وقتی رسیدند مرده بودم، درست همانجا که سگ صاحبَش را پیدا نمیکرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم. آدمها جوری بههم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمیشد جدا از هم تصورشان کرد، عدهای گم …
بیشتر بخوانید »داستان «قبل از کابوس، بعد از بیداری» از امیر علیپور
با کابوسی دیگر از خواب پرید. یادش آمد هوا سفید بود که خوابش برد. دست نرماش را روی صورت کشید. چند دقیقهی دیگر وسط آینه در حال تماشای خود بود. آب از روی استخوان صورت سُر میخورد بین ریشها گم …
بیشتر بخوانید »داستانک تنهایی از مهدی قاسمی
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. این قرصهای لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم میگیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی. طرف های ظهر است. گوشی را نگاه میکنم؛ دو پیام جدید آمده. …
بیشتر بخوانید »شعر قرار ما نه همین بود از منوچهر آتشی
«قرار ما نه همین بود» پارس کن سگ! مگر قرار ما نه همین بود که تو حضور غریبه را به من بچکانی/ بترسانی؟ پشت در است نمیشنوی؟ _ بویش را ! پشت در است و میتواند بی زحمتی عبور کند …
بیشتر بخوانید »دو داستانک از شکیبا معظمی
منقضی “دویست و بیست، دویست و سی، دویست و چهل، دویست و … پنجاه!” کلمه آخری را جوری داد زد که انگار عدد مقدسی را کشف کرده. دست هایش را توی هوا پرت کرد و از قضا قفسه به جای …
بیشتر بخوانید »شعر ناکجا از مرجان دشتی
“ناکجا” نزدیکتر بیا من خانه توام و صخره نبضم که میزند بالا نزدیکتر بیا خاک دروغی از جنس زمین است که راست راست آدم میبلعد اما تو خاک نیستی خاکی نیستی که در گور تمام شوی از آب آمدی که …
بیشتر بخوانید »داستانک اسمِ تو از لیلا بالازاده
روزی که نبودی و من همهی خیابانها را پیاده گشتم، با کل جوّ شهر درگیر شدم. میخواستم اسم تو را بلند صدا بزنم، اما نمیشد. مولکولهای هوا، سرد و سنگین، ایستاده بودند سرجایشان و تکان نمیخوردند. اسمِ تو ها نداشت، …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه ایران خانم از ساحل نوری
ایران خانم روی نوکِ پنجه ایستاده و لچکاش را لای دندان چفت و با چشمهای ریز کرده سر تا ته کوچه را رصد میکرد، منتظر بود مهمان بیخبرِ کفشهای جفت کردهای که صبح دیده بود هر لحظه از راه برسد. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه آبرو از علی کریمی کلایه
ـ جاتو انداختم تو اون اتاق، میتونی بری بخوابی. پتو را روی سرش میکشد و پلکهایش را میبندد امّا هر کار میکند خوابش نمیبرد، یک ساعتی که میگذرد صدایی میشنود، میرود پشت در و گوش میخواباند. ـ داداشی امشب دیگه …
بیشتر بخوانید »ناخن_لولیا قهرمانی
ناخن” مثل یک پشم پرت شدم از تنش و در جوابِ کمک کسی نگفت آمدم بعد از او این زندگی امن نشد دیگر و من که مثل ناخن میشکستم مدام دیگر به هیچکس نگفتم بمان باریک شدم شکل این گردن …
بیشتر بخوانید »