«قاب» این منم با کرمی سمج در چشم این هم خانواده من است مادرم که خمیرش وَر آمده چایش دم با برادرم در بغل به رخت چرکها لبخند میزند سلام خواهر چه ناشیانه مىخندى خواهر؟ بس کن با توأم جلوی …
بیشتر بخوانید »نقد شعری از جان صدرا نوشتهی لولیا قهرمانی
از سیارهای در دور دست که دست نمیرسید دورش کوبیدم به زمین چنان با سر که آن طرف زمین همه اینجا کسی ندانست اما زمینی نبودم مگر هرگز نمیخواند کسی دیوان دیوانهها زمین را قروق غرق میشوم هر سطر ساحل …
بیشتر بخوانید »