خانه / مقاله / کنش‌های اجرایی و جنسیت برساخته: مقاله‌‎‌ای درمورد پدیدارشناسی و نظریه‌ی فمینیستی نوشته: جودیت باتلر/ مترجم: صفورا هاشمی چالشتری

کنش‌های اجرایی و جنسیت برساخته: مقاله‌‎‌ای درمورد پدیدارشناسی و نظریه‌ی فمینیستی نوشته: جودیت باتلر/ مترجم: صفورا هاشمی چالشتری

[جودیت باتلر، استادیار فلسفه در دانشگاه جورج واشنگتن و نویسنده‌‎ی کتاب «سوژه‌‎های میل: بازتاب هگلی در فرانسه قرن بیستم» است. او مقالاتی در زمینه‌‎ی نظریه‌‎ی پساساختارگرایی و جنسیت منتشر کرده است.]

فیلسوفان به ندرت به بازیگری در معنای نمایشی آن فکر می‌کنند، اما گفتمانی از «کنش‌ها» دارند که معانی معنایی تداعی‎‌کننده‌ای را به وسیله‌‎ی نظریه‌های اجرا و بازیگری حفظ می‌کند. برای مثال، «کنش‎‌های گفتاری» جان سرل، یکی از ژست‎‌های گفتاری را شرح می‌دهد که مرحله‌ی فلسفه تحلیلی زبان و آن تضمین‌های شفاهی و وعده‌هایی که به نظر می‌رسد نه تنها به یک رابطه گفتاری اشاره دارند، بلکه پیوندی اخلاقی بین گویندگان ایجاد می‌کنند را به وجود می‎‌آورد. به‌علاوه، «نظریه‌‎ی کنش» که حوزه‌ای از فلسفه‌‎ی اخلاق است، قبل از هر ادعایی درباره‌‎ی آن‎چه که باید انجام شود به دنبال درک این است که «کنش داشتن» چیست. در نهایت، نظریه‎‌ی پدیدارشناختی «کنش» که توسط ادموند هوسرل، موریس مرلوپونتی و جورج هربرت مید مورد حمایت قرار می‌گیرد، در پی تبیین روشی دنیوی است که در آن روش، عوامل اجتماعی، واقعیت اجتماعی را از طریق زبان، رفتار و هر گونه نشانه‎‌ی اجتماعی نمادین به وجود می‌‎آورند. اگرچه گاهی اوقات به نظر می‌رسد که پدیدارشناسی وجود عاملی برگزیده و سازنده قبل از زبان (که تنها منبع کنش‌‎های سازنده آن است) را فرض می‌‎گیرد، اما استفاده رادیکال‎تری نیز از دکترین برساختگی وجود دارد که عامل اجتماعی را به جای موضوع کنش‎‌های سازنده به مثابه ابژه در نظر می‎‌گیرد.
وقتی سیمون دوبووار ادعا می‌کند که «انسان زن به دنیا نمی‌آید، بلکه زن می‌شود»، او این آموزه تشکیل کنش‌ها را از سنت پدیدارشناختی به‌کار گرفته و دوباره تفسیر می‌کند.[۱] به این معنا، جنسیت به هیچ وجه هویت یا محل نمایندگی پایداری نیست که کنش‌‎های مختلف از آن سرچشمه می‎‌گیرد؛ بلکه هویتی است که در زمان شکل می‎‌گیرد، هویتی که از طریق تکرار تلطیف شده کنش‎‌ها شکل می‎‌گیرد. علاوه بر این، جنسیت از طریق تلطیف بدن ایجاد می‌شود و از این رو، باید به‌ مثابه روشی دنیوی درک شود که در آن ژست‌ها، حرکات و کنش‌‎های بدنی از انواع مختلف، توهم یک خود جنسیتی ماندگار را می‎‌سازند. این فرمول‌بندی، مفهوم جنسیت را از بستر یک مدل هویتی ذاتی به مدلی که مستلزم درک یک جسمانیت اجتماعی برساخته است، منتقل می‌کند. به ویژه، اگر جنسیت از طریق کنش‌‎هایی که در درون ناپیوسته هستند به وجود می‌‎آید، پس ظاهر جوهر یا ذات دقیقاً همین است؛ یک هویت برساخته، یک دستاورد اجرایی که مخاطبان اجتماعی معمولی، از جمله خود بازیگران، آن را باور کرده و به شیوه اعتقادی آن را اجرا می‌کنند. اگر زمینه‎‌ی هویت جنسیتی تکرار تلطیف شده کنش‎‌ها در طول زمان باشد و نه یک هویت به ظاهر یکپارچه، پس احتمالات دگرگونی جنسیت را باید در رابطه‌‎ی دلخواه بین چنین کنش‎‌هایی، و در امکان تکرار نوعی دیگر، در شکستن یا تکرار خرابکارانه آن سبک یافت.
از طریق مفهوم کنش‌‎های جنسیتی‎‌ایی که ترسیم شد، سعی خواهم کرد شیوه‎‌هایی را شرح دهم که در آن مفاهیم واقعی‌شده و طبیعی‌شده جنسیت را می‌توان به‌مثابه مفاهیم شکل‌گرفته و از این رو به شکلی متفاوت درک کرد. در تقابل با مدل‌های نمایشی یا پدیدارشناختی که خودجنسیتی را مقدم بر کنش‌‎هایش می‌دانند، تشکیل کنش‌ها را نه تنها به مثابه تشکیل‎‌دهنده‌‎ی هویت کنش‎گر، بلکه به مثابه تشکیل آن هویت به عنوان یک توهم قانع‌کننده، اوبژه‌‎ی باور و اعتقاد در نظر خواهم گرفت. در جریان استدلال خود، از گفتارهای نمایشی، انسان‌شناختی و فلسفی و عمدتاً پدیدارشناسی استفاده می‌کنم تا نشان دهم آن‎چه هویت جنسیتی نامیده می‌شود، دستاوردی اجرایی است که توسط تحریم‌ها و تابوهای اجتماعی تحمیل شده است. امکان به چالش کشیدن وضعیت واقعی هویت جنسیتی در ماهیت خود به مثابه کنشی اجرایی وجود دارد.

۱_ جنس/جنسیت: دیدگاه‌‎های فمینیستی و پدیدارشناختی
نظریه‌‎ی فمینیستی اغلب از تبیین‌های طبیعت‌گرایانه‌‎ی جنس و تمایلات جنسی که فرض می‌کنند معنای وجود اجتماعی زنان را می‌توان از برخی واقعیت‌های فیزیولوژیکی آن‌‎ها استخراج کرد انتقاد می‌کند. در تمایز جنس از جنسیت، نظریه‌پردازان فمینیست با تبیین‌های علّی که فرض می‌کنند جنس معانی اجتماعی خاصی را برای تجربه زنان دیکته یا ضروری می‌کند مخالفت کرده‌اند. نظریات پدیدارشناختی تجسم انسان نیز به تمایز بین علل فیزیولوژیکی و بیولوژیکی مختلف که هستی جسمانی را ساختار می‌دهند و به معانیی که هستی مجسم شده در متن تجربه‎‌ی زیسته را مفروض می‌گیرند، توجه داشته‌اند. در تأملات مرلوپونتی در پدیدارشناسی ادراک درباره «بدن در وجود جنسی‌‎اش»، او با چنین گزارش‌‎هایی از تجربه‎‌ی بدنی مخالفت می‎‌کند و ادعا می‌‎کند که بدن «یک ایده‎‌ی تاریخی» است نه «یک گونه‎ی طبیعی».[۲] به ویژه، این ادعایی است که سیمون دوبووار در «جنس دوم» به آن اشاره می‌کند، زمانی که زمینه را برای ادعای خود فراهم می‌کند که «زن» و با تعمیم آن به هر جنسیتی، نه یک واقعیت طبیعی که یک موقعیت تاریخی است.[۳] در هر دو زمینه، وجود و واقعیت ابعاد مادی یا طبیعی بدن انکار نمی‎‌شود، بلکه به شکلی متمایز از فرآیندی که بدن طی آن معانی فرهنگی را به همراه می‌‎آورد، تلقی می‌‎شود. هم برای بووار و هم برای مرلوپونتی، بدن فرآیندی کنش‎گر از تجسم امکانات فرهنگی و تاریخی معین است، فرآیندی پیچیده از تصاحب که هر نظریه‎‌ی پدیدارشناختی تجسم نیاز به توصیف آن دارد. برای توصیف بدن جنسیتی، نظریه‎‌ی پدیدارشناختی ساختار، مستلزم بسط دیدگاه متعارف کنش‎‌ها است تا هم به معنای آن چیزی باشد که معنا را تشکیل می‌دهد و هم معنایی که از طریق آن معنا انجام یا اجرا می‌شود. به عبارت دیگر، کنش‎‌هایی که جنسیت بر اساس آن‎‌ها شکل می‌‎گیرد، شباهت‎‌هایی با کنش‎‌های اجرایی در زمینه‎‌های نمایشی دارند. پس کار اصلی بررسی این مساله است که جنسیت از طریق کنش‌‎های جسمانی خاص به چه شیوه‎‌هایی ساخته می‎‌شود و چه امکاناتی برای دگرگونی فرهنگی جنسیت از طریق چنین کنش‌‎هایی وجود دارد.
مرلوپونتی نه تنها معتقد است که بدن یک ایده‎‌ی تاریخی است، بلکه معتقد است بدن مجموعه‌ای از احتمالات است که باید به طور مداوم تحقق یابد. مرلوپونتی در ادعای این‎که بدن یک ایده تاریخی است در پی این معناست که بدن معنای خود را از طریق بیانی ملموس و با واسطه‌‎ی تاریخی در جهان به دست می‎‌آورد. این که بدن مجموعه‌‎ای از احتمالات است، به این معناست که (الف) ظهور آن در جهان، برای ادراک، با نوعی جوهر باطنی از پیش تعیین نشده است، و (ب) این‎که بیان عینی آن در جهان باید به مثابه در بر گرفتن و مشخص کردن مجموعه‎‌ای از احتمالات تاریخی در نظر گرفته شود. از این رو، عاملی وجود دارد که به عنوان فرآیند تعیین چنین احتمالاتی درک می‎‌شود. این احتمالات لزوماً توسط قراردادهای تاریخی موجود محدود شده است. بدن یک مادیت عینی یا صرفاً واقعی نیست. بدن اگر هیچ چیز دیگری نباشد، یک مادیت است که معنایی دارد، و شیوه‎‌ی این وضع اساساً دراماتیک است. منظور من از دراماتیک فقط این است که بدن صرفاً ماده نیست، بلکه تحقق مستمر و بی‌‎وقفه‎‌ی امکانات است. فرد صرفاً یک بدن نیست، بلکه به تعبیری بسیار کلیدی، بدن خود را اجرا می‎‌کند و در واقع، بدن خود را به گونه‌ای متفاوت از معاصران خود و از پیشینیان و جانشینان تجسم یافته‌اش نیز اجرا می‌‎کند.
با این حال، دستور زبان آشکارا مایه‌‎ی تأسف است وقتی ادعا کنیم یک «ما» یا «من» وجود دارد که بدن خود را اجرا می‌‎کند، گویی که عاملی بی‌جسم پیش از بیرونی مجسم شده است و آن را هدایت می‌کند. فکر می‎‌کنم واژه‎‌ایی مناسب‌‎تر باشد که در برابر متافیزیک جوهر شکل‌گیری‌های فاعل-فعل مقاومت کند و در عوض بر هستی‌شناسی فعل‌های فعلی تکیه کند. «من» که بدن آن است، ضرورتاً حالتی از تجسم است، و «آن‎چه» که تجسم می‌کند، ممکنات است. اما در این‎جا دوباره دستور زبان فرمول‌بندی شده گمراه کننده است، زیرا امکاناتی که تجسم می‌یابند اساساً بیرونی یا مقدم بر فرآیند تجسم خود نیستند. بدن به‌عنوان یک مادیت سازمان‌یافته‎‌ی عمدی، همیشه تجسم امکاناتی است که هم مشروط هستند و هم توسط قراردادهای تاریخی محدود شده‌اند. به عبارت دیگر، بدن همان‎طور که بووار ادعا کرده یک موقعیت تاریخی و شیوه‌‎ای برای اجرا، نمایش و بازتولید موقعیت تاریخی است.
به نظر می‎‌رسد اجرا کردن، دراماتیک کردن، بازتولید، برخی از ساختارهای ابتدایی تجسم هستند. این اجرای جنسیت صرفاً راهی نیست که در آن عوامل تجسم یافته بیرونی، ظاهر شده و برای ادراک دیگران باز شوند. تجسم به وضوح مجموعه‌‎ای از راهبردها یا آن‎چه را که سارتر شاید سبک هستی یا فوکو «سبک‎‌شناسی هستی» می‎‌نامیدند آشکار می‌‎کند. این سبک هرگز کاملاً خودساخته نیست، زیرا سبک‌‎های زندگی دارای سابقه هستند و تاریخ، امکانات را مشروط و محدود می‎‌کند. به عنوان مثال، جنسیت را به عنوان یک سبک جسمانی، یک «کنش» در نظر بگیرید، که هم عمدی و هم نمایشی است، جایی که «اجرای» خود، معنای دوگانه‌‎ی «دراماتیک» و «غیر ارجاعی» دارد.
وقتی بووار ادعا می‎کند که «زن» یک ایده‎‌ی تاریخی است و نه یک واقعیت طبیعی، او به وضوح بر تمایز بین جنس، به مثابه واقعیت زیست‎‌شناختی، و جنسیت، به مثابه تفسیر یا دلالت فرهنگی آن واقعیت تأکید دارد. طبق این تمایز، زن بودن یک واقعیت است که معنایی ندارد؛ اما زن بودن یعنی زن شدن، یعنی مجبور کردن بدن به انطباق با ایده‌‎ی تاریخی «زن»، یعنی وادار کردن بدن به یک نشانه‎‌ی فرهنگی، یعنی خود را در اطاعت از امکانی که از نظر تاریخی محدود شده است، مادی ساختن، و اجرای این مفاهیم به مثابه یک پروژه بدنی پایدار و مکرر. با این حال، مفهوم «پروژه» منشأ نیروی اراده‌‎ایی رادیکال را نشان می‌دهد، و از آن‎جا که جنسیت پروژه‌ای است که بقای فرهنگی را مد نظر دارد، اصطلاح «استراتژی» که تحت آن عملکرد جنسیت همیشگی و به اشکال مختلف رخ می‎‌دهد، وضعیت اجباری را بهتر نشان می‌دهد. از این رو، جنسیت به عنوان یک استراتژی بقا، عملکردی با پیامدهای تنبیهی آشکار است. جنسیت‌‎های گسسته بخشی از آن‎چه افراد را در فرهنگ معاصر «انسان می‌‎کند» هستند. در واقع، کسانی که به درستی جنسیت خود را اجرا نمی‌‎کنند، مرتباً مجازات می‌‎شوند. زیرا نه «ماهیتی» وجود دارد که جنسیت آن را بیان کند یا بیرونی کند و نه آرمانی عینی که جنسیت به آن تمایل دارد. از آن‎جایی که جنسیت یک واقعیت نیست، کنش‌‎های مختلف جنسیت، ایده جنسیت را به وجود می‌‎آورد و بدون آن کنش‌‎ها، اصلاً جنسیت وجود نخواهد داشت. بنابراین، جنسیت ساختاری است که به طور منظم تکوین خود را پنهان می‎‌کند. قرارداد جمعی ضمنی برای اجرا، تولید، و حفظ جنسیت‌های گسسته و قطبی به ‎مثابه داستان‌های فرهنگی، به دلیل اعتبار تولید خود، مخفی شده است. نویسندگان جنسیت، مجذوب داستان‌های خود می‌شوند، داستان‌‎هایی که به موجب آن ساختار فرد را وادار به اعتقاد به ضرورت و طبیعی بودن آن می‌کند. امکان‌های تاریخی که از طریق سبک‌های مختلف جسمانی تحقق می‌یابند، چیزی جز آن داستان‌های فرهنگی تنبیه‌شده نیستند که به تناوب تحت فشار تجسم پیدا کرده و پنهان می‌شوند.
نقطه‌‎ی عزیمت پدیدارشناسانه برای توصیف فمینیستی جنسیت چقدر مفید است؟ در ظاهر به نظر می‌‎رسد که پدیدارشناسی با تحلیل فمینیستی تعهدی به پایه‌‎گذاری نظریه در تجربه‎‌ی زیسته و در آشکار ساختن روشی دارد که در آن جهان از طریق کنش‌‎های سازنده‌‎ی تجربه‎‌ی ذهنی تولید می‎‌شود. واضح است که همه‎‌ی نظریه‎‌های فمینیستی دیدگاه سوژه را ارجح نمی‎‌دانند (کریستوا زمانی به نظریه‎‌ی فمینیستی به عنوان «بیش از حد اگزیستانسیالیستی» اعتراض کرد)[۴] و با این حال ادعای فمینیستی مبنی بر این‎که امر شخصی سیاسی است، تا حدی نشان می‌‎دهد که تجربه‎‌ی ذهنی نه تنها توسط ترتیبات سیاسی موجود ساختار یافته است، بلکه به نوبه‎‌ی خود بر آن ترتیبات تأثیر می‎‌گذارد و آن‎ها را ساختار می‎‌دهد. نظریه فمینیستی به دنبال درک روشی است که در آن ساختارهای سیاسی و فرهنگی سیستماتیک یا فراگیر از طریق کنش‌‎ها و عملکردهای فردی کنش‌‎ها بازتولید می‎‌شوند و به دنبال درک این‎که چگونه تجزیه و تحلیل موقعیت‎‌های ظاهرا شخصی از طریق قرار دادن سوژه‌‎ها در یک زمینه‎‌ی فرهنگی گسترده‎‌تر و مشترک توضیح داده می‌‎شود. در واقع، انگیزه‎‌ی فمینیستی _و من مطمئن هستم که بیش از یک مورد انگیزه وجود دارد_ اغلب در این شناخت نمود یافته است که درد یا سکوت یا خشم یا درک من در نهایت تنها از آن من نیست، و من را در یک موقعیت فرهنگی مشترک محدود می‎‌کند، موقعیتی که به نوبه‌‎ی خود به روش‌‎های پیش‎بینی نشده‎‌ی خاصی من را توانا کرده و قدرت می‌‎بخشد. بنابراین، امر شخصی به طور ضمنی سیاسی است، زیرا توسط ساختارهای اجتماعی مشترک مشروط شده است، اما شخصی نیز تا آن‎جا که تمایزات عمومی/خصوصی پایدار است، در برابر چالش سیاسی مصونیت یافته است. بنابراین، برای تئوری فمینیستی، امر شخصی به مقوله‎ای گسترده تبدیل می‎شود، مقوله‎ای که ساختارهای سیاسی را که معمولاً عمومی تلقی می‎‌شوند، حتی به صورت ضمنی، در خود جای می‌‎دهد. در واقع، خود معنای امر سیاسی نیز گسترش می‎‌یابد. در بهترین حالت، نظریه‎‌ی فمینیستی شامل بسط دیالکتیکی هر دوی این مقولات است. موقعیت من به این دلیل که موقعیت شخص دیگری است، تنها متعلق به من نیست، و کنش‎‌های من، به مثابه آن‎چه که هستند، موقعیت جنسیت من را بازتولید کرده و این کار را به طرق مختلف انجام می‌‎دهند. به عبارت دیگر، صورت‌بندی سیاسی تئوری فمینیستی در شخصی بودن نهفته است؛ مبنی بر این فرض که جهان زندگی روابط جنسیتی، حداقل تا حدی، از طریق کنش‌‎های عینی و کنش‌‎های از نظر تاریخی غیرمستقیم افراد شکل می‌‎گیرد. با توجه به این که «بدن» همواره به بدن مرد یا بدن زن تبدیل می‌‎شود، بدن فقط از طریق نمود جنسیتی‎‌اش شناخته می‌شود. به نظر می‎رسد در نظر گرفتن شیوه‌‎ایی که در آن این جنسیت بدن رخ می‌‎دهد، ضروری به نظر می‎‌رسد. به نظر من بدن از طریق یک سری کنش‌‎ها که در طول زمان تجدید، تجدیدنظر و تثبیت می‎‌شوند، به جنسیت خود تبدیل می‌‎شود. از دیدگاه فمینیستی، می‌توان تلاش کرد بدن جنسیتی را به‌ مثابه میراث کنش‌های رسوب‌ کرده به جای ساختار، ماهیت یا واقعیت از پیش تعیین‌شده یا ممانعت‌شده، چه طبیعی، چه فرهنگی یا زبانی، دوباره فهم کرد.
تخصیص فمینیستی نظریه پدیدارشناختی برساخته ممکن است مفهوم یک کنش را در معنایی مبهم به کار گیرد. اگر امر شخصی مقوله‌ای است که ساختارهای سیاسی و اجتماعی گسترده‌تری را در بر می‌گیرد، آن‌گاه کنش‌های سوژه‌‎ی جنسیت‌شده نیز به همین شکل گسترده‌تر خواهند بود. بدیهی است که کنش‌هایی سیاسی هستند که کنش‌های عمدی و ابزاری سازمان‌دهی سیاسی و مداخله جمعی مقاومتی با هدف گسترده‌تر برقراری مجموعه‌ای عادلانه‌تر از روابط اجتماعی و سیاسی هستند. بنابراین کنش‎‌هایی وجود دارد که به نام زنان انجام می‌شود، و سپس کنش‌‎هایی به خودی خود، جدا از هر پیامد ابزاری، وجود دارند که خود مقوله‌‎ی زنان را به چالش می‌‎کشند. در واقع، باید بیهودگی یک برنامه‌‎ی سیاسی را در نظر گرفت، برنامه‌‎ایی که به دنبال تغییر اساسی وضعیت اجتماعی زنان است، بدون این‎که ابتدا مشخص کند که آیا مقوله‎‌ی زن از نظر اجتماعی به گونه‌‎ای ساخته شده است که زن بودن بنا به تعریف، قرار گرفتن در موقعیتی مظلوم است یا خیر. گفتمان فمینیستی در تمایل قابل درک برای ایجاد پیوندهای همبستگی، اغلب بر مقوله‎‌ی زن به مثابه پیش‎فرض جهانی تجربه فرهنگی تکیه کرده است، پیش‎فرضی که در جایگاه جهانی خود، یک وعده‌‎ی هستی‎‌شناختی نادرست از همبستگی سیاسی احتمالی ارائه می‎‌دهد. در فرهنگی که در آن کلیت کاذب «انسان» تا حد زیادی با خود انسانیت همراه است، تئوری فمینیستی با موفقیت در پی آن بوده است که ویژگی زنانه را آشکار سازد و تاریخ فرهنگ را با عباراتی بازنویسی کند که حضور زنان و نفوذ و ستم بر زنان را تصدیق کند. با این حال، در این تلاش برای مبارزه با نامرئی بودن زنان به عنوان یک مقوله، فمینیست‎‌ها با این مخاطره هم مواجه‎‌اند که مقوله‎‌ای را نمایان کنند که ممکن است معرف زندگی ملموس زنان باشد یا نباشد. فکر می‌کنم، ما به‌عنوان فمینیست، کمتر مشتاق بوده‌ایم تا وضعیت خود این مقوله را در نظر بگیریم و در واقع، شرایط ستم را تشخیص دهیم، ستمی که از بازتولید بررسی نشده‌‎ی هویت‌های جنسیتی است و مقوله‌های گسسته و دوتایی مرد و زن را حفظ می‌کند.
وقتی بووار ادعا می‌کند که زن یک «وضعیت تاریخی» است، او تأکید می‌کند که بدن از ساختار فرهنگی خاصی رنج می‌برد؛ رنجی که نه تنها از طریق برساخت‎ه‌ایی که نحوه‎‌ی کنش شخص را با بدن خود، «کنش» یا عملکردی که بدن او دارد، تأیید و ممنوع می‎‌کنند است، بلکه در قراردادهای ضمنی که شیوه‎‌ی ادراک فرهنگی از بدن را ساختار می‌‎دهند نیز هست. در واقع، اگر جنسیت، اهمیت فرهنگی است که بدن جنسی‌شده به‌عهده می‌گیرد، و اگر این اهمیت از طریق کنش‎‌های مختلف و ادراک فرهنگی آن‌ها رمزگشایی شود، به نظر می‌رسد که از درون فرهنگ نمی‌توان جنس را متمایز از جنسیت دانست. بازتولید مقوله‎‌ی جنسیت در مقیاس بزرگ سیاسی اجرا می‌‎شود، مانند زمانی که زنان برای اولین بار وارد حرفه‌‎ای می‎‌شوند یا حقوق خاصی به دست می‌‎آورند، یا در گفتمان حقوقی یا سیاسی به شیوه‌‎های نو و قابل‎‌توجهی فهم می‎‌شوند. اما بازتولید دنیوی‌تر هویت جنسیتی از طریق شیوه‎‌های مختلفی انجام می‌شود، شیوه‌‎هایی که در آن‎‌ها بدن‌ها در رابطه با انتظارات عمیقاً ریشه‌دار یا رسوب‌شده وجود جنسیتی عمل می‌کنند. توجه کنید که رسوبی از هنجارهای جنسیتی وجود دارد که پدیده‎‌ی عجیب و غریب یک جنس طبیعی یا یک زن واقعی یا هر تعداد از داستان‎‌های اجتماعی رایج و متقاعدکننده را ایجاد می‎‌کند، و این رسوبی است که در طول زمان مجموعه‌ای از سبک‌های جسمانی را به وجود آورده که به شکل واقعی‌شده، به‌ مثابه پیکربندی طبیعی بدن‌ها در جنس‌هایی ظاهر می‌شوند که در یک رابطه دوتایی با یکدیگر وجود دارند.

۲_ جنسیت‌‎های دوتایی و قرارداد دگرجنس‎گرایی
برای تضمین بازتولید فرهنگی معین، الزامات مختلفی که در ادبیات انسان‌شناختی خویشاوندی به خوبی تثبیت شده است، تولید مثل جنسی را در محدوده‌‎ی نظام ازدواج مبتنی بر دگرجنس‌گرایی قرار داده است، نظامی که مستلزم بازتولید انسان‎ها در حالت‎‌های جنسیتی خاص است و در واقع بازتولید نهایی آن نظام خویشاوندی را تضمین می‎‌کند. همان‎طور که فوکو و دیگران اشاره کرده‌‎اند، ارتباط یک جنس طبیعی با یک جنسیت گسسته و با یک «جذب» ظاهراً طبیعی به جنس/جنسیت مخالف، ترکیبی غیرطبیعی از ساختارهای فرهنگی در خدمت منافع تولید مثل است. [۵] انسان‎شناسی فرهنگی و مطالعات خویشاوندی فمینیستی نشان داده است که چگونه فرهنگ‌‎ها توسط قراردادها اداره می‎‌شوند، قراردادهایی که نه تنها تولید، مبادله و مصرف کالاهای مادی را تنظیم و تضمین می‎‌کنند، بلکه خود پیوندهای خویشاوندی را نیز بازتولید می‎‌کنند و برای تحقق این هدف نیازمند تابوها و مقررات تنبیهی تولید مثل هستند. لوی استراوس شرح می‌‎دهد که چگونه تابوی زنا با محارم برای تضمین هدایت تمایلات جنسی به شیوه‌‎های مختلف ازدواج دگرجنس‎گرا عمل می‎‌کند. [۶] گیل روبین به طور قانع‌کننده‌ای استدلال کرده است که تابوی زنا با محارم انواع خاصی از هویت‌های جنسیتی و تمایلات جنسی مجزا را تولید می‌کند. [۷] منظور من صرفاً این است که یکی از روش‌‎هایی که این سیستم دگرجنس‌گرایی اجباری بازتولید و پنهان می‌کند، پرورش بدن‌ها به جنس‌های مجزا با ظواهر «طبیعی» و گرایش‌های دگرجنس‌گرای «طبیعی» است. اگرچه خودپسندی قوم‎گرا حاکی از پیشرفتی فراتر از ساختارهای اجباری روابط خویشاوندی است که توسط لوی استراوس توصیف شده است، من به همراه روبین فکر می‌‎کنیم که هویت‌‎های جنسیتی معاصر، بسیار نشانه‎‌ها یا «ردپاهایی» از خویشاوندی باقی‎مانده هستند. این بحث که جنس، جنسیت و دگرجنس‎گرایی محصولات تاریخی هستند که در طول زمان به هم پیوسته و طبیعی شده‎‌اند، نه تنها از سوی میشل فوکو بلکه از سوی مونیک ویتگ، مورخان همجنس‎گرا، و انسان‎شناسان فرهنگی و روان‎شناسان اجتماعی مختلف در سال‌‎های اخیر مورد توجه انتقادی زیادی قرار گرفته است. [۸] با این حال، این تئوری‎‌ها اگر نحوه‌‎ی تولید، بازتولید و نگهداری این سازه‌‎ها در حوزه بدن را محدود و توصیف نکنند، همچنان فاقد منابع حیاتی برای تفکر رادیکال در مورد رسوب تاریخی تمایلات جنسی و ساختارهای مربوط به جنس هستند.
آیا پدیدارشناسی می‎‌تواند به بازسازی فمینیستی خصلت رسوب یافته‎‌ی جنس، جنسیت و تمایلات جنسی در سطح بدن کمک کند؟ در وهله‌‎ی اول، تمرکز پدیدارشناختی بر کنش‌های مختلفی که هویت فرهنگی توسط آن‌ها شکل می‌گیرد و مفروض می‌شود، نقطه شروع مبارکی را برای تلاش فمینیستی برای درک شیوه‌ای دنیوی که در آن بدن‌ها به جنسیت تبدیل می‌شوند، فراهم می‌کند. فرمول‌بندی بدن به‌ مثابه شیوه‌ای برای نمایش یا اجرای احتمالات، راهی برای درک چگونگی تجسم و اجرای یک قرارداد فرهنگی ارائه می‌دهد. اما تصور راهی برای مفهوم‌سازی مقیاس و ماهیت سیستمی ستم بر زنان از موضعی نظری که کنش‌های سازنده را نقطه عزیمت خود می‌داند، اگر نگوییم غیرممکن، دشوار به نظر می‌رسد. اگرچه کنش‌‎های فردی برای حفظ و بازتولید نظام‌های ظلم و ستم کار می‌کنند، و در واقع، هر نظریه مسئولیت سیاسی شخصی چنین دیدگاهی را پیش‌فرض می‌گیرد، نتیجه نمی‌شود که ظلم تنها پیامد چنین کنش‎‌هایی است. می‌توان استدلال کرد که بدون انسان‌هایی که کنش‌‎های مختلف آن‌‎ها، عمدتاً تفسیر، ایجاد و حفظ شرایط ظالمانه است، این شرایط از بین می‌رود، اما توجه داشته باشید که رابطه بین کنش‎‌ها و شرایط نه یک‌طرفه است و نه بدون واسطه. زمینه‌ها و قراردادهایی اجتماعی وجود دارند که در آن‎ها کنش‌‎های معین نه تنها ممکن می‌شوند، بلکه در کل به مثابه کنش‎، قابل‎‌تصور می‌شوند. بنابراین، دگرگونی روابط اجتماعی به جای کنش‌های فردی که توسط آن شرایط به وجود می‎‌آیند، به موضوع دگرگونی شرایط اجتماعی هژمونیک تبدیل می‌شوند. در واقع، اگر دگرگونی‎‌ها محدود به سیاست کنش‌‎ها باقی بمانند، خطر پرداختن به انعکاس صرفاً غیرمستقیم، اگر نه اتفاقی، آن شرایط وجود دارد. اما مفهوم نمایشی یک «کنش»، تجدیدنظر در مفروضات فردگرایانه‌ای را تحمیل می‌کند که زیربنای دیدگاه محدودتر تشکیل کنش‌ها در گفتمان پدیدارشناختی است. «کنش‌‎ها» به مثابه مدت زمانی معین در کل اجرا، تجربه‎‌ایی مشترک و «عمل جمعی» هستند. همان‎طور که در نظریه‎‌ی فمینیستی، خود مقوله‎‌ی شخصی گسترش یافته و ساختارهای سیاسی را نیز در بر می‎‌گیرد، به همین ترتیب، دیدگاهی مبتنی بر تئاتر و در واقع کمتر فردی‌‎محور درباره‎‌ی کنش‎‌ها وجود دارد که تا حدودی از انتقاد از نظریه‎‌ی کنش به مثابه «بیش از حد اگزیستانسیالیستی» جلوگیری می‎‌کند. کنشی که جنسیت است، کنشی که فاعل‌‎های تجسم یافته است از آن‎جایی که به‎‌طور‎چشمگیر و فعالانه تجسم می‌‎یابد و در واقع دارای نشانه‌‎های فرهنگی خاصی است، آشکارا تنها کنشی فردی نیست. مطمئناً روش‌های متفاوت و فردی برای اجرای جنسیت فرد وجود دارد، اما این‎که فرد این کار را انجام می‌دهد و این کار را مطابق با برخی تحریم‌ها و ممنوعیت‌ها انجام می‌دهد، واضح است که یک موضوع کاملاً فردی نیست. در این‎جا نیز، منظور من این نیست که تأثیر برخی از هنجارهای جنسیتی را که از درون خانواده سرچشمه می‌گیرند و از طریق شیوه‌های خانوادگی خاص تنبیه و پاداش اعمال می‌شوند، به حداقل برسانم، چرا که در نتیجه، ممکن است به‌ مثابه کنشی بسیار فردی تعبیر شود، زیرا حتی در آن‎جا روابط خانوادگی، روابط فرهنگی از قبل موجود را خلاصه، فردی و مشخص می‌کند. و این روابط اگر نگویم هرگز اصلی نیستند، به ندرت کاملاً اصلی هستند. کنشی که شخص انجام می‎‌دهد، کنشی که اجرا می‎‌کند، به یک معنا کنشی است که قبل از رسیدن به صحنه انجام شده است. از این رو، جنسیت کنشی است که تمرین شده است، همان‌طور که یک فیلم‎نامه از بازیگران خاصی که از آن استفاده می‌کنند جان سالم به در می‌برد، اما به بازیگران فردی نیاز دارد تا بار دیگر به‌ مثابه واقعیت به فعلیت برسد و بازتولید شود. مولفه‌‎های پیچیده‌‎ای که در یک کنش وارد می‌‎شوند باید از هم تفکیک شوند تا بتوان نوع بازیگری هماهنگ و عمل کردن را که همیشه جنسیت یک فرد است، درک کرد.
