۱)
چلچراغ کنند سیاه چادرِ سرمستِ ایل را
برای تو از بیگانهترین لبها ها بوسهی حلال بیاورند
سرخاب سفیدابت کنند
بنشانند روی گلیمهای سرخ
تو خیره شوی به آینه دوزیهای پیراهنت
بپرسی: تنهاییِ آدم ها از کجایشان پیداست؟؟
من حناییهای پیچ در همِ بیبی گل را نشانت بدهم
که سالهاست روی شانهاش نمیریزد.
کِل بکِشَد آبادی
پا بکوبد
شمیمِ برخاسته از بینهایتِ زمهریر
پولکهای صورتت را کنار بزند
تو خیره شوی به آینه دوزیهای پیراهنت
بپرسی: شکوفههای از دست رفتهی درخت
سبک میشوند که میافتند یا سنگین؟
من انگشتانِ شاخهای را نشانت بدهم
که نابلدِ لطافتِ بهار است.
بروی از خودت
راهیات کنند سمتِ خیالِ باغهای معلق
برایت خوابهای روشن ببینند
مادرت کنند
تا به بلندای آن کوه، تقدس به پایت ببندند
تو خیره شوی به آینه دوزیهای پیراهنت
بپرسی: از اینجا تا چشم کار میکند خشکسالیست؟
من آبیِ دریاچهای را نشانت بدهم
که هیچ وقت از خاطرِ قاب عکس پاک نخواهد شد.
_______________________
۲)
مثلا دست بکشی روی تنهاییام
بالهای خیسِ پروانهای که به شیشه چسبیده را خشک کنی
به خانه بیاوری
بگذری از تمام این سطرهای موجز
برسی دقیقا به همان حرفِ نانوشتهی شعرهایم
از پشت این پنجرهی کوفتی نگاه کنی
بفهمی چطور میشود درست وسطِ خوشحالیِ آدمها
با شاد ترین ریتم ممکن
اشک ریخت
برگردانیام به عهد قاجار
به قصههای مادربزرگ
به خورشیدِ بزرگِ توی نقاشیها
که شب
علی رغمِ این همه استمرار
هنوز با تاریکیاش
غافلگیر میکند
مثلا دست بکشی
دستت ادامهی انگشتهایی باشد
که با تکههای شکستهی هر اتفاقی
بریده میشوند
بزرگترین ترسم را بگیری
کاری کنی مادر نمیرد
پدر نمیرد
و شبیه گوزن پوچی که روی دیوار میخندد
به مضحک ترین شکل ممکن
جاودانگی را به اثبات برسانی
بیزارم کنی از صدای رعد و برق
از آسمانِ اَبری
زمینِ خیس
این انتخاب من نبود که دیوانهی باران باشم
مثلا وِردی بخوانی
زیر تمام آب های از سر گذشتهام
ماهی شوم
عزیزِ من
تنهایی از زیر لباسهایم پیداست
هر غریبهای دست دراز میکند.