《مدوسا》
بیدار که شدم
پلکهام بسته بود
درها باز
و موهایی نه
مارهایی،
رها بر چهرهام.
چشمها درشت
نینیها
کلوزآپ زوم شده
بر سرنوشتم…
چه خدای دلهرهآوری!
دلاوری میخواست
وحشت از زیبایی
سنگش نکند.
باید بلند میشدم
و سرِ کار
سرکار خانم!
کاری داشتید؟
هنوز گیجم. همینجا
رویم خم شده بود
گیسویش میخزید روی پیشانیم
این ساعت بدعقربه
باز دمش را کج کرده
هر چه مشتم، زده
تاریک روشن است
پنجره را باز میکنم
شهر، نگاتیوی شده
مهر، چقدر سیاست
پلکهایم بستهست؟
این آخرین بازمانده
مانده، شاعری باشد
که آن زیبا را
_ شعر کند؟
تُ تو؟ …
منصور بابالویان