خانه / داستان جهان / داستان کوتاه “دلایل تازه” نوشته‌ی سمیرا عزام/ برگردان: غزال تشکر

داستان کوتاه “دلایل تازه” نوشته‌ی سمیرا عزام/ برگردان: غزال تشکر

درست است، مردی مرده بود. و معلوم بود که مرگش با مرگ‌های معمول تفاوت داشت. اما همین تفاوت باعث شده بود به‌جای آگهی کوچک در بخش ترحیم — که به اندازه هر سانتی‌متر هزینه دارد — داستانی در روزنامه نصیبش شود. از بالای ساختمانی چهار طبقه سقوط کرده بود، در حالی که آنتن تلویزیون جدیدی را نصب می‌کرد. بله، حالا ما تلویزیون داریم و — مانند هر چیز تازه‌ای — دلایل تازه‌ای هم برای رخ دادن اتفاقات به‌وجود آمده‌اند. مثلاً تا آنجا که من می‌دانم، کسانی که از پشت‌بام‌ها سقوط می‌کنند، معمولاً خودکشی کرده‌اند، و این یعنی انتخاب کرده‌اند که بمیرند. اما این جوان ظاهراً مرگی انتخابی نداشت. معلوم بود که اسم دارد، اما اسمش در کنار شرایط مرگش بیش از آنکه در زندگی‌اش چشمگیر باشد، به چشم نمی‌آمد. در واقع، تنها نکته‌ای که غیر از خبر مرگش تأیید شده بود، این بود که حادثه یک تصادف بوده. انگار جهانی که اهمیتی به چگونگی زیستن او نمی‌داد، فقط مشتاق بود بداند چگونه مرده. آن شب، به چهره‌ی برادرم که روبه‌رویم نشسته بود نگاه کردم. خطوط صورتش گرفته بود و انگشتانش بی‌اختیار بر دسته‌ی صندلی ضرب گرفته بودند — حالتی که همیشه نشان می‌داد چیزی ذهنش را مشغول کرده. ما هم هیچ‌وقت نمی‌گذاشتیم زیاد در حال خود بماند؛ زود از او می‌پرسیدیم که چه شده. معمولاً پا روی پا می‌انداخت — پای چپ روی راست یا برعکس — و بعد شروع می‌کرد به تعریف داستانی.
اما آن شب دیدم آن‌قدر ناراحت است که حتی نمایش همیشگی‌اش را فراموش کرده. فقط گفت:
– دُنیا… همه‌چیز خوبه؟
روزنامه‌ای را از جیبش بیرون آورد و به سویم دراز کرد. همان روزنامه‌ای بود که ظهر در دفتر ورق زده بودم، تا خورده تا نصفه‌ی ستون اخبار محلی دیده شود. گفت:
– می‌تونی تصور کنی مرگی وحشتناک‌تر از این؟
چشمم دوباره روی خطوط لغزید:
– در حالی‌که مردی به نام احمد مرزوق …
ارتباطی میان برادرم و مرگ احمد مرزوق ندیدم و با نگاهی پرسش‌گر به او خیره شدم.
گفت:
– نفهمیدی احمد کیه؟
«احمد؟» با نگرانی پرسیدم:
– یعنی احمد…؟
دوباره داستان را خواندم و بعد چشمانم را بستم، تا تصویر دهشتناکی را که با شناختن هویت احمد در ذهنم نقش بست، پس بزنم. آهسته گفتم:
– چطور نشناختمش؟ تقریباً فراموشش کرده بودم. اما اون احمد فقط پسر مغازه‌دار بود، و این یکی انگار تکنسین تلویزیونه.
برادرم پرید وسط حرفم:
– بین اون پسر مغازه‌دار و تکنسینی که شد، هفت سال فاصله‌ست. وقت کافی برای این‌که آدم دیگه‌ای بشه.
از دل سال‌ها و حافظه‌ی غبارگرفته، چهره‌ی قهوه‌ای و کودکانه‌اش در خاطرم زنده شد. روزی که برادرم اولین بار او را به خانه فرستاد یادم آمد. گفته بود:
– براش یه جفت کفش پیدا کن. می‌خوام تو مغازه کار کنه.
من هم کفش‌های کهنه‌ای که زمانی مال برادر کوچکم بود را بهش دادم. پرسید:
– شب کفشا رو تو مغازه بذارم، یا ببرم خونه‌مون؟
مدتی بعد، با شوخی ازش می‌پرسیدیم که شب کفش‌ها کجا خوابیده‌اند؟ خانه‌ی احمد یا مغازه؟ و او با خنده‌ای که چهره‌اش را روشن می‌کرد، سبد خرید خانه‌مان را برمی‌داشت و به‌سوی دوچرخه‌اش می‌دوید. با همان دوچرخه، از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر می‌رفت، تا سه سال که دیگر مغازه را ترک کرد.
گفتم:
– یادم نیست چرا از پیشت رفت.
برادرم فندکش را روشن کرد:
– آدمی مثل احمد که نمی‌تونه تا ابد پادو بمونه. می‌دونی چه استعداد عجیبی تو جمع و تفریق ذهنی داشت؟ از من سریع‌تر حساب می‌کرد، بی‌هیچ اشتباهی تو حساب مشتریا. اما وقتی روزنامه دستش می‌گرفت، انگار با زور و اراده کلمات رو می‌خوند — چون فقط دو، شاید سه سال مدرسه رفته بود. اون روزی هم که رفت، خوب یادمه. مغازه رو جارو کرد، پنجره‌ها رو پاک کرد، یخچال رو چک کرد و بطری‌های نوشابه گذاشت. بعد اومد و با لبخندی که همیشه زودتر از کلمات به لبش می‌رسید، گفت: «می‌تونم یه چیزی بپرسم؟» منم گفتم بپرس. پل بینی‌اش را مالید و گفت: «فکر می‌کنی اینجا چه آینده‌ای داشته باشم، آقا؟» صادقانه بگم، تعجب کردم. کلمه‌ی عجیبی برای احمد بود — «آینده». آینده‌اش چی می‌تونست باشه جز این‌که حقوقش رو یکی دو لیره زیاد کنم؟ غذا هم بهش می‌دادم، می‌دونی که. پرسیدم: «منظورت چیه؟» گفت: «مثلاً اگه ده سال همین‌جا کار کنم، چی می‌شم؟» گفتم: «شریکی در کار نیست.» کمی تند.گفت: «می‌دونم.» پرسیدم: «می‌خوای چونه بزنی؟ دو ماه پیش حقوقتو زیاد کردم.» گفت: «مگه تا حالا دیدی چونه بزنم؟ نه، دنبال یاد گرفتن یه چیز مفیدم. شما هم که خیرمو می‌خواین، نه؟» پرسیدم: «می‌خوای پاشا بشی؟» با عصبانیت. خندید و گفت: «نه بابا، پاشا که خیلی بزرگه! ولی می‌تونم برم پیش پسرعموم، برق‌کاری یاد بگیرم.» با وجودی که حقوقش رو زیاد کردم، رفت. اما هیچ‌وقت دیدنم رو قطع نکرد. هر بار می‌اومد، مثل قدیم پنجره‌ها رو تمیز می‌کرد، قفسه‌ها رو مرتب می‌کرد. بعد یه نوشابه از یخچال برمی‌داشت و می‌گفت: «این دستمزدمه.» با خیال راحت می‌نشست، حال خانواده رو می‌پرسید، از پاکت سیگارش تعارفم می‌کرد. یه بار با کنایه ازش پرسیدم: «بگو ببینم، احمد، حالا شریک پسرعمت شدی؟» گفت: «ترکش کردم.» و قبل از این‌ که بپرسم چرا، خودش گفت: «تلویزیون خریدی؟» گفتم: «نه، چرا می‌پرسی؟»گفت: «ولی می‌خری. همه می‌خرن. می‌دونی که رفتم پیش یه شرکت مخصوص تلویزیون. دارم کارآموزی می‌کنم.» پرسیدم: «تلویزیون مهندسی؟»(با خنده) گفت: «لازمه بگیم مهندسی؟ اونجا می‌گن تعمیرات.» ساکت شد، بعد ادامه داد: «مدیرم گفت از بین کارگرا منو انتخاب کردن تا بفرستن آلمان. سه ماه دیگه، اگه همه‌چیز درست پیش بره، می‌رم اون‌جا واسه آموزش نصب آنتن.» نگاهش کردم؛ در آن لحظه در نظرم بلندتر از همیشه شد. حتی کلیدهای مغازه رو که همیشه می‌دادم ببنده، این بار ندادم. خودش اومد گرفت، در رو بست و گفت: «شب‌ها دارم آلمانی یاد می‌گیرم.» برای اولین بار تو عمرم دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم. این دقیقاً دو سال پیش بود. از اون موقع دیگه نیومد، فهمیدم که رفته خارج. تا هفته‌ی پیش که اومد دیدنم، هیچ خبری ازش نداشتم.»
پرسیدم:
– بعد از این‌که برگشت؟
گفت:
– آره. کاش می‌دیدی اون پسرک پابرهنه با موهای وز چطور شده بود یه مرد مرتب و چشم‌نواز. گفت: «حالا نظرت راجع‌به من چیه، آقا؟» گفتم: «دیگه من نباید بهت بگم آقا؟» خندید و گفت: شرمنده‌م نکنین، چشم از ابرو بالاتر نمی‌ره. تلویزیون خریدی؟» گفتم که خریدم. گفت: «اگه خراب شد، یادت نره منو خبر کنی.» پرسیدم: «مهندس شدی دیگه، نه؟» (با شوخی) گفت: «نه دقیقاً، ولی زنم می‌گه چرا.» پرسیدم: «زن؟ یعنی ازدواج کردی؟» گفت: «آره، آلمانیه، آقا. ولی عاشق پوست تیره‌ست!»
هیچ چیز واقعاً معنا نداره، مگر این‌که بهش احساس پیوند داشته باشی. و فقط از طریق احساسات برادرم بود که مرگ احمد برایم از یک خبر روزنامه‌ای فراتر رفت. خبری که ظهر چشمانم از روی آن گذشت در حالی که گاز می‌زدم، بی‌این‌که حتی یک دقیقه وقت بگذارم تا بدانم احمد مرزوق که از ساختمانی چهار طبقه افتاده، کی بوده. اما حالا، تصویر پسری با صورت قهوه‌ای و خنده‌ای همیشگی، هر آن‌چه سال‌ها انباشته شده بود را پاره کرد، و نشان داد که زندگی‌اش به‌اندازه‌ی مرگش واقعی بوده، و زندگی‌اش حاضر نیست در لابه‌لای واقعیت بی‌رحم مرگ، محو شود. انگار کوبیدن در خانه‌مان، وقتی مایحتاج را می‌آورد، حالا به درون جانم کوبیده می‌شد، و غمی را برمی‌انگیخت که هنگام خواندن آن خبر کوچک روزنامه، هیچ نشانی از آن نبود.
تا آخر شب در اندوه غرق بودیم. حتی وقتی برادرم رفت تا اخبار تلویزیون را ببیند، این اندوه رهایمان نکرد. تصویر شروع شد، ولی ما فقط خیره مانده بودیم، بی‌آن‌که چیزی بفهمیم: روح احمد از درون افکارمان وارد صفحه‌ی کوچک شده بود، گویی تنها تصویری که معنا داشت، تصویر او بود. نفهمیدم اخبار چگونه شروع شد یا تمام شد یا کی برنامه‌ی محلی شروع شد. اما ناگهان با تصویری از احمد مواجه شدم — تصویری ناآشنا — وقتی گوینده همان حرف‌های روزنامه را تکرار کرد و تصویر جنازه‌ای افتاده مقابل ساختمانی نشان داده شد. بعد دوربین، همچنان تشنه و کنجکاو، لنزش را روی آنتن مرگ‌بار زوم کرد، که با غرور روی بام می‌رقصید، تا تصویری از احمد را، همان لحظه که ما تماشا می‌کردیم، به یک تلویزیون در همان ساختمان برساند: توده‌ای مچاله از انسانیت که داستانی از بلندپروازی را در واپسین فصلش مجسم می‌کرد.

برگردان از عربی به انگلیسی: رانیا عبدالرحمن
_____________

منتشر شده در پنجمین گاهنامه‌ی ادبی آنتی‌مانتال ویژه ادبیات عرب
دانلود پنجمین گاهنامه‌ آنتی‌مانتال ویژه ادبیات عرب

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *