گئورگ تراکل در ۳ فوریه ۱۸۸۷ در شهر سالزبورگ زاده شد؛ چهارمین فرزند از شش فرزند خانوادهای میانمایه از طبقهی متوسط. پدرش، توبیاس تراکل (۱۸۳۷–۱۹۱۰)، تاجری آلمانی و دلال فلزات بود و مادرش، ماریا کاترینا هالیک (۱۸۵۲–۱۹۲۵)، خانهداری اهل چک که دلبستگی عمیقی به هنر و موسیقی داشت. تراکل جوان در چنین فضایی، در محیطی مناسب برای رشد هنری پرورش یافت.
سالزبورگ، شهری با تضادهای آشکار، با وجود آنکه انجمنهای موسیقی فراوانی در خود داشت، در بطن خود سرشار از تصاویری زنده از نیروهای همزمان زندگی و مرگ بود؛ تصویری دوگانه که ردّی ماندگار در نخستین شعرهای او برجای گذاشت.
رابطهی صمیمی میان تراکل و کوچکترین خواهرش، مارگارت، احساسی گناهآلود در او برمیانگیخت که بعدها در هیئت مضمونِ جهانشمولِ «خسارتی تراژیک در وضعیتی انسانی» در شعرهایش تبلور یافت. گرچه با آیین لوتری تعمید یافته و در آن فضا پرورش یافته بود، اما دوران مدرسه را در آموزشگاهی وابسته به کالج تربیتمعلم کاتولیک شهر گذراند.
پس از دورهای نومیدکننده در یک دبیرستان دولتی در سالزبورگ—که در آن موفق به یادگیریِ مناسب لاتین، یونانی و ریاضیات نشد—بدون دریافت دیپلم (Abitur) مدرسه را ترک کرد و سپس در دانشگاه وین به تحصیل دوسالهی داروسازی پرداخت. نخستین گام ادبی خود را در سال ۱۹۰۹ با نگارش مسودهای غنایی به نام خیالستان (Dreamland) برداشت.
با وجود شکستهای اولیه در عرصهی ادبی، دورهای از گوشهگیری، افسردگی و مصرف مخدرهای قوی را پشت سر گذاشت—گرایشی که با پیشهی داروسازیاش همخوانیِ خطرناکی داشت. بین سالهای ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۱، چهار نیمسال تحصیلی را در دانشگاه وین به پایان رساند و با دریافت مدرک Magister Pharmaciae، مدتی نیز بهعنوان داوطلب در ارتش خدمت کرد.
سال ۱۹۱۰ نقطهی عطفی در زندگی شاعرانهی تراکل بود؛ سالی که صدای منحصربهفردش بهعنوان شاعری غنایی شکل گرفت. سبک خاص، خودبسنده و پختهاش (که خود آن را «شیوهی سختجانافتادهام» مینامید) نتیجهی هدایت منطقی درونی بود. با این حال، تمام تلاشهایش برای تثبیت موقعیت شغلی و اجتماعی بیثمر ماند.
اما پیوندهایش با ماهنامهی در برنر (Der Brenner) در اینسبروک و حلقهی دوستان نزدیک آن—از جمله لودویگ فن فیکر، کارل دالاگو، کارل باروماوس هاینریش و کارل راک—برای او پناهگاهی از حمایت و دوستی صمیمی فراهم ساخت. از آن پس، شعرهایش بهطور منظم در همین نشریه منتشر میشد.
در سال ۱۹۱۲ گروهی از دوستان و تحسینکنندگانش کوشیدند با همکاری ناشر معروف، آلبرت لانگن، مجموعهای از شعرهایش را با عنوان شامگاه و زوال (Twilight and Decay) منتشر کنند، اما این طرح ناکام ماند.
نهایتاً در ژوئیهی ۱۹۱۳، کورت ولف، ناشر اهل لایپزیک، نخستین دفتر شعرهای تراکل را در قالب بخشی از مجموعهی روز داوری (Der jüngste Tag) و با نام سادهی شعرها به چاپ رساند.
در همین دوره، مجموعهی دیگری به نام سباستیان در رؤیا (Sebastian im Traum) با انتخاب و تنظیم خود شاعر آماده شده بود، اما آغاز جنگ جهانی انتشار آن را به تعویق انداخت و سرانجام در ژوئیهی ۱۹۱۵، هفت ماه پس از مرگ مادرش، منتشر شد.
مکاتباتش با کورت ولف، دقت وسواسگونهی تراکل را دربارهی گزینش و ترتیب شعرها و حتی نحوهی نمایش آنها بر روی کاغذ نشان میدهد. او خواستار طراحی خاصی برای حروف چاپی بود که به گفتهی خودش «نرمیای متناسب با طبیعت این اشعار» داشته باشد. ترتیب شعرها نیز با وسواس شاعرانهای انجام میشد، تا جایی که واژهها، تصاویر، ساختارها و مضامین از شعری به شعر دیگر منتقل شده و نوعی درهمتنیدگی بلورین میآفریدند.
همین انسجام درونی و ساختار تاقتاقی شعرها، مارتین هایدگر را برانگیخت تا تعبیر پرآوازه (و اگرچه نادقیق اما تأملبرانگیز) خود را بیان کند: آثار تراکل در اصل، تنها یک شعرند.
دو سال پایانی زندگی تراکل، سرشار بود از ناامیدی، بحران جسمی، اندوه و نومیدی عمیق. او در آرزوی بازگشت به اینسبروک بود، به امید یافتن پناه و مهری گمشده. اما همین سالها، شکوفاترین دورهی شاعریاش نیز بهشمار میروند؛ سالهایی که در آن، شعر بلند هلیان (Helian) را برای مجموعهی سباستیان در رؤیا سرود، و آثاری منثور و شگفتانگیز همچون رؤیا و آشفتگی و الهام و فنا را نوشت—همگی برای ماهنامهی در برنر.
سال ۱۹۱۴، واپسین سال زندگی تراکل، گامی بود بهسوی تجربهای فراتر از درد و اضطرابهای درونی. خواهر محبوبش، مارگارت، اکنون ازدواج کرده و ساکن برلین بود. تراکل، تنها و بیپناه، در فقر، نومیدی و استیصال غوطهور بود. تلاشهایش برای گرفتن وام بینتیجه و تحقیرآمیز بود، و کوششهایش برای مهاجرت به جاهایی چون آلبانی یا هند شرقی هلند و یافتن شغل، همگی به شکست انجامید. تنها حلقهی پیوند او با جهان، دوستان و همکارانش در در برنر بودند، همچون طناب نجاتی در دریای طوفانی.
در ۲۸ ژوئن همان سال، با ترور ولیعهد فرانتس فردیناند در سارایوو و آغاز جنگ جهانی اول، مرحلهی پایانی زندگی کوتاه تراکل آغاز شد. او بهعنوان افسر داروساز به جبههی شرقی در گالیسیا اعزام شد و نخستین تجربهی سهمگین خود از نبرد را در گرودک (Grodek) از سر گذراند؛ جایی که مسئولیت مراقبت از نود سربازِ بهشدت زخمی را در شرایطی فاجعهبار، بدون دارو و تجهیزات کافی، بهعهده گرفت.
در این بحران، تلاش کرد با شلیک گلوله به زندگیاش پایان دهد، اما دیگران مانع شدند. چند هفته بعد، به درمانگاه روانپزشکی در کراکوف منتقل شد. ترس از محاکمهی نظامی، به همراه افسردگی شدید، سرانجام او را به کام مرگ کشاند: در سوم نوامبر ۱۹۱۴، در پی مصرف بیشازحد کوکائین، چشم از جهان فروبست.
سه روز بعد، جسدش در گورستان راکوویتز (Rakowicz) در کراکوف به خاک سپرده شد. بعدها پیکرش به میهلاو (Mühlau) در نزدیکی اینسبروک منتقل و در ۷ اکتبر ۱۹۲۵ به آرامش جاودانه رسید.
_______________________
۱٫ آواز توکای دربند
برای لودویگ فن فیکر
دمیدنی تاریک در شاخههای سبز.
گلهای کوچک آبی در خود میپیچانند سیمای
مرد گوشهنشین را، گامی زرینی
که میافسرَد در پای زیتونبن.
شب با بال سرمست میلرزد.
از خاکساری نرمانرم خون میچکد،
شبنم که آهسته از خار شکوفا میریزد.
همدلی بازوان تابان
قلب درهمشکسته را در آغوش میگیرد.
۲٫ مغربزمین
پیشکش به الزه لاسکر-شولر
۱
ماه، چونان لاشهای
از غاری آبی بیرون زد،
و شکوفههای بسیاری میافتند
بر کورهراه سنگلاخی.
نقرهوار تنی بیمار
میگرید کنار تالاب شامگاهی،
بر زورقی سیاه
دلدادگان جانباخته در گذرند.
یا زنگ گامهای الیس
میپیچد میان بیشهزاری
انباشته از سنبل
تا دوباره در پای بلوطها محو گردد.
آه شمایل آن پسر
شکل گرفته از سرشک بلورین،
سایههای شبانه.
زبانههای دندانهدار آذرخش میدرخشانند
جبین همواره سرد را
هنگامی که تندر بهاری طنین میافکند
بر تپهی سرسبز.
۳٫ بازگشت به زادبوم. I
خنکای سالهای تاریک،
درد و امید را
ستیغهای سیکلپیک Cyclopic نگاه میدارند،
کوهستان تهی از مردم،
دَم طلایی پاییز،
ابر شامگاهی —
خلوص!
کودکی بلورین
زل میزند از دیدگان آبی؛
در زیر صنوبربنهای تاریک
عشق، امید،
آن سان که شبنم بر علف زمخت میچکد
از پلکهای آتشین بیرحمانه!
آه! پل پیادهرو طلایی آنجا
درهم میشکند در برفِ
مغاک!
خنکای آبی را
درهی تاریک شبانه میدمد،
ایمان، امید!
خوش آمدی گورستان یکه!
۴٫ حیاط کلیسای پیتر مقدس
همهسو خلوتسرایی است سنگی.
گلهای رنگپریدهی مرگ میلرزند
بر مزارهایی که در تیرگی سوگ میگسارند. اما
همهی این سوگواری بیهیچ دردی است.
سپهرها سویرانه لبخند میزنند
در این باغ رؤیاپیچ،
جایی که زائران ساکت همواره میپایندش.
بر هر مزار صلیبی شبزندهدار نشاندهاند.
کلیسا مانند نیایشگری سر برمیافرازَد
در مقابل نشانی از فیضی جاودانی،
چند شمع در زیر طاقها میسوزند
و گنگاگنگ برای ارواح بینوا لابه میکنند —
در این وقت درختان میشکفند شبانه،
آن سان که مرگ سیمایش را میتواند بپوشانَد
میان وفور درخشندهی زیباییشان،
که رؤیاهای مردگان را ژرفتر میسازد.
۵٫ آفتابگردانها
شما آفتابگردانهای طلایی
ژرففرورونده در مرگ،
شما خواهران فروتن
در چنین سکوت
سال سوشیانسِ
سرمای کوهسار به پایان میرسد.
آنگاه پیشانی سرمستش
از بوسهها رنگ میبازد
در میان آن گلهای
طلاییِ مالیخولیا
ظلمات ساکت
بر روح فرمان میرانَد.