«خوابی که دیده بودم» یکروز صبح پس از برخاستن از خوابی طولانی نگاه کردم: اسبابی جدید در اتاقِ من بود ای وای!… این نه خانهی کودکیام و نه دنیایی که دیده بودم و میشناختم دستهای من مثلِ بالوپر تکان خورد …
بیشتر بخوانید »شعر “باران چهلروزه” از “مصطفا کوز”
“باران چهل روزه” زبان خانهایست که میتوان از در خیال وارد آن شد زبان انبار است هر گنجهاش چهل قفل دارد زبان نمک است گداییست جلوی هر در زبان باد است و هر وزشِ آن مثل ماگما بسیار گرم زبان …
بیشتر بخوانید »