تمام وقت بر در مغزم میکوبد و مثل بچهای در شکم مادر، برای تولدش عجله دارد! احتمالن اگر فرصتی برای زندگی در بیرون از عالم خیال به او بدهم، ممکن است خلاف رای من فکر کند و تمام معادلاتم بههم بخورد؛ اما میخواهم این دل دیکتاتور را به دریا بزنم و او را متولد کنم و بعد طبق عادت مرتکب قتل بشوم! لابد باید در اینگونه مواقع چرندیاتی از قبیل “گاهی باید به خیال فرصت داد و پابهپایش حرکت کرد” را به خورد خود بدهم و خودم را قانع کنم که “نمیتوان مدام از دست زندگی نالید و تقلای یک موجود شوریده برای تولد را نادیده گرفت.”
پس پشت میز مینشینم، دفتر طراحی را باز میکنم و تا مداد را در دست میگیرم، یکهو میبینم موجودی چهار دست و پا روی صفحه راه میرود و بعد از کلی شیطنت و قایمموشک بازی، بالاخره روبهرویم میایستد و با لحن حق به جانب به من میگوید: “چرا معطلی، وا بده، رنگم کن عفریته!”، با خودم میگویم سگخور و به کارم ادامه میدهم، زرد روی موهاش و قرمز روی لبش میخوابد، ولی او قرمز را پس میزند و بهجاش زیر بار صورتی میرود! سبز هم که به طرز کلیشهطوری همیشه دنبال بهار است، لباس میشود و روی تنش مینشیند، لباسی که چینهاش به بلندای دیوار چین امتداد پیدا میکند. این بار معترض نمیشود؛ ولی چون احساس میکند که صفحه برایش کوچک است، فوری میدود سمت پارچه، اول سر و بدن و بعد دستها و پاهاش یکییکی روی پارچه خودنمایی میکنند. حالا وقت بریدن است، صدای خرچ قیچی و شاید هم آخِ پارچه درمیآید و موقع دوختن، چرخ خیاطی بیتابتر از گذشته میلرزد. نمیدانم چرا چرخ همیشه مضطرب است، شاید ترس از تولد او را آزار میدهد، انگار چرخهای خیاطی چارهای جز مادر بودن ندارند. اینها سر از فمینیسم و سیکسو و دوبووار و… هم درنمیآورند که لااقل کمی به خودشان بیایند و سنتی را که باعث شده مدام مادر باشند و همیشه در رحِمشان لباس حمل کنند، زیر سوال ببرند. بگذریم! خلاصه همه زیر چرخ میروند، شکل میگیرند و بعد از اینکه الیاف وارد معرکه میشود و حسابی پُرشان میکند، در آخرین مرحله دست به قلم میشوم و چهره را روی سرش پیاده میکنم. تمام شد، حالا گرچه لبخند به سختی با لبش کنار میآید و بهار هم بر تنش زار میزند، و او مدام بابت این موضوع سرزنشم میکند و من نیز با پسگردنی لالش میکنم، اما سرتقتر از آنست که وا بدهد اشتباه کرده و تمام تقلاهاش برای تولد احمقانه بودهست! راستش اگر اثری که از من زاده شده حکم فرزندم را دارد، پس من به خود حق میدهم او را بکشم و درِ خیالم را طوری باز بگذارم که باز عروسکهای دیگری خیال گهخوری به سرشان بزند و من باز این چرخه را تکرار کنم! اصلن مگر لذتی بالاتر از این وجود دارد که چیزی را خلق کنی و بعد آن را از بین ببری!؟ قطعن خدای محمد و مسیح و دیگر پیامبران لذت این کار را فهمیده که قرنهاست آدم میسازد و خراب میکند! و قطعن مدهآ این مادر عاصی جز از خدا تبعیت نکردهست! پس من که هم خالق و هم مادر عروسکهام هستم، جای لذت بردن، دست روی دست بگذارم و هاج و واج نگاه کنم!؟ عمرن!
Tags ادبیات ایران داستانک لولیا قهرمانی