خانه / داستان / داستان کوتاه «مرد دیوانه» نویسنده: «امیرحسین فرمانبر»

داستان کوتاه «مرد دیوانه» نویسنده: «امیرحسین فرمانبر»

روی یک صندلی پلاستیکی، روبه‌روی آدمی عینکی با ریش پروفسوری که مشغول نوشتن است، نشسته‌ام. سرش را بالا می‌آورد و از من می‌پرسد:
– خب! امروز حالت بهتره؟
کمی سعی می‌کنم به یاد آورم که صبح کجا از خواب بیدار شده‌ام. چیزی یادم نمی‌آید. بدون این‌که بدانم سری تکان می‌دهم که یعنی خوب‌ام.
-بازم توی سرت کسی باهات صحبت می‌کنه؟
هان! تو را می‌گوید. یادم آمد. من دقیقن پنج خط است که به دنیا آمده‌ام. قبل از آن فقط تو مرا می‌شناختی و الان این دکتر ریش‌پروفسوری هم من را می‌شناسد.
برای این احمق چیزهایی را بگویم که دوست دارد بشنود یا بگویم هنوز هستی؟
– نه دکتر. بعد از خوردن قرص‌ها صداها کمتر شده.
بنظرم زیادی خوشحال‌اش کردم. اصلن چرا از او بدم می‌آید؟ یادم نمی‌آید. فقط می‌دانم که ازش بیزارم.
– اما هنوز همون خواب‌ها رو می‌بینم.
– اونا هم به‌مرور درست می‌شه.
نه! نباید خیال کند که همه چیز را می‌داند. باید به او نشان دهم که واقعن یک احمق است.
– گفتی صداها کمتر شده. الان چیا می‌گن به‌ت؟
– چند نفر نیستن، یک نفره. می‌گه به این احمق اعتماد کردی که چی بشه؟
– احمق منظورش من‌ام؟
نه! ریش‌پروفسوری‌اش با لبخندی که بعد از این سوال زد، احمقانه‌تر از قبل به‌نظر می‌رسد.
– آره. می‌گه این دکتره هیچی نمی‌فهمه. فکر می‌کنه جواب همه‌ی سوال‌ها لابه‌لای قرص‌هاست.
– تو هم به‌ش جواب می‌دی؟
– آره! بهش می‌گم موافقم باهات ولی چاره‌ای نیست.
قیافه‌اش کمی جدی‌تر شد اما هنوز خیال می‌کند همه‌چیز را راجع به من می‌داند. در ذهن‌اش من را داخل یکی از دسته‌بندی‌های همیشگی‌اش قرار داده و چون اسمی روی من گذاشته حس می‌کند که من را می‌شناسد.
– تاحالا دیدی‌ش؟
-نه ندیدم‌اش. نیازی نیست ببینم‌اش.
– تاحالا به‌ت دستور هم داده که کاری رو انجام بدی؟
– نه! تاحالا فقط از شما دستور گرفتم.
کمی لبخندش محوتر شد.
– ما این کارها رو به‌خاطر خودت می‌کنیم. یادته وقتی اومدی این‌جا چه وضعیتی داشتی؟ الان خیلی بهتر شدی.
بهتر؟ کاش سوال اول‌اش را طور دیگری جواب داده بودم. روند درمان‌ام را یادداشت می‌کرد. کدام قرص را کمتر کند، کدام قرص را زیاد.
معمولن بقیه‌ی بیماران در این شرایط از او سوال می‌کنند که چندروز دیگر مرخص می‌شوند. یعنی معمولن مکالمه با دکتر این‌گونه تمام می‌شود و دکتر هم جواب مشخصی به آن‌ها نمی‌دهد.
در حین نوشتن یادداشت‌های‌اش از من پرسید:
– سوال دیگه‌ای نداری؟
که یعنی وقت گفت‌وگو تمام است. واقعن من را با ریش‌پروفسوری آشنا کردی که همین صحبت‌ها را بشنوی؟ حداقل در داستان خودت کمتر ترسو باش. اگر تو شجاعت کافی را نداری، من داستان را شجاعانه جلو می‌برم.
– چرا! حال‌ام از تو، روش درمان‌ات، هرچیزی که اسم‌شو گذاشتی سواد و ریش‌پروفسوری‌ت به‌هم می‌خوره. متنفرم از این‌که بشینم روی این صندلی و به سوال‌های احمقانه‌ت جواب بدم و تو حتا برای یک ثانیه هم با من مثل آدمی‌زاد رفتار نکنی. برات صرفن یک نمونه باشم از کتاب‌هایی که قبلن خوندی.

متاسف‌ام که داستان مطابق نقشه‌ی تو پیش نرفت. حرفی نداری که به من بزنی؟
– سوال دیگه‌ای نداری؟
چه شد؟ یعنی حرف‌هایم را نشنید؟ می‌خواهی من را نادیده بگیری؟
با صدای بلندتر تکرار کردم:
– چرا! گفتم از تو، روش درمان‌ات و ریش‌پروفسوری‌ت حال‌ام به‌هم می‌خوره. از علم و هر کوفتی که من‌و توی یکی از طبقات‌ش جا دادی متنفرم. از این‌که توی این موقعیت باشم متنفرم. از اینکه باهام مثل یک انسان برخورد نشه حالم به‌هم می‌خوره.
به نفس‌نفس افتاده بودم.

– سوال دیگه‌ای نداری؟
یعنی چی؟ هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. نمی‌خواهی داستان مطابق میل من پیش برود؟ باشد! جور دیگری داستان را جلو می‌برم.
صندلی پلاستیکی را از روی زمین بلند کردم و محکم به زمین کوبیدم. بعد به‌سمت کتاب‌خانه رفتم و تک‌تک کتاب‌ها را روی زمین ریختم. گلدان روی میز را به‌سمت پنجره پرت کردم. اما صدای شکستن شیشه هم هیچ تغییری در او ایجاد نکرد.
هم‌چنان که سرش پایین بود دهان باز کرد که چیزی بگوید:
– سوال…
– تموم‌ا‌ش کن! مگه سوال نمی‌خوای؟! بیا این‌م سوال.
داستان باید با میل من پیش برود. چیزی بگو! کاری بکن! جواب‌ام را بده!
– سوال دیگه‌ای نداری؟

می‌خواهی من را تسلیم کنی؟
شیشه‌ی خردشده را برداشتم و به جان ریش‌پروفسوری افتادم.
صورت‌اش را زخمی کردم. اثری از درد در او نبود. عینک‌اش را برداشتم و زیر پاهای‌ام خرد کردم. کت و پیراهن‌اش را پاره کردم. کاغذها را از زیر دست‌اش کشیدم و همه‌شان را پاره کردم. اما سر بلند نکرد. سرش را به‌زور بلند کردم، شیشه را به گلوی‌اش فشار دادم و گفتم:
– سوال‌مو شنیدی؟
درحالی‌که از صورت‌اش خون می‌چکید با همان حالت قبلی تکرار کرد:
– سوال دیگه‌ای نداری؟
چرا؟ چرا از ابتدا شروع به نوشتن کردی وقتی قرار نبود چیزی را تغییر بدهی؟ چرا من را در این داستان آوردی وقتی که خودم هیچ انتخابی در آن ندارم؟
چرا! هنوز حق انتخابی دارم. اینکه دیگر در این داستان نباشم.
مرد دیوانه تا پایان مدت درمان خود در بیمارستان ماند و پس از مداوا به زندگی طبیعی بازگشت.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *