سهشنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ وخمِ خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید. …
بیشتر بخوانید »شعر پای در خاطرات برنج از بیژن نجدی
پای در خاطرات برنج دویدیم و دویدیم بی آنکه خاک بگذرد از زیر پای ما و رؤیایی فراز سر سر کوهی رسیدیم که نقره از ماه روایتی میگفت از یک مرد دهاتی پای در خاطرات برنج شانه با شاخهی گندم …
بیشتر بخوانید »