(۱)
شاتوتم، حبهانگور سیاهم، لولیام
ناردانهام، نوردانهام، دردانهام
درخت باشم اگر، شاخ و بار و برم
وگر کندو، شهد من، شکوفهام
گناه من، وبال من
زبان تو مرجان، زانوی تو مرجان، دندان تو مرجان
جان بر سر عشقت نهاده ام
در آسمان میجستمت، بر زمین یافتهام
شاتوتم، حبهانگور سیاهم، لولیام
چه ناممت دگر ای دردانهام
بِهسای خندانم، انار گریانم
بانوی من، مادیانم، همسرم
(۲)
نقشت را بر پاکتهای سیگار، رسم کردهام
و نامت را بر تن نونهالان
سیهچرده، سیهچردهام
سیهابرو، سیهچشمم، سیهبختم
شمیم آرزو، بوی خوش زادگاهم
نرم نرمک ، در عطر آغشته
من، اربابزاده، آقازاده
آواز بیخیالی از درد جهان سرداده
بساط نان و شرابم آماده
نازپرورده
و چون چوب کبریتی شکننده
تنها، در بنبستهای هنری به فکر فرو میروم
و فارغ از زحمت، بسان علفهای هرز و اسبهای زینتی زندگی میکنم
محبوب جانسوختهام از حُرم درد و رنج
چه بودهام؟ چه کردهام؟ چه گشته ام من؟
خوشا که بسان رودهای خروشان
تقدیر ما درهم آمیخت
و من سرانجام سوختم، ساختم و آدم شدم
سیهچرده، سیهچردهام
سیهابرو، سیهچشمم، سیهبختم
ای جان جان، بیتو جهان حرامم باد
و اما حکایت این شعر زیبا و شورانگیز
شبی از شبهای سال ۱۹۴۹ در کلوپ بزرگ استانبول، حاضرین از بدری درخواست میکنند شعری بخواند.
بدری به آرامی از جای خود بلند میشود و شعر «شاهتوت»» را آغاز میکند.
اما دیری نمیگذرد که اشک از چشمان شاعر سرازیر میشود و حاضرین را در بهت و شگفتی فرو میبرد.
البته که همه دلیل اندوه دیرپای بدری را میدانستند، حتی همسرش: «اِرَن ایوباوغلو» که کنار او نشسته بود و با حسرت میگریست.
شاعر میخواند: «بانوی من، مادیانم، همسرم»
اما مخاطب شعر، همسرش نبود. مخاطب دلربای این شعر، دختری به نام ماری بود که دیگر در کنار شاعر نیست.
چند سال قبل، بدری به عنوان دستیار در آکادمی هنرهای زیبا، مشغول کار میشود.
پدر بدری، نمایندهی دورهای از مجلس ترکیه بود و در نتیجه، شاعر از دوران کودکی در فراوانی و نعمت زیسته بود.
بعدها با زنی مرفه نیز ازدواج کرده و صاحب یک پسر شده بود
« من، اربابزاده، آقازاده
آواز بیخیالی از درد جهان سرداده
بساط نان و شرابم آماده
نازپرورده
و چون چوب کبریتی شکننده
تنها، در بنبستهای هنری به فکر فرو میروم
و فارغ از زحمت، بسان علفهای هرز و اسبهای زینتی زندگی میکنم»
تا اینکه دختری به نام: «ماری گَرَکمَزیان» در رشتهی مجسمهسازی همان آکادمی شروع به تحصیل میکند و سرنوشت بدری را برای همیشه تغییر میدهد.
عشقی آتشین در میان آندو شکل میگیرد و دیری نمیگذرد که این عشق شهرهی شهر استانبول میشود.
بدری، نقاشی ماری را میکشد، برایش شعر مینویسد و ماری نیز مجسمهی بدری را میتراشد.
با وجود مخالفتهای همسر بدری و خانوادهی ماری، آتش این عشق، روز به روز افروختهتر میشود و بدری اربابزادهی بیدرد در آتش دختری فقیر، اما هنرمند، میسوزد و میسازد و آدم میشود:
« خوشا که بسان رودهای خروشان
تقدیر ما درهم آمیخت
و من سرانجام سوختم، ساختم و آدم شدم»
در سال ۱۹۴۶ ماری دچار یک بیماری وخیم عفونی میشود. آنروزها جنگ جهانی دوم تازه تمام شده بود و آنتیبیوتیک به شدت گران و کمیاب بود.
بدری برای مداوای معشوقش، به آب و آتش زد و حتی تابلوهای نقاشیاش را نیز فروخت، اما تلاش بیدریغ او مانع از کوچ زودهنگام ماری نشد و ماری برای همیشه چشمهای سیاهش را از این جهان فروبست.
پس از مرگ ماری، بدری شعر و نقاشی را کنار میگذارد و انزوا پیشه میکند.
اِرَن برای بازگشت همسرش به زندگی تلاش و کوشش بسیار میکند و سرانجام موفق میشود.
تا آن شب در کلوب بزرگ استانبول که اشکهای بیاختیار بدری، تصورات اِرَن را درهم میکوبد.
پس از آن شب شعر، اِرَن خانه را ترک میکند و به همراه پسرش ساکن پاریس میشود.
او یک سال بعد نامهای برای بدری مینویسد:
«جان دلم، وقتی آن شب، آن شعر را خواندی و بیمهابا گریه کردی، حس کردم درونم تیره و تار شد. انگار یک اتوی داغ به پهلویم چسبید.
فهمیدم که هنوز به او فکر میکنی و زخم عشق او را فراموش نکردهای.
در حالی که من روز و شب دعا کردم که نیرویی مافوقبشری تو را به ما بازگرداند و رنج و آلام روح تو را تسکین دهد.»
بدری پس از دریافت این نامه نزد همسر و فرزندش رفت و تا پایان عمر در کنار آنها به شعر و نقاشی پرداخت.
پس از مرگ بدری رحمی، اِرَن در نامهای به پسرش که اکنون ۳۵ ساله بود نوشت:
«پسرم، پدرت رفت. اما میخواهم بدانی که دل من برای همیشه از او شکست و تنها دلیل ادامهی زندگی مشترکم با او، تو و سعادت تو بود.
هیچ زنی نمیتواند بار تحقیر خیانت را بر دوش بکشد.»
شاعر: بدری رحمی ایوب اوغلو (۱۹۱۱-۱۹۷۵)
ترجمه: تورگوت سای و آیدا مجیدآبادی