مادرم شلوارش را پایین کشید و روی زانوهایش نشست. دلپیچه امانش را بریده بود، کمی منتظر ماند و بعد لای پاهایش را نگاه کرد. مرا دید که لرزان و ترسان از او آویزان شدهام. زوری زد و مرا پس انداخت. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “جواندرد” نوشتهی میلاد خدابخشی
_مرتیکه رو ببینا! سهطبقه خونه رو جوری چیده روی هم که انگار مستراح طبقاتی ساخته؛ خب مگه مجبوری آخه؟ نه! میخوام بدونم کی تورو مجبور کرده حیات خلوت درست کنی سرِ چهلمتر زمین؟! باید از وسط این خرابشده راه پله …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “بدون هیچ شاهدی” نوشتهی سزار آیرا/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
شرایط بهگونهای رقم خورد که مجبور به گدایی در خیابان بودم. از آنجاکه درخواستهای مستقیم و صمیمانه بیاثر بودند، به استفاده از مقداری حیله و فریبکاری متوسل شدم. برای مثال، وانمود کردم که فلج، نابینا و یا مبتلا به بیماری …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “میخواهم قلقش بیاید دستم! “نوشتهی جی. دی. سلینجر
توضیح: این داستان یکی از کارهای جی. دی. سلینجر است که در سال ۱۹۴۲ در یکی از نشریات ادبی آمریکا چاپ شده است. * * * این کشور یکی از آیندهدارترین مردان جوانی را که تا به حال در بازی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “زیر باران” نوشتهی احمد محمود
هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دنیای دلخواه” نوشتهی رابرت شکلی
آقای وین به پایان خاکریز طولانی که به بلندای شانهاش، از قلوه سنگهای خاکستری ساخته شده بود، رسید و فروشگاه دنیاها را در برابر خود دید. درست همان طوری بود که دوستانش گفته بودند: کلبهی کوچکی که از تکهای تخته، …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “قفس” نوشتهی صادق چوبک
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجههای لندوک مافنگی، کنار پیاده رو، لب جوی یخ بستهای گذاشته شده بود. توی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دلتنگیهای سهشنبهای” نوشتهی مهری پاشافامیان
دلتنگی مرض مسری نیست تا دلی که بیقرارش کرده را درگیر خود کند. مرضی هست مزمن که علائمش همان بخار پشت پنجره چشمان است و آه عمیق که انتهای هر سکوت معنا دار مینشیند، عوارض آن هم چشم انتظاریهای بیپایان …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه«سفارش یک الهه از پشت تلفن» نوشتهی فرانک هینتون/برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
تلفنی پس از بوقهای ممتد پاسخ داده میشود. کندرا: شرکت پشتیبانیانگیزشی، اسم من “کندرا”ست، چگونه میتونم کمکتون کنم؟ فرانک: آه، سلام، بله. در رابطه با آگهیتون، سرویس ارائهی الهه تماس گرفتم. توی روزنامه دربارهاش خوندم. کندرا: بله، خانم، چی میخواین …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «س مثل سیانور مثل سارا» نوشتهی شهریار نایبی
س مثل سیانور مثل سارا اونموقعها هرکدوم از بچه محلامون برای خودشون کسب و کاری دست و پا میکردن، یکی باقلوا میفروخت، اون یکی باقالی پخته، یکی چرخ دستی بستنی اجاره میکرد، اون یکی تو خیاطی حبیب آقا شورت و …
بیشتر بخوانید »داستانک «نطفه» از لیلا بالازاده
“نطفه” – جدی میگی مریم؟ واقعا میخوایش؟ – آره میخوام، خواهش میکنم! خودت میدونی که من شرایطش رو ندارم. این کارو برام بکن دیگه! – آخه میخوای چیکارش کنی؟ چندشه که! و بعد ادای حال به هم خوردن درآورد. – …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «سهشنبهی خیس» نوشتهی بیژن نجدی
سهشنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ وخمِ خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید. …
بیشتر بخوانید »