در طول چهارصد و هشتاد و هفت روز اخیر این احتمالن سیصد و پنجاهمی بود. از اتاق پرو درآمده و از دور میدیدمش. کاش میشد بدن لختاش را زیر آنهمه لباس را دید.
میان نور زردِ فروشگاه حتمن جذابتر از تاریکی اتاق پرو بود. سینهها، بازوها را، آن باسناش که پشت جینِ چسبان خودش را جا داده بود. از در که آمده بود تو عطر روی لباس نارنجیاش پیچید توی بینیام. حتی میتوانستم بوی گرم اشباع شده لای موهای شرابیاش را هم بشنوم. از راهروهای لباس میگذشت و لبخندهایش را توی صورت مردِ کناریاش پرت میکرد. مسیرش را چرخاند، داشت به سمت من میآمد، هر لحظه نزدیکتر، نزدیک، نزدیک، اما باز از حاشیه رگالهای لباسزیر چرخید و به سمت انتهای فروشگاه رفت. این یکی را بیشتر دوست دارم؛ یعنی میتوانستم بیشتر از دیروزی به آن عشق بورزم. عشق ورزییدن. عجب واژهای. همه میدانند برای سنگدلی مثل من عشق کلمهی بزرگی است. یک محال. اما مگر نمیشد برای یک روز عاشق بود؟ برای چند ساعت؛ یا دقیقه؟ من موهای بلوند را ترجیح میدهم اما دیروزی موهاش مشکی بود. این هم شرابی، ولی میشد تغییرش داد. آدمها خوراکشان همین تغییرهای ظاهریست. دوباره چرخیده بود و از کنارم رد شد. هربار لرزشی توی وجودم بود که از منِ سفت و سخت انتظار نمیرفت. هیچکدام، حتی آن که سه روز پیش آمده بود به اندازه این یکی… این معرکه بود. جندهای برای دلِ سنگی و بیحسِ من. هرچند همهشان را میشناسم، دنبال عشقی ویژه میگردند که پیدا نمیکنند. بعد هم سرخورده و فرو رفته ادای آن را در میآورند تا این خلا را پر کنند.
ادا پشتِ ادا که آخر میشود شخصیتی که در آن فرو میروند. هرچند که همهشان بعد از چند دقیقه میروند. اما محال است یکی مثل من در لیست علاقمندیشان باشد. همینطور زیر و روی لباسها را برانداز میکرد. دست میکرد و از چوبکار در میآوردشان، قیمت را میپرسید و میگذاشت همانجا. انگار عادت همهشان همین است. آنقدر دست ببرند و زیر و رو کنند تا میان انتخابها گم بشوند. من عادتی نیستم، مثل همین لباسها که هر روز تنام میکنند باید هی عوض بشم، عوض کنم. اما اینها… کافیست تا لذتاش را بگیرند؛ سریع دلزده میشوند و فراری و ادای بودن را در میآورند. اسم من فقط در میان اینها بد در رفته. اما اهمیتی ندارد. شاید همین چند لحظه خواستنم ارزشمندتر باشد از تمام لحظههایشان. چهارصد و هفتاد و هشت روز است که اینجا ایستادهام و تقریبن بیش از سیصد معشوق را رها کردم. آنقدر دیدهام که حالا آدمها را به خوبی میشناسم. مثل همینها… همین یکی که دارد لباسم را از آن سمت شیشه برانداز میکند. اینها یک خویِ مشترک دارند. حتمن باید توی ویترین باشی تا…
**
صدای خرد شدن چیزی تمام نگاههای داخل فروشگاه را به سمت ورودی برگرداند. دختری موهای شرابیاش را زیر شال برد و با نگاهی لرزان گفت:
ببخشید، ببخشید آقا. حواسم نبود، هرچقدر پولش باشه میدم. آخخ.. واقعن…
و شروع به جمعکردن تکههای شکسته کرد..