روی یک صندلی پلاستیکی، روبهروی آدمی عینکی با ریش پروفسوری که مشغول نوشتن است، نشستهام. سرش را بالا میآورد و از من میپرسد: – خب! امروز حالت بهتره؟ کمی سعی میکنم به یاد آورم که صبح کجا از خواب بیدار …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “بالن آبی” نوشتهی امیرحسین فرمانبر
از داخل کیفش سیگار را بیرون آورد و بعد از روشن کردنش گفت: -منفعت! این تمام چیزیه که ازش حرف میزنی و برای تو کافیه. شروع کردم به همزدن فنجان قهوهام. خیره شده بودم به چرخش و سیاهچالهی وسطش. حس …
بیشتر بخوانید »