کند که آن شکاف و گسستگی را در آن جایی که پاره گفتار و کد زبانشناختیک در هم گره خورده‌اند، نام گذاری کرده و در معرض دید قرار می‌دهد، تا یکدیگر را شکل دهند و از هیچ چیز جز رابطه‌ی محبت‌آمیز و بی‌سر و صدای خود صحبت نکنند. از زمان فروید، جنون غربی همانطور که به صورت یک زبان دوگانه در آمده، مبدل به یک نازبان شده است یعنی ماتریکسی از یک زبان که هیچ چیز نمی‌گوید. یک تاخوردگی از امر بازگو شده که یک غیاب اثر است.
آنچه امروز رخ می‌دهد، بر ما در یک نور‌ لرزان ظاهر می‌شود، اما قادریم از یک حرکت غریب در زبانمان یادداشت برداری کنیم. خود ادبیات (بدون تردید از مالارمه) در نیمه‌ی این شدن قرار دارد، گام به گام، زبانی که پاره گفتار صریحا از آن سخن می گوید همزمان و در همان حرکتی که می‌گوید آنچه را که می گوید و کدهای زبانشناختیک نیز آنرا به عنوان پاره گفتار ارائه می‌دهند. قبل از مالارمه نوشتار بنا کردن پاره گفتار یک نفر را در داخل یک کد زبانشناسانه شامل می‌شد، آنطور که گویی کار آن زبان از یک طبیعت یکسان بوده است. تا اواخر قرن نوزدهم ادبیات بیانی شده بود که قانون کد زدایی از خودش را در خودش حک می‌کرد. یا در هر موردی، در هر جمله و در هر کلمه‌ای به قدرت تغییر در ارزش‌ها و دلالت‌های کد زبان شناختی اشاره می‌کرد که متعلق به آن بود؛ ادبیات حکومت آن کد را در یک ژست واقعی نوشتار معلق می‌کند.
اما کاملا ممکن است که دقیقا این تغییر به نظر شایسته‌ی هیچ تحیری نباشد. این ما هستیم که امروز متحیریم از دیدن دو زبان که با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند (زبان جنون و زبان ادبیات) که عدم تطابق آن‌ها بوسیله‌ی تاریخ ما بنا شده است. از قرن هفدهم، جنون و بیماری ذهنی همان فضا را در حوزه‌ی زبان‌های ممنوع اشغال کرده‌اند (به طور کلی حوزه‌ی ناعقلانی). با وارد شدن یک قلمرو دیگر از زبان طرد شده (زبانی که محدود، وقف، مخوف شده و به روی خود ایستاده است که ارجاع آن به جز یک خود ارجاعی در داخل آن تاخوردگی ِبی‌مصرف و اشتباه است)، جنون همانندی‌اش را باستانی یا جدید بنابر مقیاس انتخاب شده در بیماری ذهنی محو می‌کند.
ادبیات بی‌شک در داخل یک فضای تکنیکی وارد می‌شود که کنترل آن هر لحظه در حال افزایش است. در بیمارستان‌ها، داروشناسی بخش‌های پر سرو صدا و تههیج شده را به آکواریوم‌هایی وسیع تغییر داده است. اما در زیر این تغییرات و به خاطر دلایلی که برای آن‌ها عجیب به نظر می‌آید (حداقل بنابر دیدگاه‌های کنونی‌ما)، یک گره‌گشایی حضور دارد: جنون و بیماری ذهنی در حال از بین بردن وابستگی خود به یکدیگرند. این اتحاد خود به همراه انسان به مثابه‌ی یک فرض گذرا و موقت در حال ناپدید شدن است. جنون، هاله‌ی غنایی بیماری، به خاموش کردن خود ادامه می‌دهد. و کمی دورتر از آسیب شناسی، از پیرامونی که زبان در آنجا بر روی خود تا می‌خورد اما هنوز سخنی بر لب نمی‌آورد، یک تجربه در حال ظهور است جایی که تفکرمان بدان سمت رفته است. این قرابت و نزدیکی، که تاکنون مرئی اما تو خالی بوده است، باقی می‌ماند تا نام گذاری شود.

برگردان: علیرضا محولاتی

برگردان از متن ِ فرانسه
L’absence de travailler , la folie

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *