“اگر برای تو رخ دهد” چطور به خواب میروی وقتی گوسفندی را گرفتهای زیر؟ نشسته بر لبهی تخت دستهای سردت را مثل استیکی خام گذاشتهای بر چشم و میلرزی به خودت دستش نصف پرتقالی که زانویت را فشار میدهد محکم …
بیشتر بخوانید »شعری از خالد بایزیدی(دلیر)
بیآنکه زانویت را روی گلویم بفشاری من ازبدو تولدم سیاهی رنگم آویزهی گلوبند خورشید است و فریادم هراس هرروزهتان است که سیاهیام از سپیدی نشان دارد و دریچهای است رو به نور و روشنایی برای سیاهان و جورج فلوید
بیشتر بخوانید »شعر “مرد کامل” نوشتهی هایا ایستر
“مرد کامل” بر کوهی اگر پیادهام کنی سر میزنم به اجداد مقدسم جیغ جغد را گریه میکنم تنهی درختان را بغل میچکد سینههایم بر ریشهها از بینیام بالا میرود شهد میآمیزم بذرت با خونم طوفانهای بزرگ را صدا میزنم که …
بیشتر بخوانید »شعر “ماشین” نوشتهی مهدی قاسمی شاندیز
“ماشین” ۱ پل میزند روی پا که از وسط بخوابد زیبا و از کنار دلیلی که نمیآورد خام شود در فرعی خیالت سبز برای حرفی که برنمیداشت راه به اصلی نمیبرد ۲ اتوبان لیز نمیخورد بر سطح که کو تا …
بیشتر بخوانید »شعر «دندانهای گمنام» از «بکتاش آبتین»
دندانهای گمنام تو و ردیف سنگ قبرهایی جرمگرفته انبوهی از مرگ در گورستان زندگی میکند با تو حرف میزنم ای مردهی جوان ای مردهی جنگ ای مردهی میخکوبشده بر پیشانی کوچهها و خیابانها میدانم که در گوشهای تو و چشمان …
بیشتر بخوانید »شعر «باروت» از «سعید بنائی»
در سر قطار قم که دارد میروی با چک اول هی سوت میکشد نه امضا نمیکنم در شهر مادریام دارند با چشمهای تو گردن میزنند همدرسهام بر نخلهای پدر با چادر تو سربلند همقدّ نخلها در سر ضجههای مادرت که …
بیشتر بخوانید »شعر “نقطه” نوشتهی علی خیابانیان
“نقطه” در نقطهای از این دنیا ایستادهام که هزارن راه و بی راه از آن میگذرند میآیند و میروند، با خود میبرند خالی میشوند و خیلی وقتها نرسیده تمام گاهی در ابتدای مسیر ایستادهام گاهی همه راهها به من ختم …
بیشتر بخوانید »«جدایی شهروند از دولت» _ گفتوگوی «شان ایلینگ» با «سوزان متلر»
چگونه افراد هم از دولت متنفرند و هم به آن نیاز دارند؟ اگر از اغلب افراد بپرسید دولت چقدر باید در جامعه دخالت کند، خواهند گفت «خیلی کم، چون دولت خودش مشکلساز است». اما وقتی نظرشان را دربارۀ بیمۀ بیکاری، …
بیشتر بخوانید »شعر “مست شوید” نوشتهی شارل بودلر
مست شوید مست شوید تمام ماجرا همین است، مدام باید مست بود، تنها همین. باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان که تورا میشکند و شانههایت را خمیده میکند را احساس نکنی، مادام باید مست بود، اما مستی از چه؟ …
بیشتر بخوانید »مقاله «ادبیات چه میتواند بکند» از «طاهر بن جلون»
ادبیات چه میتواند بکند؟[۱] (سخنرانی افتتاحیهی جشنواره بینالمللی کتاب برلین سپتامبر ۲۰۱۱) اونوره دو بالزاک در کتاب «خرده بدبختیهای زندگی زناشویی» مینویسد: «باید تمام زندگی اجتماعی را ورق بزنی تا یک رماننویس واقعی شوی، نظر به اینکه رمان تاریخِ خصوصیِ …
بیشتر بخوانید »شعری از علیرضا مطلبی
پیراهنی که تنم نمیبینید بیرگ است رفته برای خودش که شده نشدههایم را شسته پهنِ بالکن، آفتاب میگیرد میگیرد بوی وجودم را بگیرد حالا بعد ساعتها از جای خودم بلند جای خودم سرد است مبلی که از تنهایی باد کرده …
بیشتر بخوانید »شعری از آیدا مجیدآبادی
جهان با دکمهی پیراهن من شروع میشود هیچ زنی در چشمهای تو به اندازهی من گریه نکرده است و تنها من میدانم که خون قاعدهگی تنها قاعدهی زیستن بود تا خونی ریخته نشود زمین بارور نخواهد شد من باکره میمیرم …
بیشتر بخوانید »