خانه / داستان / داستان کوتاه “آدم شدم” نوشته‌ی ساحل نوری

داستان کوتاه “آدم شدم” نوشته‌ی ساحل نوری

آن‌قدر در خود فرو رفته‌ام که تنم کوچک شده. لباس‌ها روی بدنم عزا گرفته‌اند. هرچه انتظار از خودم داشتم ته کشیده. تنم شورش کرده. جدایی‌طلب شده و توطئه می‌چیند. پاهایم یک ‌سو می‌روند و دست‌هایم سر از یک جای دیگر درمی‌آورند. زمان را از دست داده‌ام. مکانی باقی نمانده. در هیچ‌جای ذهنم نیستم. آن‌قدر نیستم که سرم یادش رفته مال من است. گاهی که چشم می‌بندم، زنی هفتادساله می‌شوم با خانۀ سه‌طبقۀ بی‌دلیل مرتب در چالوس که چشم به راه دوخته و با تنها جملۀ فارسی بدون لهجه‌ای که بلد است به غریبه‌هایِ رهگذر خیره می‌شود. دست‌هایی را که از زور پیری همۀ رگ‌هایشان بیرون زده دراز می‌کند و می‌گوید: «قربونتون، بیاین خونه‌م رو ببینین! قشنگه… تمیزه! »
اما کسی نمی‌آید. خیلی وقت است که کسی نیامده. خانه همیشه خالی ا‌ست و دست او دراز.
یکی که از وقتی خود را می‌شناختم بی‌دلیل به او می‌گفتم «مامان» عادت داشت بیخ گوشم وِز وِز کند: «تو کِی سرت به سنگ می‌خوره، آدم می‌شی؟»
سنگ بزرگی هم داشت که علامت زدنش بود. هر خبطی که می‌کردم، سه بار می‌کوبید به سرم، جوری که هم درد بیاید و هم نیاید. به خیالم ایراد از سنگ بود که تا وقتی می‌زد، هیچ آدم نمی‌شدم.
امروز سنگ خوبی دیدم. به فکرم رسید الان وقت آدم شدن است و محکم سه بار کوبیدم به سرم. درد گرفت و کمی بی‌حس شد .چندتایی نقطۀ رنگی آمدند. گیجی غریبی بود، مثل وقتی که دور خودت می‌چرخی تا همه‌چیز دور چشمانت برقصد.
فکر نمی‌کردم آدم شدن این‌قدر درد داشته باشد، اما دست‌آخر که سرم را تکان دادم، انگار‌نه‌انگار. نشستم لب پیاده‌رو و چشم‌هایم را بستم. پیرزنِ توی سرم خِرّ دو نفر را چسبیده بود و می‌خواست به‌زور ببردشان توی خانه.
دستی شانه‌ام را تکان داد. از لای پلک‌هایم چشم انداختم ببینم کیست. نقطه‌های رنگی هنوز بین زمین و هوا پرواز می‌کردند. پیرزنی که از زور پیری همۀ رگ‌هایش بیرون زده بود، گفت: «الهی خدا خیرت بده، عزیزم! عاقبت‌به‌خیر شی مادر! یه پولی کمک کن!»
سرم به ذُق‌ذُق افتاد، انگار کسی توی گوش‌هایم سوتِ تیزی می‌کشید .به خیالم زد پیرزن همان پیرزنی است که از کاسۀ سرم جسته و بیرون آمده. خواستم بپرسم خانۀ چالوس چی شد؟چرا این‌قدر بدبخت شدی؟ که فرصت نداد و دستش را دراز کرد تا صورتم.
من هم کم نیاوردم. به خیالش می‌توانست پیش من خودش را به آن راه بزند.
گفتم: «چطور بدون لهجه حرف می‌زنی؟»
همان‌طور که دستش سیخ مانده بود، جواب داد: «چی؟ مادر، اگه پولی داری، کمک کن.»
گفتم: «خالیه !بردی‌شون یا هنوز خونه خالیه؟»
هاج ‌و واج بود که چه می‌گویم. ساکت شد… از لای چادر، یک‌چشمی به فاصلۀ بین چشم و لبم خیره مانده بود، انگار که وسط بازی قایم‌باشک باشیم و منتظر باشد سر برگردانم تا دستش را به جایی بزند و بگوید سُک‌سُک!
پیش‌دستی کردم و گفتم: «سُک‌سُک!»
زنی که تا یک زمانی هرروز سرِخود برایم غذا می‌پخت و هنوز هم نمی‌دانم چرا «مامان» صدایش می‌کردم، چند باری گفته بود: «این‌قدر هرچی تو کله‌ته بلندبلند نگو… آدم می‌ترسه!»
می‌ترسیدم. از اینکه آن‌قدر مرا می‌شناسد، می‌ترسیدم، از اینکه حتی خفتی زیر جای لباس‌زیرهایم را بلد بود می‌ترسیدم.
درِ آرایشگاه رو به پیاده‌رو باز می‌شود. چمن مصنوعی حیاط چشمم را می‌زند. چیزهای پلاستیکی همیشه برق می‌‌زنند، انگار می‌خواهند یادت بیندازند که واقعی نیستند. چندتایی زن قشنگ بیرون می‌آیند. باد می‌زند زیر مانتوهایشان. تکه‌ای از شکمشان، که از زیر نیم‌تنه بیرون افتاده، سفید است. چشم می‌دوانم توی حیاط… چیزی پیدا نیست. درِ بستۀ سیاه ته حیاط می‌زند توی صورتم، اما دیوار کناری‌اش، دری نیمه‌شیشه‌ای دارد. چشم تنگ می‌کنم، بلکه چیزی ببینم، نمی‌بینم. ازجایی که نشستم هیچ‌چیز معلوم نمی‌کند.
دو بچه، یکی چند سانت کوچک‌تر و آن‌یکی کمی بزرگ‌تر، پُرِ پُر هفت یا هشت‌ساله، که سرتاپایشان را گُه گرفته، سیاه و چرکی با دو گونی، که از خودشان نیم‌متری بزرگ‌تر است، کمی جلوتر روی زمین نشسته‌اند و آن‌ها هم دارند دید می‌زنند. اگر یکی از دور ببیند، به خیالش می‌رسد جلوی‌مان تلویزیون گذاشته‌اند.
چمن‌های پلاستیکی هنوز برق می‌زنند. زن‌ها تاکسی می‌گیرند. نقطه‌های رنگی، کم‌رنگ می‌شوند…
کوچک‌تره در گوش بچۀ‌ بزرگ‌تر چیزی وِزوِز می‌کند. بلند می‌شوند و خیلی سوسکی می‌روند توی آرایشگاه و صورت‌هایشان را به درِ نیمه‌شیشه‌ای می‌چسبانند. می‌توانم تصور کنم دماغ‌هایشان چه ریختی شده.
بچه که بودم، چند بار سر ظهری رفتم خانۀ دایی که روبه‌روی خانۀ‌‌مان بود. همیشه لنگۀ‌ درش مثل دهان ماهی باز می‌ماند و بسته نمی‌شد. از توی حیاط می‌رفتم سراغ اتاق تهی با درِ نصفهِ‌شیشه‌ای. صورتم را می‌چسباندم و زور می‌زدم تا اَشکال سفید و محوِ پشت شیشۀ تار را توی ذهنم واقعی کنم.
بدن زن‌دایی سفید بود. پستان‌های بزرگی داشت. به پایین که می‌رسید، از خجالتم برایش خط نمی‌گذاشتم، اما بدن دایی را دوست نداشتم. تصورش را هم نمی‌کردم. هالۀ سیاهی بود پشمالو که عادت داشت ظهربه‌ظهر خودش را بیندازد روی هالۀ سفید قشنگم و نمی‌گذاشت آن‌طور که باید قوس و انحنای تارِ پشت شیشه را ببینم.
زن قشنگی که موهای لَختش تا پایین کمر قد کشیده می‌رود توی آرایشگاه. بچه‌ها جوری به در چسبیده‌اند که انگار اصلاً در این دنیا نیستند.
برجستگیِ شقّ شدۀ رو شلوارشان از آنجایی که هستم هم معلوم است. صدای دادِ «خوشگله!» می‌ترسانَدَم. بچه‌ها دست‌به‌خشتک می‌پرند بیرون.
بلند می‌شوم. مایع غلیظی روی صورتم سُر می خورد، انگار یکی با زبانی خیس صورتم را می‌لیسد. بدنم ثانیه‌ای به لرزه می‌افتد… شاید دارم آدم می‌شوم. چشم‌هایم کمی سیاهی می‌روند. تصاویر جابه‌جا می‌شوند. پلک‌هایم را می‌بندم. جیغ‌هایش سوتِ توی گوش‌هایم را تیزتر می‌کند.
یک روز همان‌که مرا زاییده بود و مجبور بودم به او بگویم «مامان»، دُواَش افتاد که مشکوک می‌زنم. پی‌ام را تا توی خانۀ دایی گرفت و منِ ازهمه‌جا‌بی‌خبر را در رؤیای زن‌دایی، پشتِ در، جوری جست که جنهم آرزویم شد. دستِ بمالم توی شلوار خشک شد. برق‌گرفتۀ نگاهش در چشمانم یخ کرد. از موهایم، جوری تا خانه کشید که فکر می‌کردم الان است که چشم و موهایم همه با هم بریزند کف زمین.
نرسیده به خانه، آن‌قدر زد که از تمام تن‌ها بدم آمد، از زن‌دایی، از دستم که می‌مالید، از…
مامان داد می‌کشید: «سیاه وکبودت می‌کنم، بی‌حیا! »
دست‌هایش درد گرفت. دیگر جانی نمانده بود که بزند. توی آینه نگاه کردم ببینم سیاه و کبود شده‌ام یا نه. نشده بودم. فقط چندتایی لکۀ بزرگ آبی و قرمز روی پهلو و ران‌هایم در هم قاطی شده بودند، اما سیاه نبودند، ولی موهایم دیگر نبود. دست که می‌کشیدم، دسته‌دسته زمین را فرش می‌کردند…باران مو می‌بارید. موهایم، موهایم را دوست داشتم. می‌دانست که دوستشان دارم. از اینکه همه‌چیزم را می‌دانست، بدم می‌آمد.
سرم را تکان می‌دهم. کمی تلو تلو می‌خورم… مایع غلیظ قطره می‌شود. فاصلۀ بین صورت و شانه‌ام پرواز می‌کند و چِک‌چِک می‌افتد پایین گردنم. انگار سرم برای تنم بزرگ شده .روی گردنم لق می‌زند. چشم‌هایم را می‌بندم .پیرزن هنوز دارد یکی را زوری به خانه‌اش دعوت می‌کند.
هنوز خانه جان دارد. آجرهای خانه از زور بی‌آدمی خودخوری نکرده‌اند و مثل الان از ریخت‌‌وقیافه نیفتاده‌‌اند. تابستان است و دست درازِ مادر بی‌جواب نمی‌ماند. همیشه یک‌خروار آدم جدید هست که بیایند و بروند. طبقۀ همکف برای ماست و دو طبقۀ دیگر را به غریبه‌ها کرایه داده‌ایم.
توی حیاط همیشه چندتایی بچه، انگار که نخشان را کشیده باشند، یورتمه می‌روند، کنار باغچه می‌شاشند و عر می‌زنند. گاهی که نیست، یواشکی می‌روم و با آن‌هایی که چیزی برای بازی دارند، بازی می‌کنم. یکی‌شان عروسکی دارد عجیب. لباسش را که می‌زنم بالا، مثلِ زن‌داییِ تو ذهنم خط ندارد، با این فرق که انگار عروسک‌ساز بیشتر از من خجالت کشیده و از خجالتش نوک پستان‌ها را هم حذف کرده.
دوست دارم مال من باشد. نمی‌دانم چه در سرم می‌گذرد یک‌هو پشتم را می‌کنم و می‌چپانمش زیر کش شلوار و بلوزم را می‌کشم رویش. موهای سرش شکمم را قلقلک می‌دهند و پاهایش چسبیده به جایی که خوشم می‌آید.
شکست می‌خورم و چندتایی‌شان، تن جاماندۀ روی برف را می‌بینند و می‌گویند :« عروسک‌و بده!»
می‌گویم: «کدوم عروسک؟!»
یکی که گردنش از بقیه کلفت‌تر است، خودش را می‌کشد جلو.
«بی‌پدر، می‌گم عروسک‌و بده، وگرنه می‌زنیم نفله‌ت می‌کنیم!»
پدر ندارم. مردنش را هم یادم نمی‌آید. نمی‌دانم «نفله» چیست. با آن لحنی که می‌گوید چیز خوبی به نظرم نمی‌رسد. حالا که زن‌دایی را گرفته‌اند، دوست ندارم به این مفتی‌ها عروسکش را هم بگیرند.
«کدوم عروسک؟! چرا دروغ می‌گی؟»
فرار می‌کنم توی خانه و در را می‌بندم و عروسک را توی خفتی کشو، زیر شُرت‌هایم، قایم می‌کنم.
اما بچه‌ها ول نمی‌کنند. در می‌زنند. مادرشان را می‌آوردند و مادرم را ازراه‌نرسیده توی حیاط خفت می‌کنند که بی‌پدر عروسک را دزدیده…
مادر در را بازنکرده، می‌پرم و می‌گویم: «دروغ می‌گن. عروسکی نبوده و من اصلاً از خونه بیرون نرفته‌‌‌م، چون اجازه نمی‌دی.»
و کلی شِرّ و وِرّ دیگر که به یک‌ورش هم حساب نمی‌کند و مستقیم می‌رود که عروسک را در اتاق بجورد.
اولین جایی که می‌گردد، درست خفتی کشوِی شُرت‌هاست. ندیده همه‌چیز را می‌داند… بو می‌کشد .از اینکه همه‌چیز را می‌داند، بدم می‌آید. می‌ترسم.
فهمیده‌ام هوا پس است و فرار می‌کنم. آن‌قدر می‌دوم که دیگر خانه پیدا نیست. یک شب را در خرابۀ چند کوچه آن‌ورتر می‌خوابم. پیدایم که می‌کنند، دیگر آن نیستم… او هم نیست. ..بعدِ آن ماجرا، هرچه هست، سکوت است و فرار… تا وقتی که سنم به رفتن قد می‌دهد و می‌زنم به چاک. او می‌ماند و خانه.
حالا بعدِ بیست سال آمده‌ام که ببینم.
مایع غلیظ از پایین گردنم سُر می‌خورد و سرخیِ پُررنگی روی لباسم جا می‌گذارد.
می‌لغزم. بدنم به لرزه افتاده. دستم را به دیوار می‌گیرم که نیفتم. از اینجایی که هستم، خانه پیداست. سرخی پُررنگ‌تر می‌شود.
هیچ دوست نداشت چیزی کثیف باشد. ردّ سرخِ روی لباسم را با دست می‌پوشانم. انگار که او آنجاست… که همیشه بوده، که اگر نباشد، باز هم می‌فهمد که کثیف شده.
چشم می‌بندم… می‌آید. خودش است. حالا شبیه چیزی شده بین من و خودش… دیگر دستش دراز نیست. می‌خندم. بلندبلند می‌خندم و لای خنده‌هایم به او می‌گویم: «می‌بینی مامان؟ امروز که مُردی، آدم شدم.»

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *