از تنگهی منجیل پشت لبهایم
از قلههای تنم که کردهاند نشست
و غدّهای که ناگهان میانمان نشست
چه یادت هست؟
افتاده زالو روی ساعتم
بیا مرا ببر
بیا مرا روز کن میانِ دو شب
جهان بیرحمست
و این رَحِم
با خوشهای بدخیم بر پنجرهاش
رو به روی دوربینِ مخفی نیست
مثل یک ماهی دُمم در تابه و تنم در آب
در برزخی میانِ پولک و تاول نشستهام
پایینتنهام تُنگی شکستهست
و زمان برای زنی که نبودهام تَنگست
و تو که در دستهات دویده لَنگ رود
و در لهجهات لُنگ انداخته شالی
نشستهای
آسمانکوه غروب کُند بر پیشانیم
و بر پیاز موهای تراشیدهام
شعری نشا نمیکنی…
شاعر: ساناز مصدق