خانه / داستان جهان / داستانک “جنگ بود” نوشته‌ی ولفگانگ بورشرت/ برگردان: مصطفا صمدی

داستانک “جنگ بود” نوشته‌ی ولفگانگ بورشرت/ برگردان: مصطفا صمدی

کارخانه‌دار پرسید: «همه‌ی مردم یک چرخ خیاطی، یک رادیو، یک یخچال و تلفن دارند. حالا چی تولید کنیم؟»
مخترع گفت: «بمب.»
جنرال گفت: «جنگ.»
کارخانه‌دار گفت: «اگر راهی دیگری وجود ندارد، چرا که نه.»
مردی با روپوش سفید اعدادی را روی کاغذی نوشت و به آن‌ها حروف کوچکی را اضافه کرد. سپس روپوش سفیدش را درآورد و به گل‌های روی تاقچه رسیدگی کرد. وقتی متوجه شد یکی از گل‌ها پژمرده شده است، غمگین شد و یک ساعت تمام گریست.
و اعداد روی کاغذ قرار داشتند
سپس می‌شد با نیم گرام در دوساعت هزار آدم را کشت.
آفتاب بر گل‌ها می‌تابید
و بر کاعذ هم.

دو مرد با هم صحبت می‌کردند
«تقریبا چقدر مصرف دارد؟»
«با کاشی‌ها؟»
«بله. با کاشی‌های سبز. »
«چهل هزار. »
«چهل هزار؟! باشه دوست من. ولی اگر به موقع از ساخت شکلات به ساخت باروت روی نمی‌آوردم، محال بود بتوانم چهل هزار را پرداخت کنم.
و من نمی‌توانستم هیچ حمامی  برای‌تان مهیا کنم»
«با کاشی‌های سبز»
«با کاشی‌های سبز»
آن دو مرد از هم جدا شدند
یکی کارخانه دار بود، دیگری بسازبفروش.
جنگ در جریان بود.

در کنار خط بولینگ دو مرد با هم‌ گپ می‌زدند
«آقای مشاور، لباس‌های سیاه پوشیده‌اید، سوگوار هستید؟»
«اصلا. جشن بود. جوانان به خط مقدم می‌روند. سخنرانی کوتاهی داشتم، از سپارتا یادآوری کردم، از کلاوزویتس نقل قول کردم.  مفاهیمی مثل وطن و ناموس را توشه راه‌شان کردم، گذاشتم شعرهای هولدرلین را بخوانند و لانگ‌مارک را تجسم کنند، جشن شورانگیزی بود، کاملا شورانگیز. جوانان سرود می‌خواندند؛ «خدایی که باعث رشد آهن شد …. » و چشم‌هایشان از خوشحالی می‌درخشید. شورانگیزی بود، کاملا شورانگیز.»
«از برای خدا، بس کنید آقای مشاور. این واقعن تهوع‌آور است.»

آقای مشاور وحشت زده به چشم‌های آن‌ها خیره شد و در موقع حرف زدن چند صلیب کوچک روی کاغذ رسم کرد. فقط چند صلیب کوچک.
مشاور بلند شد و خندید، توپ بولینگ را گرفت و آن را روی خط بولینگ انداخت. به آهستگی رعدوبرق شکل گرفت. سپس پین‌ها شبیه آدم‌های کوتاه قد یکی یکی فروافتادند.

دو مرد با هم صحبت می‌کردند
«اوضاع چطور است؟»
«نسبتا بد»
«چند نفر سرباز دارید هنوز؟»
«اگر همه چیز خوب پیش برود، چهار هزار»
«چند نفر را می‌توانید در اختیار من بگذارید؟»
«حداکثر هشتصد نفر»
«همه‌شان خواهند مُرد»
«باشه. پس هزار نفر. »
آن دو از هم جدا شدند
هر دو جنرال بودند.
جنگ در جریان بود.

دو مرد با هم اختلاط می‌کردند
«داوطلبانه آمدی؟»
«بله.»
«چند ساله هستی؟»
«هیجده. تو؟»
«من هم.»
آن دو از هم جدا شدند
هر دو سرباز بودند
یکی از آن‌ها بر زمین افتاد و مُرد.
جنگ در جریان بود

وقتی جنگ به پایان رسیده بود، سرباز به خانه اش برگشت. ولی نانی در بساط نداشت. او کسی را دید که نان دارد. سرباز او را کُشت.
قاضی گفت: «تو اجازه نداری کسی را بکُشی. »
سرباز پرسید. «چرا نه؟»
زمانی که کنفرانس صلح تمام شده بود، وزرا در بازار قدم می‌زدند. در راه به غرفه نشانه‌زنی برخوردند. دخترکانی با لبان سرخ صدا زدند: تا به حال تیراندازی کرده‌اید آقایان؟ هر یک از وزرا تفنگی برداشتند و به سمت آدمک‌های مقوایی شلیک کردند. در اثنای تیراندازی پیرزنی سررسید و تفنگ‌هایشان را گرفت. هنگامی که یکی از وزرا درخواست کرد تفنگ را به او پس بدهد پیرزن به او سیلی محکمی زد.
او یک مادر بود.

روزگاری دو آدم وجود داشت.
در دو سالگی همدیگر را با مُشت می‌زدند
در دوازده سالگی با چوب و سنگ.
وقتی بیست‌ودو ساله بودند با تفنگ به همدیگر شلیک می‌کردند.
وقتی چهل‌ودو ساله بودند به سمت هم بمب پرتاب می‌کردند
در شصت‌و دوسالگی باکتری گرفتند
وقتی هشتادودو ساله شدند وفات کردند و در جوار همدیگر دفن شدند.
و هنگامی که بعداز صدسال یک کرم خاکی راهش را به درون گور آن‌ها باز کرد، اصلن نفهمید که دو آدم متفاوت آنجا دفن شده بودند. زمین، همان زمین بود، همان زمین همیشگی
و زمانی که در سال پنج‌هزار میلادی موش کوری از خاک برآمد، به راحتی متوجه شد؛
درخت هنوز درخت است
کلاغ‌ها هنوز قار قار می‌کنند
سگ‌ها هنوز برای شاشیدن پای خود را بالا می‌گیرند
ماهی‌ها، ستاره‌ها، جلبک‌ها، دریا و پشه‌ها هنوز همانند قبل هستند
و گاهی
هرازگاهی آدمی هم به چشم می‌خورد.

ولفگانگ بورشرت (۱۹۲۱-۱۹۴۷)
ترجمه از آلمانی: مصطفا صمدی

Lesebuchgeschichten

Alle Leute haben eine Nähmaschine, ein Radio, Eisschrank und Telefon.
Was machen wir nun fragte der Fabrikbesitzer.
Bomben, sagte der Erfinder.
Krieg sagte der General.
Wenn es dann gar nicht anders geht, sagte der Fabrikbesitzer.
 

Der Mann mit dem weißen Kittel schrieb Zahlen auf das Papier.
Er machte ganz kleine zarte Buchstaben dazu.
Dann zog er den weißen Kittel aus und pflegte die Blumen auf der Fensterbank.
Als er sah, dass eine Blume eingegangen war, wurde er sehr traurig und weinte.
Und auf dem Papier standen die Zahlen.
Danach konnte man mit einem halben Gramm in zwei Stunden tausend Menschen tot machen.
Die Sonne schien auf die Blumen
Und auf das Papier.
 

Zwei Männer sprachen miteinander.
Kostenvoranschlag?
Mit Kacheln?
Mit grünen Kacheln natürlich.
Vierzigtausend.
Vierzigtausend? Ja mein Lieber, hätte ich mich nicht rechtzeitig von Schokolade auf Schießpulver umgestellt,
dann könnte ich dieser vierzigtausend nicht geben.
Und ich Ihnen keinen Duschraum.
Mit grünen Kacheln.
Mit grünen Kacheln
Die beiden Männer gingen auseinander
Es war ein Fabrikbesitzer und ein Bauunternehmer
Es war Krieg.
 

Kegelbahn. Zwei Männer sprachen miteinander.
Nanu. Studienrat dunklen Anzug an. Trauerfall?
Keineswegs. Feier gehabt. Jungens gehen an die Front.
Kleine Rede gehalten. Sparta erinnert. Clausewitz zitiert.
Paar Begriffe mitgegeben: Ehre, Vaterland, Hölderlin lesen lassen.
Langemarck Ergreifende Feier. Ganz ergreifend.
Jungens haben gesungen: Gott. Der Eisen wachsen Ließ.
Augen leuchteten. Ergreifend. Ganz ergreifend.
Mein Gott, Studienrat hören Sie auf. Das ist ja grässlich.
Der Studienrat starrte die anderen entsetzt an.
Er hatte beim Erzählen lauter kleine Kreuze auf das Papier gemacht.
Lauter kleine Kreuze.
Er stand auf und lachte.
Nahm eine neue Kugel und ließ sie über die Bahn rollen.
Es donnerte leise.
Dann stürzten hinten die Kegel.
Sie sahen aus wie kleine Männer.
 

Zwei Männer sprachen miteinander.
Na, wie ist es?
Ziemlich schief.
Wie viel haben Sie noch?
Wenn es gut geht: viertausend
Wie viel können Sie mir geben?
Höchstens achthundert.
Die gehen drauf.
Also tausend.
Danke.
Die beiden Männer gingen auseinander.
Es waren Generäle
Es war Krieg,
 

Zwei Männer sprachen miteinander.
Freiwilliger?
‘türlich.
Wie alt?
Achtzehn. Und Du?
Ich auch.
Die beiden Männer gingen auseinander.
Es waren zwei Soldaten.
Da fiel der eine um. Er war tot.
Es war Krieg.
 
Als der Krieg aus war, kam der Soldat nach Haus. Aber er hatte kein Brot.
Da sah er einen, der hatte Brot. Den schlug er tot.
Du darfst doch keinen totschlagen, sagte der Richter.
Warum nicht, fragte der Soldat.
 
Als die Friedenskonferenz zu ende war, gingen die Minister durch die Stadt.
Da kamen Sie an einer Schießbude vorbei.
Mal Schießen, der Herr? Riefen die Mädchen mit den roten Lippen.
Da nahmen die Minister ein Gewehr und schossen auf die kleinen Männer aus Pappe
Mitten im Schießen kam eine alte Frau und nahm ihnen die Gewehre ab.
Als einer der Minister es wieder haben wollte, gab sie ihm eine Ohrfeige.
Es war eine Mutter.
 

Es waren einmal zwei Menschen. Als sie zwei Jahre alt waren, schlugen sie sich mit den Händen:
Als sie zwölf waren, schlugen sie sich mit Stöcken und warfen mit Steinen.
Als sie zweiundzwanzig waren, schossen sie mit Gewehren nach einander.
Als sie zweiundvierzig waren warfen sie mit Bomben.
Als sie zweiundsechzig waren nahmen sie Bakterien.
Als sie zweiundachtzig waren starben sie und wurden nebeneinander begraben.
Als sich nach hundert Jahren ein Regenwurm durch ihre beiden Gräber fraß, merkte er es gar nicht, dass hier zwei verschiedene Menschen begraben waren. Es war dieselbe Erde.
Alles die selbe Erde.
 

Als im Jahre 5000 ein Maulwurf aus der Erde rauskuckte da stellte er beruhigt fest.
Die Bäume sind immer noch Bäume.
Die Krähen krächzen noch.
Und die Hunde heben immer noch ihr Bein.
Die Stinte und Sterne,
das Moos und das Meer
und die Mücken:
sind alle noch dieselben geblieben.
Und manchmal –
manchmal trifft man noch Menschen

Wolfgang Borchert (1921-1947)

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *