خانه / بایگانی/آرشیو برچسب ها : ادبیات ایران (صفحه 3)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : ادبیات ایران

شعر “عکس خانوادگی” نوشته‌ی مانی آذرمهر

«عکس خانوادگی» چشم‌های مادرم دودی‌ست اشک‌هاش خانه‌ را همیشه می‌کند خاموش خواهرم آن‌قدر کوچک که همیشه گم می‌شود لای رگ‌های پدر این دست‌های پاره را ما پدر صدا می‌زنیم صورتی‌ست که خنده را سر بریده این در خانه‌ی زخمی من …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “مه دره و گرد راه” نوشته‌ی مهشید امیرشاهی

چند پرنده سفید، به سفیدی مهی که در چین تپه‌ها و لابه‌لای برگ‌ها جا کرده بود، در هوا بال زدند و چرخیدند. زن به بهانه دنبال کردن یکی از آن‌ها به طرف مرد برگشت. مرد جاده را نگاه می‌کرد. زن …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “پیدا و پیدا نیست انگار” نوشته‌ی پریسا جلیلیان

می‌خواستیم برویم سمت روستاهای آن بالا، ماشینی آمد سمت‌مان و کنار جاده ایستاد، زنی از آن پیاده شد. انگار که هوا سنگین باشد سرفه‌ای کرد و بعد به مرد راننده گفت، این‌جا که معدن نیست و شروع کرد به داد …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه ” دلبر که جان، افیون از او ” نوشته‌ی شکیبا معظمی

شلوغ‌بازی تلویزیونِ مفنگی وسط برنامه دوباره شروع می‌شود. این چهارمین بار است که وسط یک برنامه ۴۰ دقیقه‌ای تبلیغ پخش می‌کنند. این جعبه کوچک درب و داغون عجیب سگ‌جان است. بقیه اسباب این آلونک مدت‌ها بود کم آورده بودند. یا …

بیشتر بخوانید »

شعر “بی‌کاری” نوشته‌ی میلاد خدابخشی

“بی‌کاری” معلم بیکار بود مدرسه بیکار و پدر هم وقتی‌که او و برادرش را کاشت تنها زخمی که مادر برداشت کاری بود هنوز که هنوز است از نوکِ پستان اشک می‌ریزد برای امید که بیکاری او را کُشت و ابراهیم …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “به کی سلام کنم؟” نوشته‌ی سیمین دانشور

« واقعا کی ماند که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسماعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده… گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد… و حالا چه برفی گرفته! هر وقت برف …

بیشتر بخوانید »

شعر “مجرم” نوشته‌ی مجید محمدی

«مجرم» مجرم‌تر از تو به عمرم ندیده‌ام و ندیده‌ای هرگز مثل من می‌کُشیم کسانی که دوست‌مان دارند تا به کسانی که دوست‌شان داریم زندگی ببخشیم این فضل و بخشش یازدهمین فرمانِ کدام نبی‌ست؟ که هرچه می‌کنیم خاک بر سر بخشیده …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “موری خله” نوشته‌ی حسین رحمتی زاده

من به‌ش نمی‌گفتم موری خله. اما زیاد می‌شنیدم. تا از جایی رد می‌شدم، می‌شنیدم. بعضی‌ها توی روی‌ش هم می‌گفتند. با این‌که همیشه کثیف بود و تف می‌کرد ولی ازش بدم نمی‌آمد. گاهی یک‌دفعه زیپ شلوارش را می‌کشید پایین و چیزش …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “رمی” نوشته‌ی عباس معروفی

تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “صدایی که مرا برد” نوشته‌ی معصومه عالی

_ لعنت به شما، کار و زندگیمو ازم گرفتین، کاه و یونجه‌تون زیاد شده جفتک می‌ندازین؟! ….. از پشت پنجره به عقب رفتم،صدای مرگ بر شاه ، مرگ بر شاه توی سرم پیچید، روی مبل نشستم و گوشی تلفن را …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “درشتی” نوشته‌ی علی اشرف درویشیان

پسرک تیغه‌ی چاقو را در ساقه‌ی بلند نِی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جانِ نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتاب‌اش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نی‌زار پاشیده شد …

بیشتر بخوانید »

داستانک “جنایت بدون مکافات!” نوشته‌ی لولیا قهرمانی

تمام وقت بر در مغزم می‌کوبد و مثل بچه‌ای در شکم مادر، برای تولدش عجله دارد! احتمالن اگر فرصتی برای زندگی در بیرون از عالم خیال به او بدهم، ممکن است خلاف رای من فکر کند و تمام معادلاتم به‌هم …

بیشتر بخوانید »