یکی بود یکی نبود
شاید هم بود
شاید چه بسیار بودند و فقط یکی بود که نبود
با یکی بود و چه بسیار که نبودند
مادربزرگ آغاز خاطرات ما با گیس بلند و سفید
ایمان داشت که یکی بود یکی نبود
همچنان که
رفت مادربزرگ
با آنهمه یکی بودهای دور
و یکی نبودهای روزگار یخ
شاید آنکه بود هنوز هم هست و ما نمیبینیم
یا آن دیگری که نبود روزگاری بود و حالا نیست
راستی آنکه بود عاشق بود یا آنکه نبود؟
چطور شد که نبود
شاید زاده نشد هرگز
یا مرده است و جایی در خاطرات ما دفن شده است
شاید هم کشته شد آنکه نبود
روزی با دستهای آنکه بود
چرا هرگز از مادربزرگ نپرسیدیم
و حالا چهکار کنیم
با قصههای بیآغاز
چرا آنکه نبود از کنارمان نمیگذرد
و آنکه بود را
هرگز نمییابیم
شاعر: بیژن نجدی