خانه / شعر / شعر بلندی از زکریا رشیدی

شعر بلندی از زکریا رشیدی

پروانه‌ای آبی
بیرون پریده از دهان تو
نامت را بر من تکرار می‌کنی
و در اقیانوسی دوردست
دزدان دریایی فیروزه‌هایشان را برایت هدیه می‌آورند
رویا‌هایم از دهان سگی وحشی آویزان شده بود
و خون تا انتهای بلوار را با من قدم می‌زد
به این کوزه چند هزار ساله نگاه کن
هنوز زیباییت را مسموم نکرده است
هنگام آغوش و کشف طعم وحشی تنت
دهانم که دیوانه بود
و هر روز چند بادبادک قورت می‌داد
کفش‌هام که طعم زمین را حس نمی‌کرد
تو را قدم زدم و بر کتف‌هایم نیلوفر رویید
آنگاه زیر پنجره
اشک‌هام می‌توانست چند دریاچه را احیا کند
و دست‌هام اگر به ماه می‌رسید
می‌توانستم آن‌ها را با خیال راحت زیر سرم بگذارم
بیدار می‌شوم
یادش بخیر فیلم بود و خنده‌های تو
و تکرار بی‌دلیل دوستت دارم پشت میز کافه‌ایی
که چای‌هایش سرد شده بودند
به آرامی گفتی
به زخم‌هایت که فکر می‌کنی گریه‌ام می‌گیرد
پاکت بعدی را آتش زدم
شالت را بیاور و آرامش رنگ‌ها را فرو بریز
این شعر را، این خواب را
این لاشه منجمد شده را فرو بریز
تزریق کن خودت را به رگ هام
تا جنون دوباره شکل بگیرد
آزرده کنار شهری که مدام خاطره هایش محو می‌شود
کنار جسدها
چند شاعر بنفشه شده بودند
دست که می‌زدی
آهسته فرو می‌ریختند
پس کنار زدم
گوری که دهانش را بازتر کرده بود
تا مرگ بیشتری را دیده باشم
امروز آفتاب به پیشانی دنیا شلیک می‌کند
و درختان همه شهید خواهند شد
با وحشتی انبوه
تندیسی از نرسیدن‌ها ساخته‌ام
اما هنوز انگار می‌توانی تسخیرم کنی
تا از کابوس تابوت‌های سیاه خلاص شوم
با چند جمله ساده
مثلا: مرا تحمل کن.
منی که چشم‌هام سفیدی را بالا می‌آورد
و شعری بلند
شگفت‌انگیز تر از وقتی که باهم آشنا شدیم
برقصی و دقایق جایشان را به ابدیت بدهند
حالا رو به روی تنت ایستاده‌ام
شمشاد‌ها از لابه‌لای انگشتانت بالا کشیده‌اند
با الفبایی رنگی
میان دستانم گل‌های شیپوری
کبودی‌های تنت را نوازش می‌کنند
و فواره‌ها به اسارت زمین پایان می‌بخشند

