سه روز پس از طلاقمان فهمیدم که تنهاتر نشدهام.
و این همانچیزی بود که خوشحالم کرد اما هنوز حزن تنهایی مزمن سالهای گذشته روی سینهام سنگینی میکرد و وزنش را روی استخوانهای قفسهی سینهام حس میکردم.
آدمها معمولا درباره تنهایی حرف میزنند زیرا آنرا حس نمیکنند. وقتی تنهایی بنشیند روی قفسهی سینه آدم، دیگر حرف زدن از آن سخت میشود. زیرا درد از هر کلمهایی قویتر است و اندوه مانند غبار مینشیند به روی کلمات.
سه روز پس از طلاقمان بود که تصمیم گرفتم خود را به چیزی گره بزنم تا فقدان ناشی از حضور پر ملال زنم را فراموش کنم. طلاق من را تنهاتر نکرد اما فقیرتر کرد. پس از طلاق تنها چیزی که برایم باقی ماند، خودم بودم و کتابخانهام و یک دستگاه موتور سیکلت هوندا ۵۲۱٫
آدم بیکس چه کار میکند، جز اینکه خودش را به کتابهایش، به خیابانهای شهرش و به کوخ شب گره بزند و من خودم را به تهران و شب گره زدم. تهران در شب، التیام خوبیست برای زخمهای آدمهای میانسال.
سه روز پس از طلاقمان، باک هوندا ۵۲۱ را پر کردم و غروب که شد و خون خورشید که بهطور کامل ریخت روی سر دوره گردهای اطراف میدان شوش، در خانه را پشت سرم بستم و زدم به خیابان، به قلعه کورها. من جز معدود چهل سالههای ساکن شوش بودم که هنوز این خیابان را به اسم واقعیاش صدا میزدم و میگفتم قلعه کورها و جگرم خنک میشد. درخشنده، دباغ خانه و کوه گچی هیچکدام به دلم نمینشست و برایم مهم نبود که جوانها هنگام آدرس دادن به زنهایی که به دنبال بلورفروشها و بازار دست دوم فروشیها هستند میگویند خیابان درخشنده و آنها که سن و سالی ازشان گذشته میگویند دباغ خانه و کوه گچی. برای من اینجا، فقط قلعه کورها بود و هر بار که این اسم در دهانم مینشست خیال میکردم ساکن اصیل یک قلعه هستم. یک قلعه که زمانی متعلق به آدمهای تنها و جدا افتاده از جامعه بوده است. آدمهایی که چشمهایشان تیله سیاه نداشته و یک دست سفید بوده. قلعه کورها، من را به رنج آدمهای دور و گم شده در تاریخ تهران گره میزد. رنجی اصیل که دوستش داشتم و نمیخواستم فراموشش کنم.
از سر کوچهی غمخوار پیچیدم داخل قلعه کورها و رفتم سر خیابان. موتور را خاموش کردم. اوایل پاییز بود. درختها در حال مُرُدن بودند و هوا بوی برگهای خیس درختان چنار را میداد. نشستم روی جدول کنار پیاده رو و منتظر شدم تا کارگرهای بلورسازیها، کورهپزخانهها، تولیدیهای لباس زیر، روشور فروشها ،سنگ تراشها و دورهگردها از خیابان شهرزاد و صابونیان گرفته تا خود میدان شوش سریز شوند توی محل و بتوانم مسافر بزنم.
سه روز پس از طلاقمان بود که تصمیم گرفتم مسافرکشی کنم. تا قبل از طلاق، نگهبان پاره وقت شرکتی در خیابان میرداماد بودم و سر و کارم با مهندسهای سدسازی بود که طوری از کنارم میگذشتند که انگار وجود ندارم. عصرها پس از پایان ساعت کاری، روی چمنهای وسط بلوار دراز میکشیدم و به صدای ماشینها گوش میدادم.
هر ماشین لحن خودش را برای عبور از خیابانهای این شهر دارد و این را وقتی فهمیدم که ساعتهای طولانی وسط میرداماد چشمهایم را بستم تا خودم را از افکارم نجات بدهم. تا عبور کردن را یاد بگیرم و برای همین به صدای ماشینها گوش دادم، به صدای اگزوزها و اصطکاک چرخها با آسفالت خیابان. تاکسیهای خطی و مسافرکشها بیشتر از باقی ماشینها بوق میزنند و لحن عبورشان از خیابانهای شهر تند و خشنست. کارمندها کمتر بوق میزنند و بیشتر پدال گاز و ترمز را زیر پایشان فشار میدهند، چون صبر و تحمل کمتری نسبت به مسافرکشها دارند و در عین حال نگران از بین رفتن دیسک و صفحه ماشینهایشان نیستند. روزها میرداماد در قرق چنین آدمهایی بود. اما طرفهای ساعت شش و هفت شب میرداماد پر از صدای عبور آرام ماشینهایی میشد که از شکاف باز شیشههایشان صدای ترانههای جدید پاپ میآمد، ترانههایی شاد که باعث میشد چشمهایم را بیشتر روی هم فشار بدهم و مقاومتم در مقابل گریه کردن بشکند و وا بدهم.
هوا که کامل تاریک میشد میرفتم سمت ایستگاه تاکسی میرداماد. جعفر دََله، یک پراید خاکستری داشت و غذای خانگی به راننده تاکسیها میفروخت. جعفر یکی دو سالی میشد که از همسرش جدا شده بود. ما دردهای مشترکی داشتیم و خیلی زود با هم رفیق شدیم. هر شب یک غذا از جعفر میخریدم و میرفتم وسط بلوار، نرسیده به میدان مادر مینشستم روی چمنها. به لحن و صدای ماشینها گوش میدادم، غذا میخوردم و میخوابیدم. سکوت عذابم میداد و بیخوابم میکرد و شلوغیِ میرداماد بود که باعث میشد از کاسه سرم بیرون بیایم و بتوانم بخوابم.
آخر شبها، از خواب بیدار میشدم. میرداماد خالی و خلوت بود و تک و توک ماشینی با سرعت کم از بلوار میگذشت. صدای آهنگهای محزون ماشینهایی که نیمهشبهای میرداماد را برای گشت زنی انتخاب کرده بودند در بلوار میپیچید و من در امتداد صدای موسیقی غمگین ماشینها، کنار بلوار را میگرفتم و میرفتم بهسمت پل و نرسیده به پل برمیگشتم و این کار را تا دم دمهای صبح چند بار تکرار میکردم و آفتاب که میزد برمیگشتم به اتاقک محقر نگهبانیام در شرکت سد سازی نوآوران تهران در ساختمان نیلوفر.
ماههای منتهی به طلاق را این طور پشت سر گذاشتم. آنقدر روی چمنهای بلوار میرداماد غذا خوردم و آنقدر در این بلوار پیادهروی کردم که دیگر بخشی از رگ وپی میرداماد شده بودم.
سه روز پس از طلاق در یک بستنی فروشی، بَرَ میدان مادر بستنی خوردم. رفتم شرکت. استعفایم را نوشتم و برگشتم به بستنی فروشی و یک بستنی دیگر خوردم و به خانهام در قلعه کورها در میدان شوش برگشتم و تا شب خوابیدم و شب با موتور هوندایم زدم به خیابان.
ساعت هفت شب بود.
یک سرباز حدودا بیست ساله آمد جلو و پرسید «آزادی میری؟» نشستم روی موتور. تصمیم گرفته بودم همه جا بروم و میدان آزادی برای شروع خوب بود. گفتم «حواست به کولهات باشه فقط». کولهاش را انداخت پشتش، دستی به سر کچلش کشید و نشست پشت موتور. چند بار هندل زدم تا موتور روشن شد .سرباز دست انداخت دور کمرم. گفتم «انقدر محکم نچسب. زنت که نیستم داداش».
گفت «آخه برادرم همینطوری مُرُد.»
