وقتی رسیدند مرده بودم، درست همانجا که سگ صاحبَش را پیدا نمیکرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم.
آدمها جوری بههم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمیشد جدا از هم تصورشان کرد، عدهای گم شده در موبایل و یکسری میدویدند که برسند و میرفتند که از معرکه جا نمانند و تاکسیها هم مُدام اسم جایی را داد میزدند و بچهها عَر، و تنها بههم میخورد و آدمها بدون معذرت پیِ راهشان را میگرفتند و میرفتند.
در آن هجمهی پوچ که هرکس برای خودش از آن معنایی انگیزهدار و امیدوارکننده خیال میکرد و دغدغهای نگرانکننده هم برای خالی نبودن عریضه تَنگش میداد آنقدر بهم نزدیک میشدند که تَن یکی و آنقدر دور که ندانند کیست و چه میخواهد، کجا میرود و غم و شادی پنهان صورتَش برای چیست.
همهاش یک ثانیه هم طول نکشید مادری دست طفلاش را میکشید و او بیکه کََکَش از هُلیدن بِگزد گریه میکرد. یکی که برای انجام کاری احتمالن تکراری دیرش شده و هول میزد که لابد سنگش به موقع سر کوه برسد، دوید و شانهاش به شانهام گرفت و با چشمهاش حداقل معذرتی مصلحتی خواست و رفت.
هنوز داشت گریه میکرد، دَم اسباب بازی فروشی آنقدر عر زد که رنگِ سفیدش کبود و روی زمین تلاپی ولو شد.
گدایی خم کرده نزدیک آمد و صورتش را جوری به صورتم چسباند که جز دماغ نمیدیدم، دستَش خواست زیر کتام لایی بکشد که گرفتماش، بُغضی به صدای ورم کرده داد و با نالهای یکهویی گفت: کمکم کنید. در همان هیری ویری مردی آیفن به گوش و دعواکنان که میخواست تلفنی شلوار یکی را پایین بکشد، متوجهی من نشد و به گدا خورد.
جمعیت، رِی کرده و هر لحظه تنگتر میشد انگار آدمها از درون زمین یکهو ظاهر میشدند، میآمدند و با عجله کِنارم میزدند و دوباره میرفتند داخل زمین. هیچکس نمیدیدم، انگار وجود نداشتم، چشمها طوری به دور خیره بود که نزدیک دیگر وجود نداشت.
حتی وقتی به یک خوشکلشان لبخند زدم متوجهی خندهی کِشدارم که حالا خشکیده بود نشد.
این آدمها واقعن مرا نمیدیدند، چند باری ادا درآوردم، داد زدم افاقه نکرد. روی زمین نشستم با پاهایشان چند لگد آبدار خرجم کردند ولی حتی سرشان را پایین نیاوردند ببینید چه کسی یا چیزی را لگد کردهاند.
تا اینکه تصمیم گرفتم همان جا بِمیرم و درست وسط آنهمه وِلوِله مُردم، حالا دیگر کمکم داشت پیدایشان میشد یکیشان لگد محکمی زد و وقتی باصورت روی شیکمام افتاد و سدی شد جلوی راه بقیه، فهمیدند که دیگر مُردهام.
دورم حلقه زدنند و برای آن لحظه همهی مشکلات ریز و درشت و عصبانیت و عجله را فراموش کرده و حالا فقط من بودم که مهمترین اتفاق زندگیشان شده بودم.
لابد از هم میپرسیدند: این کیه چه بدبخت.
چطور این بلا سرش اومد؟
طفلی سِنی نداره!
بیچاره خانوادَش.
حتی کودک دیگر گریه را کنار گذاشته و احتمالن داشت اولین تصویر مرگ را حک میکرد.
آمبولانس رسید و دقایق رویایی من هم تمام شد.
حالا باز طلسم باطل و دوباره جمعیت بود که از زیر زمین پیدا میشد و من، فقط یک خاطرهی مرگ بودم. شاید هم موضوعی هیجان انگیز برای تعریف در مهمانیهای آخر هفته.
از مجموعه داستان سیگانوئو