گریزاندن چند کلمه در شعر
اینکه حرف‌ها را به جایی بفرستی که خودکشی کنند
اینگونه آغاز می کنم:
تکه پاره
با اعصابی که میز مذاکره را ترک می‌کند
داشت مرا با خودش می برد….
می‌توان با زندگی قمار کرد
مثل پاشیدن رنگ به فیلمی سیاه و سفید
یا روشن کردن اتوبوسی که سال‌هاست نصفش را بریده‌اند
همیشه کاغد به قیچی مغلوب می‌شود
آیینه به مشت
و شاعر به خیابان
کاش تو هم می‌توانستی از داشتن احساس تهوع بر هر چیزی لذت ببری
و من با دست‌هام که اختیارشان را به تو داده‌ام
تنت را شکافتم
تا به رودخانه‌های قرمزت برسم
بیخیال ما
که پیر شده بود ساعت
و عقربه‌ها برای زمان بیشتر التماس می‌کردند
به وقت پیروزی فنرها هنگام شکستن تخت
و سکوت تو
که حجم عظیمی به غروب اضافه کرده بود
در اشکال مختلف
هنوز از تو و ارتفاعات زاگرس دلگیرم
بگو این واژه‌ها را به جای درستشان ببرند
فرق می‌کند برای شعر قلمو در دست داشته باشی یا خودکار
فرق می‌کند پایین رفتن از پله با آسانسور
فرق می‌کرد که تو دست‌هایت را هنگام خداحافظی تکان دادی یا سرت را
حالا فرق کرده‌ام
برایم مهم نیست
تمام اتفاقاتی که در صبح‌های جمعه می‌افتد
چرخیدن دور تنت و دوختن چشم‌هایت به دیوار
اعتبار دادن به جنون
قدم زدن میان بامبوها
و خوابیدن به روی هیچ
و هیچ استعاره‌ایست از نداشتنت
که مرا هر روز اجبار می‌کند
پلک‌هایت را باز کن
از زیر خاک بیرون بیا
تو هنوز زنده‌ایی
باید از خواب‌ها فاصله گرفت
نباید بگذاریم کافه‌های نوبهار
فراموش‌مان شود
در هیاهوی بوسیدن لب‌هات
دوباره هوای سرگردان را به حبس بندازیم
که جنگل‌ها همیشه پشت چشم‌هایت پنهان بودند
و زجر از همینجا شروع شد
حضورت زیر پوستم نبض می‌زد
و تنها یک سیگار طول می‌کشید
تا برهنه شوی
پشت ترافیک میان بغض‌های گیر کرده در گلو
من شبیه روز‌های آخرم پوریا
شبیه تو
و شبیه سکوت‌های مختلف جمعه
می‌توانستی مشتت را باز کنی و با چند وجب به انتهایم برسی
کنارت می‌ایستم
و به احترام دردهامان سکوت می‌کنم
دنبال آخرین کلمه
یا کسی که مرا به سطرهای قبل برگرداند
تا گوزن را به شعر اضافه کنم
از ارتفاعات دالاهو چند بلوط بردارم
و لگد‌کوب کنم قهوه‌های بی‌پدر را
که بوی سنگ فرش‌های خیس مصدق را به یادم می‌آورد
منشوری از چیز‌های تجزیه شده
که در میان خواب‌ها دیده بودی
نگاتیوی سیاه و سفید
که در تمام عکس‌ها سانسور شده بود
و رد حواسم برای صدم ثانیه
که از پیشانیت شروع می‌شد و با پاهات خاتمه می‌یافت
هر روز سر ساعت مشخص به باغچه می‌روم
و تمام گل‌ها را نفرین می‌کنم
ای مقیاس تمام زخم‌ها کنار سردی تنم
مرا به خیابان باز‌گردان
تا دوباره به نرده‌های آبی دست بزنم