رفتم سمت خیابان شوش غربی. گفت «بچه بود. از پشت موتور بابام پرت شد پایین. مغزش داغوش شد» از میان ماشینها قیقاج رفتم. «بچه کجایی؟»
سرباز آینه بغل یکی از ماشینهای پشت چراغ قرمز را خواباند و گفت «زیرآب»
«پس شمالی هستی؟»
از میان ماشینهایی که منتظر سبز شدن چراغ بودند راه باز کردم و تا توانستم گاز دادم. سرباز گفت «نه داداش تهرونیام. خونهام تهرونه. میرم به مادرم سر بزنم»
با دست به سمت راست خیابان اشاره کردم و گفتم «اونور دوازه غاره. خونه قدیمی ما اینجا بود» از تو آینه دیدم که سرباز سرش را خاراند و گفت «خونه آدم یکجاست، دل آدم هزار و یکجای دیگه»
کودکیام در کوچه پس کوچههای گذر صابون پز خانه و میدان غار و خیابان مولوی گذشته بود. پدرم تابستانها آب زرشک میفروخت و زمستان چرخ چوبیاش را پر از لبوی داغ میکرد. پاتوقش بازار بود و چرخ زندگیمان با لیوانهای پر شده از آب زرشک و یخ میچرخید و من تاب میخوردم روی چرخ و فلک کوچکی که عصرهای تابستان کنار میدان غار لنگر میانداخت. چرخ و فلک میچرخید و من میچرخیدم و زمین میچرخید.
پدرم مرُد و مادرم دیگر مرا به سختی به یاد میآورد. گفتم «من طلاق گرفتم» سرباز خندید. پرسیدم «چرا میخندی؟» گفت «بیمقدمه گفتی»
از رو به روی سازمان راه آهن گذشتیم. سرباز پرسید «شام خوردی؟ پایهایی چند سیخ جیگر بزنیم»
یک گوشه از میدان راه آهن موتور را خاموش کردم. و آمدم پایین. چندتایی جگرفروش دور و بر میدان بساط کرده بودند. باد ملایمی می وزید که دود را از روی منقل جگرفروشها به هوا میبرد و بوی کباب را در میدان راه آهن پخش میکرد.
میدان پر از مسافرهایی بود که به سمت ایستگاه میرفتند. همهچیز بینهایت زنده بود و این خاصیت عبورست. دستفروشی که روسری میفروخت یک شال حریر سرش کرد و رو به مسافرها گفت «هر جا میری زیبا برو»
سرباز سیخهای جگر را گذاشت لای نان. گفت «بزن» و سیخهای خالی را از میان نان بیرون کشید. دختری که چمدانش را روی زمین میکشید مقابل مرد روسری فروش ایستاد. سرباز گفت «جیگرهاش آب دارن» و یک تکه نان گذاشت دهانش.
دختر شال حریری که دست فروش روی سرش انداخته بود خرید و همانجا سرش کرد.
رو به سرباز گفتم «دیرت نشه»
مرد دست فروش چنگ زد به کپهی روسریهای ریخته شده روی زمین و گفت «هرجا میری زیبا برو، زیبا زندگی کن، زیبا بمیر».
سرباز گفت «من هیچوقت برای هیچکاری عجله نمیکنم». آخرین لقمه جیگر را گذاشت دهانش و ادامه داد «آدم هر جا میره باید سیر بره.
خیلی سیر»
چند بار هندل زدم تا موتور روشن شد. گفتم «هروقت دلم میگیره میام میدون راه آهن و میشینم روی نیمکتهای ایستگاه و مردم رو نگاه میکنم.»
سرباز گفت «آتیش کن بریم»
از زیر پل جوادیه که گذشتیم سرباز بغل گوشم گفت «میکشی؟» و شروع کرد به فندک زدن .«نامزدم بچه جوادیهست»
خندیدم. سرباز گفت «خنده داشت؟»گفتم «آخه بیمقدمه گفتی»
سرباز یک سیگار گذاشت توی دهانم .پرسیدم «دوستش داری؟»
«دیگه الان جوادیه رو هم دوست دارم»
خیلیوقت بود که روی موتور سیگار نکشیده بودم. دود از توی دهانم برمیگشت توی صورتم و کاسه چشمهایم را پر میکرد. سرباز پرسید «داری گریه میکنی؟» گفتم «من طلاق گرفتم»
ته سیگارش را انداخت زمین «گفتی اینو یه بار مشتی»
افتادیم داخل اتوبان نواب. از ماه تیغ نازک و نورانیی در آسمان باقی مانده بود. سرباز سیگار دیگری روشن کرد و گفت «طلاق گرفتی، نمُردی که… بزرگ میشی یادت میره»
گفتم «داریم میریم تو تونل، خاموشش کن داداش»
سیگار را میان انگشتهای چغرش نگه داشت و گفت «از بین سازههای ساختمونی، عاشق پلها و تونلهای تهرونم»
هوای داخل تونل توحید گلویم را میسوزاند، درحالیکه سرباز با خیال راحت سیگار میکشید و میان پکهایش، ترانه قوزک پای فریدون فروغی را با صدای بلند میخواند.
از تونل که خارج شدیم گفت «تا حالا تو تونل توحید گریه کردی؟» گفتم «پس با تونل هم خاطره داری»
گفت «من با تمام سازههای تهران خاطره دارم» و تابلوی خیابان آذربایجان را نشانم داد «هربار از بهشت زهرا، از سر خاک برادرم برمیگشتم تو این تونل گریه کردم. تونل بهم حس رهایی میده. شاید بخاطر نور آخرشه. خیال میکنم این تونل، زندگیه منه. هم قشنگه، هم تاریکه، هم آخرش روشنه»
کلاه اورکتم را کشیدم روی سرم و گفتم «حالا واقعا همیشه اخرش روشنیه؟»
ساعت نزدیک هشت شب بود. میدان آزادی روشن بود و دست فروشها دور و بر ترمینال اتوبوس بساط کرده بودند. سرباز درحالیکه پیاده میشد گفت «آره اخرش همیشه روشنایی بوده به جز وقتی که برادرم مُُرد» دست گذاشتم روی شانهاش و گفتم «مرگ هم رسیدن به روشناییه داداش» سرباز پولهای تو جیبش را شمرد و گفت «حلِال اولسون».
گفتم «مگه ترکی سرباز؟»
گفت «نه خره تهرونیام» و اندکی بعد در میان جمعیت داخل پیاده رو گم شد. زنی که نان فتیر میفروخت آمد کنارم و گفت «تازهی تازهست» با یک قرص نان فتیر توی دستم، روی چمنهای میدان آزادی دراز کشیدم. هوا خنکای خوشایندی داشت و بوی چمنهای تازه زده شده میدان را میداد. کمی آنسوتر چند سرباز کولههایشان را گذاشته بودند زیرسرشان و در آسمان به دنبال چیزی میگشتند. از دور صدای خنده دخترها و پسرهای جوان میآمد. بلند شدم. روبهرویم زنی نشسته بود که چادرش را گوشه دهانش نگه داشته بود تا از سرش نیفتد و داشت شال گردن قرمز رنگی میبافت. کنار دستش یکی از این لامپهای شارژی چینی و یک فلاسک چای بود. میلهای بافتنیاش را گذاشت زمین. لیوان چایاش را پر کرد و آن را در نور تابیده از سمت برج آزادی برانداز کرد و برد سمت دهانش. ساعت نزدیک ده شب بود. بلند شدم و رفتم سمت برج.
بعد از میدان راه آهن، میدان آزادی را آنقدر دوست داشتم که اگر به کسی میگفتم یکبار از شدت دوست داشتنش اشکم درآمده کسی باور نمیکرد.
دختر جوانی که شال صورتی رنگ سرش بود سعی میکرد از دوستهایش عکسهای مَکشمرگما بگیرد و همانطور که حدس میزدم یکهو راهش را به سمتم کج کرد. چیزی نگفت. خندیدم و پرسیدم «عکس بگیرم؟»
خندید و دهانش را همراه دستهایش باز و بسته کرد اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. دستهای زیبایی داشت که در تاریک و روشن میدان آزادی به جای دهانش به خوبی حرف میزد و حالیام کرد که خودش و همه رفقایش و برج آزادی باید در یک قاب باشند و دوید سمت دوستهایش و پنجتایی دستهایشان را انداختند گردن هم. شات دوربین باز و بسته شد و پنج دختر جوان، درست پای برج آزادی دهانشان را به اندازه کلمه سیب باز و بسته کردند و صدایی از دهانشان خارج نشد. سه، دو، یک. خندیدند و خندهشان همراه دستها و شالهای رنگیشان در نور تابیده از سمت برج ثبت شد.
برگشتم طرف موتورم. نزدیکیهای ترمینال اتوبوس. یک سیگار روشن کردم و با صدای بلند گفتم «موتوری دربست» و منتظر شدم. مسافرهای میدان تجریش زیاد بودند اما پاهایم توان رفتن به راههای دور را نداشت. دنبال مسافری میگشتم که مقصدش میدان شوش و نهایتا خیام و مولوی باشد اما شبها آدمها بیشتر میروند تجریش تا شوش.
باران ریزی شروع کرد به باریدن. نشستم زیر سایبان موتورم. مرد جوانی که یک کیسه زباله کشیده بود روی سرش، زد روی شانهام و گفت دربست میرداماد.
کت و شلوار خاکستری براق تنش بود که در باران انگار هاشور خورده بود. منتظر جواب نشد و پرید پشت موتور و برای اینکه زیر سایبان جا شود ،چسبید به من.
گفتم «داداش من هنوز نگفتم که میرم میرداماد یا نه. بپر پایین و تاکسی بگیر تا بیش از این تیپت بهم نریخته»
کیف سامسونتش را چسباند به پشتم. گفت «دیرم شده. ساعت دوازده باید سر شیفت باشم» و یک بسته آدامس موزی گرفت جلوی صورتم .
سیگارم را انداختم زمین. یک آدمس بیرون کشیدم و شروع کردم به هندل زدن.
«موتورت هم که قراضه است»
موتور روشن شد. «خودت قراضهایی با این کت شلوار»
باران بند آمد. مرد کیسه را از روی سرش برداشت و کمی از آب جمع شده در شیارهای کیسه ریخت روی صندلی موتور و حس کردم شلوارم خیس شد. گفتم «حالا کارت چی هست؟»
«نگهبانی، امشب اولین شیفتمه»
گفتم «منم تا سه روز پیش نگهبان جایی بودم»
از توی آینه موتور دیدم که با آدامسش یک بادکنک درست کرد «اخراج شدی؟»
بادکنک ترکید و آدامس چسبید به لب و لوچهاش. گفتم «نه، حوصلهم نکشید ادامه بدم. خودم اومدم بیرون»
«حتما درآمدش کم بوده»
دستهایم در اثر سرما سِر شده بودند. فرمان موتور را با یک دست گرفتم و دست دیگرم را کردم توی جیب اورکتم «نه خوب بود. من دیگه نمیتونستم. مخم نمیکشید»
داخل اتوبان مدرس که شدیم، دوباره باران شروع کرد به باریدن و خیلی زود هم بند آمد. اما یک جایی کنترل فرمان موتور از دستم در رفت و روی آسفالت خیس سرخوریم و موتور افتاد روی پای خودم و شلوار مرد در قسمت زانو کمی پاره شد. سعی کردم دلداری اش بدهم و گفتم «موتور دیگه، سُر خورد»
مرد جوان در حالیکه با حسرت به پارگی شلوارش نگاه میکرد گفت «حالا چه طوری برم پیش اون همه مهندس!» موتور را سرپا کردم و گفتم «محکم بچسب که الان میرسیم» مرد تکرار کرد «آبروم میره»
گفتم «مگه الان مهندسا اونجا تو شرکتن؟»
مرد با سرفه گلویش را صاف کرد و گفت «نه ولی فردا که هستن. ساعت هشت صبح باید شیفت رو تحویل بدم. وقتیکه رئیس میاد شرکت» همزمان که گاز میدادم گفتم «خودم برات میدوزم. برو خداروشکر کن خودت پاره نشدی»
مرد خندید و از صدای قهقه خندهاش، آنقدر خندیدم که حس کردم گلویم درد گرفت. پیچیدم داخل میرداماد. مرد کیف سامسونتش را جابهجا کرد و گفت «شرکتمون بعد از پله». و ادامه داد «شرکت سد سازی نوآوران تهران» گفتم «زرشک بابا»
مرد خندید. کلا جز دستهی آدمهای خوشخنده بود و حتی وقتی موتور خورد زمین و کیف سامسونتش چند متر روی آسفالتهای خیس سرید هم، خندید و درحالیکه سمت سامسونتش میرفت گفت «شلوارم جر خورد»
مقابل شرکت سد سازی نوآوران تهران ترمز گرفتم و گفتم «سه روز پیش اینجا کار میکردم. نگهبان شب و روز بودم. دو شیفت. به خودم اومدم، دیدم کلا تو زندگی شدم نگهبان و حتی شبها موقع خواب هم نگهبانم» مرد گفت «یک ربع به دوازدهه، چقدر بدم؟»
گفتم «الان شیفتت شروع میشه. برو مهمون من. جای خسارتی که به لباست زدم»
مرد جوان در سامسونتش را باز و بسته کرد. بعد با دست موهایش را مرتب کرد. یکبار دیگر نگاهی به ساعتش انداخت و قبل از آنکه برود پرسید «سیگار داری؟»
یک نخ سیگار بهمن گذاشتم داخل جیب کتش .«موفق باشی» درحالیکه میرفت پرسید «بچه کجایی با مرام؟»
«تهرون داداش» پرسید «خود تهرون؟» گفتم «خود خود تهرون داداش»
مکث کرد، دکمه بالای کتش را باز کرد و گفت «بچه تهرون بچه تهرون که میگن پس اینه» گفتم «نوکرم»
دود سفید سیگار آهسته بالای سرش در سرمای هوا محو شد. مرد با دست ادای کلاه از سر برداشتن درآورد و گفت «حتی انقدر پول نداشتم که کرایهات رو بدم» و نخندید. سیگار در دست راستش لرزش خفیفی کرد و بعد همانطور که در یک دستش سامسونت و در دست دیگرش سیگار بود در روشنایی اندک بلوار میرداماد ایستاد و شانههایش تکان خورد. گفتم «داداش درست میشه بخدا»
چشمهایش را پاک کرد و بدون آنکه چیزی بگوید رفت آنطرف بلوار و پشت دیوارهای بلند شرکت سد سازی نوآوران تهران ناپدید شد.
پاهایم دیگر رمق نداشت تا از اتوبانها و خیابانهای بالای شهر تهران سر بخورم به سمت مولوی، میدان شوش، خیابان درخشنده یا همان قلعه کورهای خودمان. پاهایم را با خودم کشیدم سمت وسط بلوار میرداماد. موتورم را به پایهی یکی از چراغهای روشن بلوار غل و زنجیر کردم و دراز کشیدم روی چمنهای تازه زده شدهی بلوار. آنسوی میرداماد چراغ اتاقک نگهبانی شرکت سد سازی نوآوران تهران روشن شد.
سه روز پیش، یک مشت تخمهی آفتابگردان ریختم توی جیبم و رفتم دادگاه خانواده تا جدا شدن زنم را ببینم. سه روز گذشت. زنم رفت. من تنهاتر نشدم. استعفا دادم. مسافرکش شدم و میدان راه آهن را دور زدم، از مولوی بالا آمدم، و میان چرخیهای بازار قیقاج رفتم و تنهایی اندوهناک سالهای گذشتهام را گم کردم و درونم پر شد از آدمهای دیگر، از اندوههای تازه، شادیهای غریب، از تنهاییهای جدید.
چشمهایم را بستم. درونم، سربازی غریب روی چمنهای میدان آزادی خوابید و در آسمان به دنبال ستارهاش گشت، سپس زنی که چادرش را با دهان نگه داشته بود برای دخترهایی که نمیتوانستند حرف بزنند شال قرمز بافت و چای ریخت و فروشندهایی در میدان راه آهن به مسافرها گفت هرجا میری زیبا برو، زیبا زندگی کن، زیبا بمیر.
چشمهایم را باز کردم. هوا بوی صبح میداد و از دور صدای بالا کشیده شدن کرکره مغازه میآمد. هنوز توی جیبم چند دانه تخمه مانده بود. آخرین نخ سیگار توی پاکت را آتش زدم. تخمه شکستم و تلاش کردم دود سیگار را بعد از هر پک، از سوراخهای دماغم بدهم بیرون. احساس سبکی داشتم. و دیگر هیچچیز روی سینهام سنگینی نمیکرد. سیگار را روی خیسی چمنها خاموش کردم. اخرین دانههای تخمه را شکستم و چشمهایم را بستم.