هرچه جان میکَنَد باران
رساناتر نمیشود اقیانوسِ میانمان
و نمیرساند لبهات
به من که مثل یک بطری کانادا دِرای
افتادهام وسط اینهمه برف
نارساناست اینهمه سیمِ لخت که میانِ ماست
میانِ ما
اینهمه گوشت پلاستیکیِ با استخوان سفید
که مثل تیغِ ماهی میخراشد گلو
میانِ ما برف
که اینهمه درمیآورد حرف
و سفیداب میمالد روی مساحتِ ساکتم
میان ما سنگ اندازی میکند میان
و هر چه میانِ ما هست نیست
من قارهای بیشکلم
و لبهات ظرفی که تشکیلم داد
لبهایی که هرگز نمیخواستم
به پاشنهی آن چکمه در پای اروپا شود زنجیر
و هی پشتِ پا بزند
به هر چه کانادا
از این همه موج که از دهانت میخورد آب
کدامیک من است؟
از این همه سوزن که سر به سینهام میزند کدامشان تو؟
باران بیجهت است
اقیانوس بیجهت
و هرچه دورمان بزند زمین
ما دوریم
بالای چپ افتاده پستانم
پایین
پای راستت در چکمه
و آب که دورهمان کرده
دور چشممان
چنان گود انداخته
که با خواب هم پر نمیشود دیگر
ساناز مصدق