تاریکی به شکار شب آمده
خزنده‌ایی گمنام میان پوست کویری‌ام آوازی متروک می‌خواند
سرم را باز می‌کنم
دستم را در آن فرو می‌برم
تا به تنهایی عمیق‌تری دست پیدا کنم
هنگام لغزندگی میان دو لب
تصادف بوسه
خودم را میان حفره‌های سفید دهانت جا می‌گذارم
خاطره را با گلدان شکسته پیوند می‌دهم
و در کوچه زنی از ابتدای شعرم عبور می‌کند
تاریکی به شکار شب آمده
خزنده‌ایی گمنام میان پوست کویری‌ام آوازی متروک می‌خواند
درست نشسته همان جا
با مردمک‌های منبسط از هیجان
دود را در دهانش محو می‌کند
حیرت را
و بعد که مزه مزه کرد
خنده پس می‌دهد به درد‌هاش
و غم را با خود به خانه می‌آورد
ما مازاد زیبایی‌مان را با هر زخم به تنی دیگر سرایت دادیم
آنجا نشسته بودیم و درست همان‌جا
مضطربانه کابوس می‌دیدیم
دستی به رویا‌هایمان نزدیک می‌شود می‌رود سمت در
و جهان را به اندازه میله‌های انفرادی کوچک می‌کند
در کوچه مردی ابتدای شعرم را گریست
تاریکی به شکار شب آمده
و خزنده‌ایی گمنام میان پوست کویری‌ام آوازی متروک می‌خواند
بیخیال که از کجای حلق آویزانت می‌کنند
بیخیال حرف‌هایی که در دهانت چرخاندی و دوباره قورت‌شان دادی
بیخیال کلمه آخر
کسی که کنار چهار پایه ایستاده
چیزی از زبان تو نمی‌داند
و برای بار آخر پاهایت با زمین بیگانه خواهد شد
دیگر پاک نمی‌شود پرده و پنجره از خون
از دو حدقه خالی شده از چشم
از گیسوان بریده دختری گمنام که لحجه‌ایی آشنا داشت
نشسته‌ام و خون را برای دیوار‌ها معنا می‌کنم
ما همه ضمیمه یکدیگریم
که در جایی تنگ
گلوله‌ها بر ما قیام می‌کنند
و در انتها مرگ ما را از هم می‌رباید
در کوچه کودکی شعرم را به بازی گرفت
تاریکی به شکار شب آمده
و خزنده‌ایی گمنام میان پوست کویری ام آواز می‌خواند
امیدوارم باران شیار‌های پوستم را از سرب پاک کرده باشد
تاول‌های دستم سنگ‌ها را آمرزیده باشند
امید‌وارم مرگی که از مژه‌هایمان چکید
جایی زندگی را آغاز کرده باشد
پنجره را به تقلا واداشته باشد
تا دوباره با خانه حرف بزند
و پرده نور را در خود خفه نکند
بگو چگونه آغاز کنیم چکاندن قطره قطره زندگی را
بر دیوارها و حفره‌های پر شده از مرگ
که شیدایی شبانه سر بر می‌آورد
تا دوباره جاری کند در سرمان
سیل گوشت و خون گندیده را
در کوچه معتادی به شعرم تف می‌اندازد
تاریکی به شکار شب آمده
و خزنده‌ایی گمنام میان پوست کویری‌ام آوازی متروک می‌خواند
حوالی تو
ضلع شمال غربی‌ات
بوسه‌ایی بر گونه‌ات جا می‌گذارم
و در پلک‌هایت به سر خواهم برد
قول می‌دهم که بر پوستت دراز خواهم کشید
و به شکل مهیب خاطره‌ایی
تمام چیز‌هایی را که تا‌کنون دیده‌ام فراموش خواهم کرد
تاریکی از هزار سو می‌آید
و آرام سوی چشم‌ها را با خود می‌برد
تاریکی به شکار شب آمده
و خزنده‌ایی گمنام میان پوست کویری‌ام آوازی متروک می‌خواند

لرزیدن ماه در چشمه
شب را به تعویق می‌اندازد
چیزی نمانده به صبح
دو بند انگشت تا خورشید در بیاید
و بعد لاجوردی
این شعر برای توست
آن را به گردن سربازی بینداز
که مطمئن هستی باز خواهد گشت
برای کیانوش، نیکا
ماشه را نچکان
هنوز مانده است
و باد می‌تواند پرچم سفید را تکان بدهد
غمگین
بر اندام زنی که دوست می‌دارم
لب‌هاش ، نگاهش ، سایه‌اش
نمی‌دانم اگر مرگ بیاید
کدام‌مان را خواهد برد
می‌خندم
تیر از میام طلوع رد می شود
و زندگی به کیانوش و نیکا می‌گوید پایان
خون کوچه به کوچه عبور می‌کند
و برای پرستو‌ها راهی جز کوچ نمی ماند
تردید
وقتی که خانه‌ات را خراب می‌کنند
وقتی که چشم‌های سیاهت سرخ می‌شود
مثل وقتی که من را به تنت دعوت می‌کنی
کدام پرنده لحظه‌های بی‌تشویش ما را
با خود به جنگل خواهد برد؟
میان انگشتانم
اینبار از میان انگشتانم
صدایت را می‌شنوم
صدایت با قدمتی چند هزار ساله
فاصله میان دو بوسه را کامل می‌کند
فاصله میان دو لبخند
و من کتاب کوچکی می‌شوم
که تاریخ خواهد خواند
بخند تا سربازها به سرزمین‌شان بازگردند
مردها زیر سیگاری‌شان را پر از خاکستر کنند
موهات می‌تواند هفت نسل را پریشان کند
من اما شیشه نیستم که با سنگ بشکنم
به من بیاموز چگونه می‌توانم برقصم
وقتی زیر پایم آتش روشن کرده‌اند؟
کسی چیزی نگفت
هیچکس چیزی نمی‌گوید
و کوه‌ها دیگر به جای گل‌های وحشی
بوی باروت می‌دهند
بوی کولبر
بوی قامتی افراشته که زیر یخچال خم شده است
مثل پدربزرگ که یکی از پاهایش همیشه بوی مین می‌داد
هر سواری روزی پیاده خواهد شد
و روزگار روزی مادرم را
در هیئت زنی لاغر و نحیف با خود خواهد برد
و پدرم را به قاب عکسی در خانه هدیه خواهد کرد

در انتقال چیزهای زیادی
که می‌دانستم همگی روزی نابود خواهند شد
دهان کوله پشتی‌ام را می‌بندم
و با چند کلمه قرمز به خیابان راه خواهم افتاد
می‌ترسم
می‌ترسم از نیامدنت سر قراری که گذاشتیم
می‌ترسم بیایی و کسی پشت در منتظرت نباشد
می‌ترسم سیاه و سفید را عادلانه تقسیم نکرده باشند
می‌ترسم از ترس بالا بیاورم
گفتی دوستت دارم
و نهنگی نیمه جان را نجات دادی
در آستانه شهر می‌ایستم
بمبی فرود می‌آید و دهان روز بسته می‌شود
دودی سیاه مرگ را به گردن ابر ها می‌اندازد
و نزدیک به دور تبدیل می‌شود
تصویر خون تعادل آیینه را بهم می‌زند
مرا از بلندی‌ها نجات بده
از اینکه تمام قرمز‌ها را خون می‌بینم
از اینکه فکر می‌کنم تمام گنجشک‌ها آسمان را از یاد برده‌اند
از اینکه روزهای تعطیل وقتی‌ست که دیگر زنده نیستیم نجات بده
من دچار بی‌وزنی شده‌ام
و چقدر متاسفم از اینکه کسی زخم‌هایم را ضدعفونی نمی‌کند
آن‌وقت‌ها دستم به تو نمی‌رسید
و ماه را مثل توپ می‌دیدم
جنینی کال که بند نافی متعفن
او را به دنیا آورد
نامم زکریا است
و هر بار لباسم را عوض می‌کنم
چیزی از پارگی‌ام کم نمی‌شود
اما تو آمدی
انگار کسی به من پروانه داده باشد
خوشبختی را لم دادی روی چشم‌هام
مرا به اتاق خودت آوردی
تا دیگر از مرگ نهراسم
دهانم تو را می‌شناسد
مثل دارکوب که درخت خودش را
دوستت دارم و پنهان کردن آن میان دهانم کار راحتی نیست
من سال‌های زیادی را با تو زیسته‌ام
و اکنون چاله‌های عمیقی روی پوستم ایجاد شده است
که هیچ‌گاه پر نخواهد شد
مرا به گونه‌های گرمت پیوند بزن
به ماتم زیاد
هوا پس است
و چیزی دوباره فرو می‌ریزد
ما چند نفر بودیم
همگی بوسه‌هایمان را هدر دادیم
و هر چقدر به زندگی چسبیدیم
حرف‌هایمان بیشتر از هم فاصله گرفت
مرا می‌شناسی
همین‌گونه متولد شدم
و همین‌گونه خواهم مرد
دست‌های من پشت حادثه‌های خوب جا مانده است
کلمه‌ها می‌آیند و بی‌معنی تمام می‌شوند
ما همیشه خالی به خیابان می‌رویم و خالی باز می‌گردیم
قسم به پا گذاشتن در خیابان با دهانی بسته
قسم به عاشقی که خودش را در گریه جا گذاشت
بیست و چهار ساله‌ام
اما اگر قدم‌هایم را بشماری
به صد سالگی خواهی رسید
تنها مثل دری که هیچ‌گاه باز نمی‌شود
مثل قصه‌ایی که هیچ‌گاه آغاز
کودکی که در چادر زاده می‌شود
آوارگی را خوب می‌فهمد
و خوب می‌داند که چگونه خنده‌اش را تقسیم کند
تا مرگ را شکست داده باشد
مثل تو که می گویی من زیباترین زن جهانم و کسی حرفت را نمی‌فهمد جز من
کسی که تو را هر بار با نام کوچکت صدا می‌زند
بیهوده به کجا می‌گریزی
مرگ به ناچار از میان‌مان خواهد گذشت
و صداهایی که می‌شنویم
روزی قطع خواهد شد
گفتم در محاصره تنت هستم
و غروبِ هر روز
دستمال‌های زیادی را شور می‌کنم
و خداحافظی با تنت
روزی مرا نابود خواهد کرد

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *