سرفه
من به دنیا میآمدم
جز در مواقع نمیآمدم
که هی میرفتم
عینهو فرو به هرجا
تا بیایی جای اینها
بیای لبهات کو؟
نکند مرده بودم بودی
و انباری که سرفهاش خون
مثل همین عکس
که نیفتادی از بس
افتادم
صبر میکنم مثل عطسه
پشت پنجرهای
که قابات نمیکند هی
میپرم برات از خواب
به این بلندی
که راست کرده تا برج
هر ماه اجاره بگیرد ماه
از من
که آه در بساط سطرهام
پهن میکند دهان
و پاهام
کوتاه آمده از راه
به هر دری میزند
باز نمیشوم دیگر
جنازهام را بغل کنم
در کدام قبرستان؟
میتوانم نمیتواند
و صدات مثل روز
قهر کرده با شبهام
تا لبخند نباشد
در همین سینه
که پهلو کرده تنهایی
این لیوان خالی
حل نمیشود در سرم
کاش چاقویی
قبل از آنکه بزند
مثل تانک لهم کند
هیوا باجور