خانه / شعر / شعر فاتحه مع‌الصوات از مصطفی صمدی

شعر فاتحه مع‌الصوات از مصطفی صمدی

فاتحه مع‌الصوات

نه دستی به زر
به پیکی به سر
نه یاری به بر
ما این‌قدر گشاد بوده‌ایم که خطایی نکرده بگا رفته باشیم
این چند سال که گذشت
من اما از گذشته نمی‌گذرم
یک روز تنها گیرت می‌کنم
و معلوم می‌کنیم سرخ و سفید لب دریای مرغاب چه معنی می‌دهد
تا آن‌موقع به گور پدرم بخند
به ارواح مادرم
این مستراح تا اطلاع ثانوی تعطیل است
فقط لطفن اگر می‌توانی
و به جان عمه‌‌ات هم که شده
روی زندگی ما ایستاده نشاش

نه دوستدار تو ام
نه دوست دارم آدم را به آدرست حواله کنم
حاشا!
من برادر تو نیستم
سینه برای من سپر می‌کنی؟!
تُف هم در سرای تو اشتباهی نخواهم انداخت
تو برادریدن منی!
من تو را هر بالا آورده‌ام
خورده‌ بالا آورده‌ام
نخورده بالا آورده‌ام
دیده بالا آورده‌ام
ندیده باز بالا آورده‌ام
تو بالا آوردنی منی!

ریش‌ هم برای گرو گذاشتن
بوی زیاد می‌دهد دیگر
دست از سرِ سفره‌ی سیاه ما بردار
یعنی چی اصرار داری
به همه چی کار داری
خیر پیشکش خودت سید
من برای خودم شرم
مرا به پارتی حوریان دعوت می‌کنی
که دست از پا خطا نکرده بگویم چشم؟!

حقا تو گه را خورده‌ای
حیا را قی کرده‌ای یابو
از بس شکم در آورده‌ای
صدای گوزت را هم نمی‌شنوی
من چطوری بفهمانم
گاو هم اگر بجای تو بود آدم بود
تو نیستی که هی مااااااا
از دهانت نمی‌افتد پشت منبر

“ابله‌ها مردا
من عدو تو نیستم
انکار تو ام ”
مرا به حال خودم بگذاری هم
تو را به حالت خودت نمی‌گذارم

تو ترس را از من ترساندی
بر طبل دلت کوبیدی
اما این خربوزه آب است دیگر
بوی طالبی هم نمی‌دهد
برای خودت شلوار کلفت‌تری بدوز
لب دریای مرغاب هوا پس است
بس است!
خون خورده‌ام هار شده‌ام
مرا به حال خودم هم بگذاری
تو را به حال خودت نمی‌گذارم

راه را تو گرفتی
جاه را تو گرفتی
خدا را تو را گرفتی
لااقل حالا که مست کرده‌ام
سوراخ دعا گم نکرده‌ام
کمک از آینه می‌کنم طلب

چرا به مرگ تو فکر نکنم
که چند ساله‌ای
چند صدساله‌ای
گیرم که چند هزارساله‌ای
و می‌توانی کیلو کیلو دروغ را
به دروازه‌های تمدن گره بزنی
این برگه سفید را که نمی توانی از ذهنم جدا کنی
ما فرق داریم! از بیخ و بن
من اگر با زبان می‌کنم بازی
و لاو را در هیئت کلمه می‌آورم به رقص
تو زبان بازی می‌کنی
و زندگی را برای همه لا

کاش لااقل فارسی بلد بودی
تا چند کامیون فحش در گوش‌هایت خالی کنم

من مست کرده‌ام، درست
مستی نمی‌کنم
می‌توانم روی تختم دراز بکشم
و به سینه‌های درشت قندهار فکر کنم
که در دست‌های تو منفجر می‌شود

چه فکر کرده‌ای؟!
من تمام تاک‌های هرات را با پیاله‌ای
کنج این بار دلگیر عوض کرده‌ام
ولی هنوز نمی‌دانم لای پای بودا چه پنهان بود که ترسیدی تو

دارم دیوانه می‌شوم
لطفن بمن یک بلندگو بدهید
شراب خورده‌ام
که به چشم‌هایش خیره شوم
بگویم؛ گه نخور
و متاسف شوم برای خودم
برای خوانندگانم
که پای گه را به شعر باز کرده‌ام

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *