این ماجرا یک روز، سر یک چهارراه اتفاق افتاد، درست وسط جمعیت؛ مردم میرفتند و میآمدند . من ایستادم، چشمهایم را باز و بسته کردم. یک دفعه احساس کردم هیچ حسی ندارم. هیچ. هیچ حسی نسبت به هیچ چیز. من …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “باران تابستان” نوشتهی مارگریت دوراس
سروکلهی معلم پیدا میشود. به طرف ارنستو نمیرود، میرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند. در این سکوت طولانی که همه ساکتاند، مادر شروع میکند به زمزمهی آواز نوا، بیکلام، آهسته، درست مثل اوقاتی که تنها است یا در کنار امیلیو، درآن …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “همسر قاضی” نوشتهی ایزابل آلنده «Isabel Allende»
نیکولاس ویدال همیشه یادش بود که برای زنی سر خواهد باخت. روزی که به دنیا آمد چنین سرنوشتی را پیشگویی کردند. بعدها زن ترکی که در مغازه نبش خیابان برایش فال قهوه گرفت این پیشگویی را تایید کرد. با این …
بیشتر بخوانید »داستانک”تلقین محض” نوشتهی فرناندو سورنتینو/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
دوستانم میگویند که من آدم بسیار دهنبینی هستم. به نظرم حق با آنهاست. برای اثبات حرفشان، از حادثهی کوچکی که پنجشنبهی گذشته درگیر آن بودم سخن میگویند. آن روز صبح، مشغول خواندن رمان ترسناکی بودم. هرچند هوا کاملن روشن بود، …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “آه زمین، اگر فراموشت کنم” نوشتهی آرتور سی. کلارک
وقتی که ماروین ده ساله بود، پدرش او را از میان راهرویی طولانی که از میان نیروگاه و مرکز فرماندهی میگذشت و طنین گامها در آن میپیچید عبور داد تا این که بالاخره به بالاترین طبقه رسیدند و در میان …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دوشیزه” نوشتهی ماریو بارگاس یوسا
همسن و سال ژولیت شکسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعهبار و رمانتیک. زیباست، بهخصوص اگر از نیمرخ تماشایاش کنى. صورت کشیده و زیبایاش با گونههاى برجسته و چشمهاى درشت و کم و بیش بادامى نشان از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “مهمانی خدا به صرف چای” نوشتهی سزار آیرا/برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
سزار آیرا (Cesar Aira) در سال ۱۹۴۹ میلادی در کرنلپرینگلس آرژانتین به دنیا آمد و از سال ۱۹۶۷ میلادی تا کنون در بوئنوسآیرس زندگی میکند. او علاوه بر نویسندگی و ترجمه، در دانشگاههای بوئنوسآیرس و روزاریو نیز تدریس کردهاست. آیرا …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “شبی که همگی رفتند” نوشتهی وِین کرسر
اول خوابی خفهکننده است، که در برشهای ناگهانی سراغم میآید، سپس همهچیز به آرامی با هیبتهایِ سیاه، دور سرم نمایان میشوند؛ سایههای غولآسا. انگار هنگامی که تلاش میکنم بخوابم فریتس لانگ در اتاق خوابم مشغول فیلمبرداری از کابوسهای اکسپرسیونیستیست. توجهی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “زیباترین غریق جهان” نوشتهی گابریل گارسیا مارکز
نخستین کودکانی که شئای تیرهگون و اغواکننده را دیدند که از دل دریا برآمد و به ساحل نزدیک شد، پیش خود اندیشیدند که شاید کشتی دشمن باشد، اما چون دیدند که پرچم و دکلی در میان نیست، اندیشیدند که شاید …
بیشتر بخوانید »داستانک “نقاشِ آب” نوشتهی هلموت هایسن بوتل
او روی آب نقاشی میکرد. این اختراع او بود. روی آب نقاشی میکرد، یعنی مثل نقاشهای گذشته نمیگذاشت آبِ رنگین روی کاغذ بریزد. او برای آویزان کردن، نقاشی نمیکشید. اصلاً تابلویی نقاشی نمیکرد. آن چیزی را که تا زمان اختراعش …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”پسرم فکر می کند فرانسوی است” نوشتهی پاتریک ونسینک/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
پسرم فکر میکنه که فرانسویه. لهجهاش اول بانمک بود، اما کم کم داشت میرفت روی اعصابم. اگه یه لیوان دیگه از بوژلی۱ بخواد، به جرم کودک آزاری به زندان میرم. دیروز، رفتم طبقهی بالا تا بگم صدای آلبوم جدید ژاک …
بیشتر بخوانید »«داستان فرودگاه» نوشتهی سیگرید نونز
زن سالها بود که سوار هواپیما نشده بود؛ نه به این دلیل که از پرواز میترسید، (ترسی نداشت)، فقط پیش نیامده بود، خودش هم تمایلی نداشت. همیشه میشنید که مردم از دردسرهای سفر هوایی شکایت دارند و افسوس میخورد به حال …
بیشتر بخوانید »