امروز رفتم سراغ آینهٔ توی هال. یک هفتهٔ پیش آینهٔ اتاق را شکستم. دستم را که تکان میدهم، هزار دست شکسته زیر پایم تکرار میشود. اگر پرسید چرا شکسته، میاندازم گردن گربهسیاهه که باز حوصلهاش از کوچه سر رفته و آمده تا آینهٔ دیگری بشکند .اگر گفت چرا برایش غذا میگذاری که بیاید و وسایل را خُرد کند، میگویم داشت ناله میکرد، فکر کردم شاید حامله باشد، دلم سوخت و غذا گذاشتم، شکمش که سیر شد، یکهو ویرش گرفت. آینه را که دید، از یکی عین خودش ترسید و پنجول کشید سمتش. همینکه فهمید گربهٔ تو آینه هیچیاش نمیشود، وحشت کرد و پرید بالا و خردش کرد.
از دیروز تصمیمم را گرفتهام. روزی یک سانت، تابلوهای خانه را کج میکنم. فکر میکنم یک سانت یک سانت که کج شود، نمیفهمد.
حساب کردم سی و هشت لامپ سقفی داریم که برای نوزده روزم کفایت میکند. پریروز دوتای اولی را درآوردم. آنقدر تکانشان دادم تا تاب نیاوردند و نخ روشناییشان پاره شد. برای ناپدید شدن لامپها و حفرههای خالی داخل سقف نمیشد گربهسیاهه را مقصر کنم. پس دوباره گذاشتم سر جایشان.
حالا هر بار کلید را میزند، آهی از ته قلب میکشم. او نپرسیده، من میگویم: «اِ، اینیکی هم سوخت، ولی عیبی نداره، هنوز سی و شش تای دیگه زندهن.»
دروغ میگویم. فقط سی و چهار لامپ دیگر مانده.
دو فنجان فراموششدهٔ ته کشو را هم درآوردم. اول توی هردویشان قهوه ریختم و بردم گذاشتم لب تراس و بعد نشستم روی صندلی و به عکس خورشید، که توی هردو داشت غروب میکرد، خیره شدم. خورشید که باقی نماند، دست دراز کردم و تَقوتَق هردو را شکاندم. بعد هم تندتند خردهشیشهها را جمع کردم و گذاشتم دم در و بزرگ روی کیسهاش نوشتم«شیشه» تا خون کسی گردنم نیفتد.
نگران بیسوادی گربهسیاهه بودم. کل غروب، از نردهٔ تراس آویزان ماندم تا یکوقت به سرش نزند کیسه را پاره کند، شیشه برود یکجاییاش و بمیرد و من مقصر شوم. دوباری پیشتش کردم تا بالاخره ضایعاتیها آمدند و شیشهها را بردند.
امروز مدادشمعیهایم را هم از ته انبار درآوردم. وقتی خریدمشان، خیال میکردم نقاش میشوم. درشان که میآوردم، دو نقاشی بیرون زدند. مدادشمعیهارا برداشتم و پایین تمام قرنیزهای پشت مبل و میز نهارخوری و پرده را خطخطی کردم .زیر میز تلویزیون، زیر یخچال، زیر ظرفشویی و گاز و هرچیزِ زیر و پشتداری را ،که هیچکس غیر خودم نمیدید و تمیزش نمیکرد، خطخطی کردم.
روی تخت دونفرهمان دراز میکشم. حریصانه کل پتوی دونفره را دور خود میپیچم و وسط تخت میخوابم. مثل آلیس سرزمین عجایب کش میآیم یا نه! انگار تخت است که جمع شده. برایم کوچک شده. نفسم میگیرد. چشمم به تابلوی یک سانت کج روی دیوار میافتد. ایدهٔ چه کسی بود اینقدر بزرگ باشد که انگار دوتا دیگر از ما در اندازهٔ واقعی کندهاند و گذاشتهاند آن رو؟
آدمهای تو تابلو جوری حرصدرآر لبخند میزنند.
تابلو انگار لجش گرفته باشد، خودش را راست میکند و برمیگردد سرجایش. بلند میشوم. درش میآورم. پشت تابلو، درست پس سرم را خطخطی میکنم .مال او را هم خطخطی میکنم. تمام حجم بدنش را در پشت تابلو خط میکشم، بعد هم آویزان میکنم سر جایش و این بار، یک سانت دیگر برای اطمینان، کجتر میکنم.
میروم توی آشپزخانه. پنجاهتومانیهای روز مبادا را از کشو درمیآورم. همه را میریزم توی کاسه و آب و مواد شوینده را میگیرم رویشان.
زنگ آیفون پشت هم دیلینگدیلینگ میکند و پایم را محکم به لبهٔ میز میکوباند.
کلهٔ سیاه و سفیدش توی مانیتور پیداست.
چشمهای مشکیاش سفید شده و برق میزند. یکی از پنجاهتومانیها توی ترکیب وایتکس و شوما بالا میآید و سعی میکند خودش را نجات دهد که بدو برمیگردم و میکنمش زیر آب. درِ فلزی قابلمهبزرگه را هم میگذارم رویش.
گوشی را برمیدارم: «اینجا چیکار میکنی؟»
عجبِ کشداری میگوید. منتطر میمانم تا نقطهٔ «ب» را بگذارد و بعد دکمهٔ در را میزنم.
آشفته خودش را از در میاندازد تو و میگوید: «کارتهامو ندیدی؟»
ابروهایم را تا نزدیک موهایم بالا میکشم و صورتم را شبیه وقتی میکنم که آدرس همهٔ چیزهای گمشده را از من میخواهند.
میگویم: «نه.»
دیروز با قیچی نانبری ریزریزشان کردم. سعی کردم تمام حروف اسمش را بادقت جدا کنم. بعد هم همه را جمع کردم و انداختم توی سطل پایین عسلی.
سرم را تکان میدهم و میگویم: «شاید از رو عسلی افتاده تو سطل. اونجا رو گشتی؟»
میرود و تمام خردهکارتها و دستمال و پوستهای شکلات را میریزد کف فرش. نمیبیندشان. از ندیدنش حرصم میگیرد. اصلاً برایش مهم نیست که کلی جواب برای کارتهای ریزریزشده آماده کردهام.
مینشینم کنارش. خردهکارتها را برمیگردانم توی سطل. تکهٔ عین اسمش را که بزرگتر از بقیه است روی دستمالها میگذارم.
دوباره میپرسد: «جای دیگهای به ذهنت نمیرسه؟»
«نه، غذا میخوری برات چیزی گرم کنم؟»
جوابنداده میروم تا یکچیزی برایش گرم کنم. سوپ دیشب را میگذارم روی گاز. دو تا از پنجاهتومانیهای روز مبادا را زیر آب میگیرم. با اسکاچ، جوری که چیزی نشود، خوب میمالم و ریزریز میریزم توی سوپ تا جا بیفتد.
مرغ سوپم را میگذارم توی کاسهاش .
میگوید: «این صندلی چرا لق میزنه؟»
«بعد اینهمه سال طبیعیه دیگه.»
یک هفته است هرروز دومیل دومیل زیر یکی از پایهها را لق کردهام .یک تکه پنجاهتومانی روز مبادا میرود توی دهانش.
«چراغا رو روشن نمیکنی؟»
میروم و کلید را میزنم. شش لامپ بالای سرمان خاموش است. میخواهم قیافهام را متعجب کنم که بگویم اِ، اینیکی هم سوخت؟ هنوز اِ را نگفتهام، بلند میشود دست سوپیاش را روی شانهام میکشد. چرخی دور قاب خالی آینهٔ قدی توی هال میزند و خیره به قاب میایستد. خودم را برای گفتن ماجرای گربهسیاهه آماده میکنم. اما بعدِ مکثی کشدار، انگار که مغزش نکشد چه چیزی کم شده، چشم میچرخاند. در را باز میکند و میرود.
دو پیمانه برنج میریزم توی سوپ برای غذای فردایش.
سه پنجاهتومانی دیگر هم درمیآورم، به برنج سوپی اضافه میکنم. بلوزی را هم که دو هفتهٔ پیش خریده بود و امروز صبح دمکنیاش کردم، میگذارم رویش تا دم بکشد.
از گوشهٔ کمد، جعبهابزارش را بلند میکنم و روی میز میگذارم. یکی از پیچگوشتیها را برمیدارم و لولایِ درِ اتاقخواب را کمی شل میکنم. یک ساعتی منتظر میمانم تا صدای ضایعاتی بیاید. دیروز همین ساعتها صدایش آمد. میگفت همهچیز میخرد. اول خواستم چکشش را بدهم، اما بعد پشیمان شدم و یکی از متهها و ده تا از پیچهایش را دادم و با پولش برای گربهسیاهه سوسیس خریدم.
چکش را میگذارم جفت پیچگوشتی تا ضایعاتی پیدایش شود. اگر گفت چکشش چرا غیب شده، یکی از پیچگوشتیها چرا نیست، میگویم چند روز پیش دادم به همسایه. امروز دیدم دارند اسبابکشی میکنند. همینکه خواستم پسشان بگیرم، ماشینشان رفت. اگر گفت چرا زودتر نگرفتی…
درِ اتاق خواب انگار نه راه پس داشته باشد نه پیش، کج و نیمهباز مانده و مثل گدای سر کوچه جیرجیر میکند.
شاید بهتر باشد در توالت را هم شل کنم.
پیچگوشتی را برمیدارم…
Tags داستان ساحل نوری نباشی چه میشود