پس جنسیت از چه لحاظ یک کنش است؟ همان‎طور که انسان‎شناس، ویکتور ترنر در مطالعات خود درباره‎‌ی نمایش اجتماعی آیینی بیان می‎‌کند، کنش اجتماعی مستلزم اجرای تکراری است. این تکرار در عین حال بازنمایی و تجربه‌‎ی مجدد مجموعه‌‎ای از معانی است که از قبل به صورت اجتماعی تثبیت شده‌‎اند. این شکل دنیوی و تشریفاتی مشروعیت آن‎‌هاست. [۹] وقتی این مفهوم از اجرای اجتماعی در مورد جنسیت به کار می‌رود، واضح است که اگرچه بدن‌های فردی وجود دارند که این دلالت‌ها را با تلطیف شدن در حالت‌های جنسیتی به نمایش می‌گذارند، اما این «کنش» بلافاصله عمومی نیز می‌شود. این اقدامات دارای ابعاد زمانی و جمعی است و عمومی بودن آن‎ها بی‎‌تاثیر نیست. در واقع، اجرا با هدف استراتژیک حفظ جنسیت در چارچوب دودویی آن انجام می‎‌شود. اجرا در اصطلاح آموزشی، قوانین اجتماعی را آشکار می‎‌کند.
به عنوان یک کنش عمومی و اجرایی، جنسیت یک انتخاب یا پروژه رادیکال نیست که منعکس‌‎کننده‎‌ی یک انتخاب صرفاً فردی باشد، بلکه فقط همان‎طور که برخی جابجایی‎‌های پساساختارگرایانه سوژه ادعا می‌‎کنند بر فرد تحمیل یا حک نشده است. بدن به طور منفعلانه‌‎ایی با کدهای فرهنگی نوشته نمی‌‎شود، گویی گیرنده‌‎ی بی‎جان روابط فرهنگی کاملاً از پیش تعیین شده است. اما این روابط فرهنگی منهای کدهای فرهنگی تجسم‎‌یافته‎ پیش از قراردادهای فرهنگی که اساساً بر بدن دلالت دارند نیز وجود ندارند. بازیگران همیشه از قبل در چارچوب شرایط اجرا روی صحنه هستند. همان‎طور که یک فیلم‎نامه ممکن است به طرق مختلف اجرا شود، و همان‎طور که نمایش‎نامه هم به متن و هم به تفسیر نیاز دارد، بدن جنسیتی نیز نقش خود را در فضای فیزیکی محدود فرهنگی ایفا می‎کند و تفسیرهایی را در محدوده دستورالعمل‎‌های موجود به اجرا می‎‌گذارد.
اگرچه پیوندهای بین یک نقش تئاتری و یک نقش اجتماعی پیچیده است و تمایزها به راحتی مشخص نمی‎‌شود (بروس ویلشر به محدودیت‎‌های مقایسه در «نقش بازی کردن و هویت: محدودیت‎‌های تئاتر به عنوان استعاره» اشاره می‎‌کند [۱۰])، به نظر واضح است که اگرچه نمایش‌های تئاتری می‌توانند با سانسور سیاسی و انتقاد شدید مواجه شوند، اجراهای جنسیتی در زمینه‌های غیرتئاتری با کنوانسیون‌های اجتماعی تنبیهی و نظارتی واضح‌تری اداره می‌شوند. در واقع، دیدن یک زن‎‌جامه روی صحنه می‌تواند باعث لذت و تشویق شود، در حالی که دیدن همان زن‎‌جامه روی صندلی کنار ما در اتوبوس می‌تواند ترس، خشم و حتی خشونت را تحمیل کند. قراردادهایی که واسطه‌‎ی نزدیکی و شناسایی در این دو مورداند، به وضوح کاملاً متفاوت هستند. می‎‌خواهم دو نوع ادعای متفاوت در مورد این تمایز تجربی داشته باشم. در تئاتر، می‌توان گفت: «این فقط یک کنش است» و عمل را غیرواقعی کرد و بازیگری را به چیزی کاملاً متمایز از آن‎چه واقعی است تبدیل کرد. به دلیل این تمایز، می‌توان احساس واقعیت را در مواجهه با این چالش موقت در برابر مفروضات هستی‌شناختی موجود درباره‎‌ی ترتیبات جنسیتی حفظ کرد. قراردادهای مختلفی که اعلام می‌کنند «این فقط یک نمایش‎نامه است» اجازه می‌دهند تا خطوط دقیقی بین اجرا و زندگی ترسیم شود. در خیابان یا اتوبوس، کنش خطرناک می‌شود، اگر اتفاق بیفتد، دقیقاً به این دلیل که قراردادهای نمایشی برای تحدید شخصیت صرفاً تخیلی کنش وجود ندارد. در واقع، در خیابان یا اتوبوس، هیچ فرضی وجود ندارد که عمل متمایز از واقعیت باشد. اثر نگران‎کننده‌‎ی این کنش این است که هیچ قراردادی وجود ندارد که این جدایی را تسهیل کند. واضح است که تئاتری وجود دارد که تلاش می‌کند آن قراردادهایی را که امر خیالی را از واقعیت جدا می‌کند، به چالش بکشد یا در واقع شکست دهد (ریچارد شچنر این را کاملاً واضح در بین تئاتر و انسان‌شناسی نشان می‎‌دهد [۱۱]). با این حال، در آن موارد، فرد با همان پدیده روبرو می‎‌شود، یعنی این‎که کنش در مقابل امر واقعی قرار نمی‌‎گیرد. اما واقعیتی را تشکیل می‌دهد که به نوعی جدید است، شیوه‌ای از جنسیت که به آسانی نمی‌تواند در مقوله‌های از پیش موجود که واقعیت جنسیتی را تنظیم می‌کنند، جذب شود. از منظر آن دسته‎‌بندی‎‌های تثبیت شده، ممکن است کسی بخواهد ادعا کند که اما اوه، این واقعاً دختر است یا زن، یا واقعاً پسر است یا مرد، و علاوه بر این، ظاهر با واقعیت جنسیت منافات دارد و واقعیت گسسته و آشنا باید به شکل نوپا، موقتاً تحقق نیافته و شاید که در زمان‌ها یا مکان‌های دیگر تحقق یابد وجود داشته باشد. با این حال، زن‌‎جامه می‌‎تواند بیش از بیان صرف تمایز بین جنس و جنسیت انجام دهد، اما حداقل به طور ضمنی، تمایز بین ظاهر و واقعیت را به چالش می‎‌کشد، تمایزی که بخش زیادی از تفکر عمومی در مورد هویت جنسیتی را ساختار می‌‎دهد. اگر «واقعیت» جنسیت را خود اجرا تشکیل می‌دهد، پس هیچ توسلی به یک «جنس» یا «جنسیت» ضروری و تحقق نیافته که اجراهای جنسیتی ظاهراً بیان می‌کنند وجود ندارد. در واقع، جنسیت زن‎‌جامه به اندازه هر کسی که عملکردش مطابق با انتظارات اجتماعی باشد، کاملا واقعی است.
واقعیت جنسیتی، اجرایی است؛ به این معنا که به سادگی، تنها تا حدی که اجرا می‎‌شود، واقعی است. منصفانه به نظر می‎رسد که بگوییم انواع خاصی از کنش‌‎ها معمولاً به عنوان بیانگر یک هسته یا هویت جنسیتی تفسیر می‎‌شوند و این کنش‎‌ها یا با هویت جنسیتی مورد انتظار مطابقت دارند یا به نوعی آن انتظار را به چالش می‌‎کشند. این انتظار، به نوبه‎‌ی خود، مبتنی بر ادراک جنسی است، جایی که جنس به عنوان داده‌ای گسسته و واقعی از ویژگی‌های جنسی اولیه درک می‌شود. این نظریه‌‎ی ضمنی و رایج در مورد کنش‌‎ها و رفتارها به مثابه بیانگر جنسیت نشان می‌دهد که جنسیت خود چیزی مقدم بر کنش‎‌ها، حالت‌ها و رفتارهای مختلفی است که توسط آن‌ها نمایشنامه‌سازی شده و شناخته می‌شود. در واقع، جنسیت در تخیل عمومی به مثابه یک هسته اساسی به نظر می‌‎رسد که به خوبی می‌‎تواند به مثابه رابطه‌‎ی معنوی یا روانی جنس بیولوژیکی درک شود. [۱۲] با این حال، اگر ویژگی‌های جنسیتی بیانگر نیستند، بلکه اجرایی هستند، آن‎گاه این ویژگی‌ها به طور مؤثر هویتی را به وجود می‌‎آورند که گفته می‌شود بیان‎گر یا فاش‌‎کننده‌‎اند. تمایز بین بیان و اجرا بسیار مهم است. زیرا اگر صفات و کنش‌‎های جنسیتی وجود داشته باشد، یعنی روش‌‎های گوناگونی که بدن دلالت فرهنگی خود را نشان می‎‌دهد یا تولید می‌‎کند که اجرایی هستند،پس هیچ هویتی وجود ندارد که بتوان با آن یک کنش یا صفت را سنجید. هیچ کنش جنسیتی درست یا نادرست، واقعی یا تحریف شده وجود نخواهد داشت و فرض هویت جنسیتی واقعی به مثابه یک داستان تنظیم شده آشکار می‎‌شود. این‎که واقعیت جنسیتی از طریق عملکردهای اجتماعی پایدار ایجاد می‌شود به این معنی است که خود مفاهیم یک جنس ذاتی، یک مردانگی یا زنانگی واقعی یا ماندگار، نیز به عنوان بخشی از راهبردی تشکیل می‌شوند که توسط آن جنبه اجرایی جنسیت پنهان می‌شود.
در نتیجه، جنسیت را نمی‌توان به‌عنوان نقشی درک کرد که «خود» درونی را بیان کرده یا پنهان می‌کند، چه آن «خود» جنس‌دار تصور شود یا نه. جنسیت به ‌مثابه عملکردی اجرایی، یک «کنش» است که به شکلی گسترده و وسیع تعبیر می‌شود و داستان اجتماعی درونیّت روان‌شناختی خود را می‌سازد. برخلاف دیدگاهی مانند دیدگاه اروینگ گافمن که خودی را مطرح می‌کند که «نقش‌های» مختلفی را در چارچوب انتظارات اجتماعی پیچیده از «بازی» زندگی مدرن به عهده می‌گیرد و مبادله می‌کند، [۱۳] من می‎گویم که این خود نه‌تنها به‌طور برگشت‌ناپذیر «خارج» است و در گفتمان اجتماعی شکل می‌گیرد، بلکه انتساب درونیات خود، شکلی از جعل ذات است که به شکل عمومی تنظیم و تأیید شده است. پس جنسیت‎ها نه می‎توانند درست باشند و نه نادرست، نه واقعی و نه ظاهری. و با این حال، فرد مجبور است در جهانی زندگی کند که در آن جنسیت‎‌ها دال‎‌های یکسانی را تشکیل می‎‌دهند، که در آن جنسیت تثبیت شده، قطبی شده، گسسته و متمرد می‎‌شود. در واقع، جنسیت با مدلی از صدق و کذب مطابقت دارد که نه تنها با سیالیت اجرایی خود در تضاد است، بلکه در خدمت سیاست اجتماعی تنظیم و کنترل جنسیت است. اجرای اشتباه جنسیتی، مجموعه‌‎ای از مجازات‌‎ها را، چه به شکل آشکار و چه غیرمستقیم به همراه دارد و اجرای آن به شکلی خوب و درست این اطمینان را ایجاد می‌‎کند که در نهایت یک ذات‎گرایی هویت جنسیتی وجود دارد. این‎که این اطمینان به آسانی توسط اضطراب جابجا می‎‌شود و این‎که فرهنگ به آسانی کسانی را که در انجام توهم ذات‎گرایی جنسیتی شکست می‌‎خورند، تنبیه یا به حاشیه می‎‌برد، باید به اندازه‌‎ی کافی نشانه‌‎ای باشد که در سطحی دانش اجتماعی وجود دارد که صدق یا نادرستی جنسیت فقط از نظر اجتماعی الزامی است و به هیچ وجه از نظر هستی شناختی ضروری نیست. [۱۴]

۳_ نظریه فمینیستی: فراتر از یک مدل بیانگر جنسیت
این دیدگاه از جنسیت به عنوان نظریه‎‌ایی جامع درباره‌‎ی چیستی جنسیت یا نحوه‎‌ی ساخت آن مطرح نمی‎‌شود و همچنین یک برنامه‌‎ی سیاسی فمینیستی صریح را تجویز نمی‌‎کند. در واقع، می‎توانم تصور کنم که این دیدگاه درباره‎‌ی جنسیت برای تعدادی از استراتژی‎‌های سیاسی متناقض است. ممکن است برخی از دوستان من در این مورد مرا مقصر بدانند و اصرار داشته باشند که هر نظریه‌‎ای در مورد قانون اساسی جنسیت دارای پیش‎فرض‎‌ها و مفاهیم سیاسی است و این‎که نمی‌‎توان نظریه‎‌ی جنسیت را از فلسفه سیاسی فمینیسم جدا کرد. در واقع، من موافق هستم، و استدلال می‎‌کنم که در درجه‎ی اول منافع سیاسی است که پدیده‌‎های اجتماعی خود جنسیت را به وجود می‌‎آورد و این‎که بدون نقد رادیکال جنسیت برساخته، نظریه‎‌ی فمینیستی نمی‎‌تواند روشی را بررسی کند که در آن ستم، مقوله‌های هستی‌شناختی را که از طریق آن جنسیت درک می‌شود، ساختار می‌دهد. گایاتری اسپیواک استدلال کرده است که فمینیست‎‌ها برای پیشبرد برنامه سیاسی فمینیستی باید بر ذات‎گرایی موثر، یک هستی‎‌شناسی نادرست از زنان به مثابه یک امر جهانی تکیه کنند. [۱۵] او می‎‌داند که مقوله‎‌ی «زنان» کاملاً گویا نیست و کثرت و ناپیوستگی ارجاع به تمسخر و شورش در برابر یکنواختی نشانه می‎‌پردازد، اما نشان می‌‎دهد که می‎توان از آن برای اهداف استراتژیک استفاده کرد. فکر می‌کنم کریستوا چیزی مشابه بیان می‎‌کند، وقتی شرح می‎دهد که فمینیست‌ها از مقوله‎‌ی زنان به‌عنوان ابزاری سیاسی استفاده می‌کنند، بدون این‎که یکپارچگی هستی‌شناختی را به این واژه نسبت دهند، و اضافه می‌کند که به‌طور دقیق نمی‌توان گفت که زنان وجود دارند. [۱۶] فمینیست‌ها ممکن است نگران پیامدهای سیاسی ادعای عدم وجود زنان باشند، به‌ویژه با توجه به استدلال‌های متقاعدکننده‌ای که مری آن وارن در کتاب‎اش «جنسیت‌کشی» مطرح کرده است. [۱۷] او استدلال می‌کند که سیاست‌های اجتماعی در مورد کنترل جمعیت و فناوری باروری به گونه‌ای طراحی شده‌اند که وجود زنان را به طور کلی محدود کرده و در مواقعی ریشه‌کن کنند. در پرتو چنین ادعایی، نزاع در مورد وضعیت متافیزیکی این اصطلاح چه فایده‎ای دارد، و شاید، به دلایل آشکارا سیاسی، فمینیست‎ها باید در خصوص این نزاع به طور کلی سکوت کنند.
