پای در خاطرات برنج
دویدیم و دویدیم
بی آنکه خاک بگذرد از زیر پای ما
و رؤیایی فراز سر
سر کوهی رسیدیم
که نقره از ماه روایتی میگفت
از یک مرد دهاتی
پای در خاطرات برنج
شانه با شاخهی گندم
سهتا خروس خریدیم
با سکهی سرد ماه
یکیش دوید تو باغچه
با چینهدانی پر از برادهی شیشه
یکیش پرید رو تاقچه
تندیس بال گشودهی خروسی شد
با چشمانی خالی از سفیدی صبح
چندتا خروس میمونه!؟
بیژن نجدی
از نشریه ادبی کادح ش۱