اما استفاده از این اصطلاح و شناخت نارسایی هستی‌شناختی آن یک چیز است و بیان دیدگاهی هنجاری برای نظریه‌‎ی فمینیستی که جوهره، ماهیت یا واقعیت فرهنگی مشترکی را که نمی‌توان یافت، تجلیل یا رهایی بخشد، چیز دیگری است. گزینه‌ای که من از آن دفاع می‌کنم این نیست که جهان را از دیدگاه زنان توصیف کنم. نمی‌دانم آن دیدگاه چیست، اما هر چه هست، مفرد نیست و مال من نیست که از آن حمایت کنم. ادعای این که من به چگونگی شکل‎‌گیری پدیده‎‌ی دیدگاه مردانه یا زنانه علاقه‌‎مند هستم، فقط تا حدودی درست است، زیرا در حالی که فکر می‌‎کنم این دیدگاه‌‎ها، در واقع، ساختار اجتماعی دارند، و این‎که انجام تبارشناسی انعکاسی از آن دیدگاه‌‎ها مهم است، در درجه‌‎ی اول اپیستمه‌‎ی جنسیتی نیست که من به افشا، ساختارشکنی یا بازسازی آن علاقه دارم. در واقع، این پیش‎فرض خود مقوله‎‌ی زن است که مستلزم تبارشناسی انتقادی با ابزارهای پیچیده نهادی و گفتمانی است، ابزارهایی که توسط آن به وجود می‌‎آید. اگرچه برخی از منتقدان ادبی فمینیست معتقدند که پیش‎فرض تفاوت جنسی برای همه‌‎ی گفتمان ضروری است، اما این پیش‎فرض، تفاوت جنسی را به عنوان لحظه‌ی پایه‌گذاری فرهنگ تقویت می‌کند و نه تنها از تحلیل چگونگی شکل‌گیری تفاوت جنسی در آغاز، بلکه از چگونگی شکل‌گیری پیوسته آن هم با سنت مردانه‌‎ای که از دیدگاه جهانی پیشی می‎‌گیرد و هم به واسطه‎‌ی آن مواضع فمینیستی که مقوله‎‌ی یکسان «زنان» را به نام بیان کردن یا در واقع رهایی طبقه‌‎ای تحت سلطه می‎‌سازند جلوگیری می‌کند. همان‎طور که فوکو در مورد آن تلاش‎های انسان‎گرایانه برای رهایی سوژه جنایی شده ادعا کرد، سوژه‎ایی که آزاد می‎‌شود حتی عمیق‌‎تر از آن‎چه در ابتدا تصور می‎‌شد در غل و زنجیر است. [۱۸] با این حال، واضح است که من تبارشناسی انتقادی جنسیت را برای تکیه بر مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌های پدیدارشناختی تصور می‌کنم که مهم‌ترین آن‌ها مفهوم گسترده‌ای از یک «کنش» است، «کنشی» که هم از نظر اجتماعی مشترک است و هم از نظر تاریخی شکل گرفته است و به معنایی که قبلاً توضیح دادم، اجرایی است. اما تبارشناسی انتقادی باید با سیاست کنش‌‎های جنسیتی اجرایی تکمیل شود، سیاست‌‎هایی که هم هویت‌‎های جنسیتی موجود را بازتوصیف می‎‌کنند و هم دیدگاهی تجویزی درباره‎‌ی نوع واقعیت جنسیتی که باید وجود داشته باشد ارائه می‌‎دهند. بازتوصیف نیاز به افشای تصدیقاتی دارد که به طور ضمنی به عنوان هسته‌ها یا هویت‌های جنسیتی ذاتی عمل می‌کنند و هم کنش و هم راهبرد انکار را توضیح می‌دهند، کنش و راهبردی که به یکباره جنسیتی را که ما آن را زندگی می‎‌کنیم تشکیل داده و پنهان می‎‌کنند. نسخه‌‎نویسی، اگر فقط به این دلیل باشد که ما نیاز داریم به جهانی فکر کنیم که در آن کنش‌‎ها، رفتارها، بدن بصری، بدن پوشیده، ویژگی‌های فیزیکی مختلف که معمولاً با جنسیت مرتبط است، هیچ چیزی را بیان نمی‌کنند، همیشه دشوارتر است. به یک معنا، نسخه، آرمان‌شهری نیست، بلکه عبارت است از یک امر ضروری برای تصدیق پیچیدگی جنسی موجود که واژگان ما همواره پنهان می‌کنند و این پیچیدگی را به یک تعامل فرهنگی دراماتیک بدون پیامدهای تنبیهی وارد می‌کنند.
یقیناً از نظر سیاسی مهم است که زنان را نمایندگی کنیم، اما انجام این کار باید به گونه‌ای باشد که مجموعه‌ای را که قرار است تئوری رهایی بخشد، مخدوش نکند. نظریه فمینیستی که تفاوت جنسی را به‌ مثابه نقطه عزیمت نظری ضروری و ثابت فرض می‌کند، به وضوح آن دسته از گفتمان‌های اومانیستی را که امر جهانی را با امر مردانه در هم می‌آمیزند و همه فرهنگ را به عنوان دارایی مردانه می‌شناسند، اصلاح می‎‌کند. بدیهی است که بازخوانی متون فلسفه‎‌ی غرب از دیدگاه‌های مختلفی که کنار گذاشته شده‌اند، نه تنها برای آشکار کردن چشم‌انداز خاص و مجموعه‌ای از علایق که آن توصیف‌های به ظاهر شفاف از واقعیت را نشان می‌دهد، بلکه برای ارائه توصیف‌ها و نسخه‌های جایگزین ضروری است. در واقع، باید فلسفه را به عنوان یک عمل فرهنگی تثبیت کرده و اصول آن را از مکان‌های فرهنگی حاشیه‌ای مورد نقد قرار داد. من هیچ اختلافی با این رویه ندارم و به وضوح از آن تحلیل‌‎ها سود برده‌‎ام. تنها نگرانی من این است که تفاوت جنسی تبدیل به شیءسازی نشود که ناخواسته محدودیت دوتایی بر هویت جنسیتی و چارچوب تلویحی دگرجنس‎گرا برای توصیف جنسیت، هویت جنسیتی و تمایل جنسی را حفظ کند. به نظر من چیزی در مورد زنانگی وجود ندارد که منتظر بیان شدن باشد. از سوی دیگر، چیزهای خوبی در مورد تجربیات متنوع زنان وجود دارد که بیان می‎‌شود و هنوز هم نیاز به بیان دارد. اما در رابطه با آن زبان نظری احتیاط لازم است، زیرا این زبان صرفاً یک تجربه ماقبل زبانی را گزارش نمی‎‌کند، بلکه آن تجربه و نیز محدودیت‌‎های تحلیل آن را به وجود می‎‌آورد. صرف نظر از ویژگی فراگیر مردسالاری و رواج تفاوت جنسی به مثابه تمایز فرهنگی عملی، چیزی در مورد یک سیستم جنسیتی دوتایی ارائه نشده است. جنسیت به عنوان یک میدان فیزیکی بازی فرهنگی، اساساً یک امر بدیع است، اگرچه کاملاً واضح است که برای به چالش کشیدن متن نمایش‎نامه از طریق اجرای خارج از نوبت یا از طریق بداهه‌پردازی‌های بی‌جا، مجازات‌های سختی وجود دارد. جنسیت به صورت منفعلانه روی بدن نوشته نمی‎‌شود، و توسط ماهیت، زبان، زبان نمادین، یا تاریخ عظیم پدرسالاری هم تعیین نمی‎‌شود. جنسیت چیزی است که همواره تحت محدودیت، محدودیت روزانه و بی‌‎وقفه، همراه با اضطراب و لذت است؛ اما اگر این عمل مستمر با یک داده‎‌ی طبیعی یا زبانی اشتباه گرفته شود، قدرت برای گسترش میدان فرهنگی از طریق نمایش‌های خرابکارانه از انواع مختلف، از دست می‌رود.

منابع
۱- برای بحث بیشتر در مورد سهم فمینیستی بوووار در نظریه پدیدارشناسی، به «تغییرهای جنسیتی و جنسیت: جنس دوم بوووار»، مطالعات فرانسوی Yale 172 (1986) مراجعه کنید.
۲- موریس مرلوپونتی، «بدن در وجود جنسی‎‏اش»، در پدیدارشناسی ادراک، ترجمه. کالین اسمیت (بوستون: راتلج و کیگان پل، ۱۹۶۲).
۳- سیمون دوبوار، جنس دوم، ترجمه. اچ . ام پرشلی (نیویورک: وینتیج، ۱۹۷۴)، ۳۸٫
۴- جولیا کریستوا، تاریخچه‎ی دوستی (پاریس: نسخه‌های دنول، ۱۹۸۳)، ۲۴۲٫
۵- رجوع کنید به میشل فوکو، تاریخ جنسیت: مقدمه، ترجمه. رابرت هرلی (نیویورک: رندوم هاوس، ۱۹۸۰)، ۱۵۴: «مفهوم “جنس” امکان گروه‎بندی عناصر تشریحی، عملکردهای بیولوژیکی، رفتارها، احساسات و لذت‌ها را در یک وحدت مصنوعی با هم فراهم می‌کند و فرد را قادر می‌سازد تا از این وحدت ساختگی به عنوان یک اصل علّی استفاده کند…»
۶- رجوع کنید به کلود لوی استروس، ساختارهای ابتدایی خویشاوندی (بوستون: انتشارات بیکن، ۱۹۶۵).
۷- گیل روبین، «ترافیک زنان: یادداشت‌هایی درباره «اقتصاد سیاسی» جنسیت، در کتاب به سوی انسان‌شناسی زنان، ویرایش. راینا آر.
۸- رجوع کنید به «دگرگونی‎های جنس و جنسیت: بووار، ویتگ و فوکو» نوشته‎ی من در فمینیسم به عنوان نقد، ویرایش. سیلا بنهابیب و دروسیلا کورنل (لندن: باسیل بلکول، ۱۹۸۷ [توزیع شده توسط انتشارات دانشگاه مینه سوتا]).
۹- رجوع کنید به ویکتور ترنر، درام‎ها، عرصه‎ها و استعاره‎ها (ایتاکا: انتشارات دانشگاه کورنل، ۱۹۷۴). کلیفورد گیرتز در «ژانرهای تار» بیان می‎کند: در بازسازی اندیشه، در دانش محلی، مقالات بیشتر در انسان شناسی تفسیری (نیویورک: کتاب های پایه، ۱۹۸۳)، بیان می‎کند که استعاره نمایشی توسط نظریه ‎ی اجتماعی اخیر به دو روش، اغلب متضاد، استفاده می شود. نظریه پردازان آیینی مانند ویکتور ترنر بر مفهوم درام اجتماعی از انواع مختلف به عنوان ابزاری برای حل و فصل تعارضات درونی در یک فرهنگ و بازسازی انسجام اجتماعی تمرکز می کنند. از سوی دیگر، رویکردهای کنش نمادین، متاثر از چهره‌های گوناگونی چون امیل دورکیم، کنت برک، و میشل فوکو، بر شیوه‌ای تمرکز می‌کنند که در آن اقتدار سیاسی و مسائل مشروعیت مضمون‌سازی می‌شوند و در چارچوب اصطلاحات معنایی اجرا می‌شوند. خود گیرتز شرح می‎دهد که تنش را می‎توان به صورت دیالکتیکی نگریست. مطالعه‎ی او در مورد سازمان سیاسی در بالی به مثابه یک «دولت- تئاتر» یک مورد در این زمینه است. با توجه به تبیین آشکارا فمینیستی از جنسیت به مثابه تبیینی اجرایی، به نظر من روشن است که توضیح جنسیت به عنوان اجرایی عمومی باید با تحلیل تحریم‎ها و تابوهای سیاسی ترکیب شود، تحلیل‎هایی که بر اساس آن‎ها این عملکرد ممکن است در حوزه عمومی عاری از عواقب تنبیهی رخ دهد ممکن هم هست که رخ ندهد.
۱۰- بروس ویلشر، نقش آفرینی و هویت: محدودیت‎های تئاتر به عنوان استعاره (بوستون: راتلج و کیگان پل، ۱۹۸۱).
۱۱- ریچارد شچنر، بین تئاتر و انسان‎شناسی (فیلادلفیا: انتشارات دانشگاه پنسیلوانیا، ۱۹۸۵). به ویژه رجوع کنید به «اخبار، جنس و اجرا» ۲۹۵-۳۲۴ .
۱۲- انسان‎شناس، استر نیوتن در کمپ مادر (پرنتیس هال، ۱۹۷۴) قوم‌نگاری شهری از زن‎پوش‎ها را ارائه می‌کند و در آن پیشنهاد می‌کند که همه جنسیت ممکن است بر اساس مدل مبدل‎پوشی درک شود. سوزان جی کسلر و وندی مک کنا در «جنسیت: یک رویکرد قوم‌متدولوژیک» (شیکاگو: انتشارات دانشگاه شیکاگو، ۱۹۷۸) استدلال می‌کنند که جنسیت یک «موفقیت» است که به مهارت‌های ساختن بدن به یک هنر اجتماعی مشروع نیاز دارد.
۱۳- رجوع کنید به اروینگ گافمن، ارائه‎ایی از خود در زندگی روزمره (گاردن سیتی: دابل دی، ۱۹۵۹).
۱۴- رجوع کنید به نسخه هرکولین باربین اثر میشل فوکو: مجلات یک هرمافرودیت فرانسوی قرن نوزدهم، ترجمه. ریچارد مک‌دوگال (نیویورک: کتاب‌های پانتئون، ۱۹۸۴)، برای نمایشی جالب از وحشت برانگیخته شده توسط بدن‌های بین‌جنسیتی. مقدمه فوکو روشن می‌سازد که تحدید پزشکی جنسیت یکسان، یکی دیگر از کاربردهای بی‌طرفانه گفتمان حقیقت به مثابه هویت است. همچنین رجوع کنید به کتاب رابرت ادگرتون در «انسان‎شناس آمریکایی در مورد تغییرات بین فرهنگی پاسخ به بدن هرمافرودیت».
۱۵- سخنرانی‎ها در مرکز علوم انسانی، دانشگاه وسلیان، بهار، ۱۹۸۵٫
۱۶- جولیا کریستوا، «زن را هرگز نمی‎توان تعریف کرد»، ترجمه. مرلین ا.اگوست، در «فمینیسم‎های جدید فرانسوی»، ویرایش. الین مارکس و ایزابل دو کورتیرون (نیویورک: شوکن، ۱۹۸۱).
۱۷- مری آن وارن، جنسیت‎کشی: پیامدهای انتخاب جنس (نیوجرسی: رومن و آلنهلد، ۱۹۸۵).
۱۸- همان؛ میشل فوکو، «مراقبت و تنبیه: تولد زندان» ترجمه. آلن شریدان (نیویورک: کتاب‎های قدیمی، ۱۹۷۸).

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *