ترجمهی این نمایشنامه
تقدیم به
پدرم
مردی سرشار
تنها او به من آموخت که چهگونه زندگی کنم و چهگونه دوست بدارم
و مادرم
که داستانهای همهی عالم را در سینه دارد.
___________________________
شخصیتها
وینی: زنی حدودن پنجاهساله
ویلی: مردی حدودن شصتساله
پرده اول
فضایی وسیع با چمنزاری سوخته و پژمرده در مرکز به شکل تپهای کوتاه و شیبی ملایم بهسمت پایین تا مقابل و دو طرف صحنه وجود دارد و در عقب، یک شیب تند بهسمت سطح صحنه با حداکثر سادگی و تقارن با نوری روشن و شدید در دکور دیده میشود. پردهی زمینه، با خطای دید برای تجسم دشتی وسیع و آسمان که در فاصلهای بسیار دور عقب نشسته، بسیار ساده است .
وینی تا بالای میانتنهاش دقیقن در مرکز تپه فرو رفته است. وینی حدودن پنجاهساله است و خوب مانده است. او باید ترجیحن بلوند، چاق، بازوها و شانههایی لخت با سینهبندی آویزان، سینههای بزرگ و گردنبند مروارید باشد. بازوهایش روی زمین و سرش روی بازوها در حالت خواب است. کنار او روی زمین، سمت چپ، یک کیف مشکی جادار با انواع خرتوپرت و در سمت راست یک چتر آفتابی که دستهی آن از درون جلدش بیرون آمده وجود دارد. ویلی در سمت راست و به پشت روی زمین خوابیده به شکلی که تپه او را پنهان کرده است.
سکوت طولانی. ساعت گوشبلند و گوشخراش زنگ میزند و پس از ده ثانیه متوقف میشود. وینی حرکت نمیکند. سکوت. صدای زنگ متوقف میشود. وینی دستهایش را بلند میکند و به جلو خیره میشود.
سکوت طولانی. وینی کمر را صاف میکند، کف دستهایش را روی زمین میگذارد، سرش را به عقب برمیگرداند و به دوردست خیره میشود. سکوت طولانی.
وینی: (خیره به دور دست.) یه روز آسمونی دیگه. (مکث. سر بهسمت عقب‚ چشمها روبهرو، مکث. وینی دستهایش را روی سینه بههم قفل میکند‚ چشمها را میبندد. لبها در حالت نیایش دهثانیه بدون صدا حرکت میکنند. هنوز لبها. دستها به صورت چفت شده. با صدای آهسته.) بهخاطر عیسی مسیح، آمین. (چشمها باز میشود، دستها باز میشود، بهسمت تپه برمیگردد. مکث. او دوباره دستهایش را روبهروی سینهاش چفت میکند درحالی که چشمها را بسته است و لبهایش را دوباره پنجثانیه بدون صدا حرکت میدهد . با صدای آهسته.) یک دنیا، بینهایت آمین. (چشمها را باز میکند. دستها را باز میکند. برگشت بهسمت تپه. مکث.) وینی! شروع کن! (مکث.) روزت رو شروع کن! وینی! (مکث.) وینی بهسمت کیف میچرخد. کیف را بدون حرکت از سر جایش زیرورو میکند. مسواک را بیرون میآورد. دوباره جستوجو میکند. خمیردندان را بیرون میآورد. بهسمت جلو بازمیگردد. در خمیردندان را باز میکند. در خمیردندان را روی زمین میگذارد. بهسختی کمی از خمیردندان را روی مسواک میگذارد. خمیردندان را در یک دستاش نگاه میدارد و دندانها را با دست دیگر مسواک میزند. وینی با حالتی موقر به سمت کنار و راست برمیگردد تا کنار تپه تف کند. در این حالت چشمهایش روی ویلی میایستد. تف میکند. گردنش را کمی عقبتر میکشد. با صدای بلند. ههوووو! (مکث. بلندتر.) هووووو! (مکث، لبخند لطیف و مهربانی میزند و درحالی که بهسمت جلو برمیگردد، مسواک را روی زمین میگذارد.) ویلی بیچاره – (خمیردندان را وارسی میکند. دیگر لبخند نمیزند.) – تموم شده – (به دنبال در خمیردندان میگردد.) – آه خیلی خب- (در خمیردندان را پیدا میکند.)- کاریش نمیشه کرد – (در خمیردندان را سرجایش پیچ میدهد.) فقط یکی از اون کارهای همیشگیه – (خمیر دندان را زمین میگذارد.)_ همینه که هست – (بهسمت کیف برمیگردد.) – کاریش نمیشه کرد– (درون کیف را زیرورو میکند.) – نمیشه کاریش کرد – (آینهی کوچکی را بیرون میآورد و بهسمت جلو برمیگردد.)_ اوه بله – (دندانها را در آینه بررسی میکند.)_ ویلی عزیز بیچارهام _ (دندانهای بالایی و جلویی را با انگشت شست تست میکند، با حالتی نامفهوم) خدای مهربون! (لب بالایی را به عقب میکشد تا لثه را بررسی کند و ادامه میدهد.)_ خدای من! _ (گوشهی دهان را به عقب میکشد، دهان را باز میکند و ادامه میدهد.) اوه! – (طرف دیگر دهان و ادامه میدهد.) بدتر از این نمیشه_ (بررسی را رها میکند، عادی حرف میزند.) _ نه بهتره‚ نه بدتر _ (آینه را زمین میگذارد)_ فرقی نکرده _ (انگشتها را با علف پاک میکند) _ درد که نداره _ (به دنبال مسواک میگردد) _ خیلی هم درد نداره _(مسواک را برمیدارد) _ خوبیش هم همینه _ (دستهی مسواک را وارسی میکند)_ خیلی هم خوبه _ (دسته را وارسی میکند و میخواند) _ بهداشتی … چی؟ _ (مکث.) _ چی ؟ _(مسواک را زمین میگذارد)_ آه! بله! _ (بهسمت کیف برمیگردد)_ ویلی بیچاره _ (درون کیف را زیرورو میکند)_ نه شوقی _ (زیرورو میکند) _ به چیزی داره _ (جعبهی عینک را بیرون میآورد)_ نه علاقهای _ (بهسمت جلو برمیگردد)_ به زندگی _ (عینک را از جعبه بیرون میآورد)_ ویلی عزیز بیچارهام _ (جعبه را زمین میگذارد)_ همهش هم که خوابه _ (عینک را باز میکند)_ خوش به حالش_ (عینک را به چشم میزند)_ عین خیالش هم نیست _ (دنبال مسواک میگردد)_ بهنظر من _ (مسواک را برمیدارد)_ همیشه هم گفتم _(با دستهی مسواک بازی میکند)_ کاش من جاش بودم _ (دستهی مسواک را بررسی میکند، میخواند)_ بهداشتی… اصل … چی؟ _ (مسواک را زمین میگذارد)_ آیندهای تاریک _ (عینک را درمیآورد)_ اوه! _ (عینک را زمین میگذارد)_ بهاندازهی کافی فهمیدمش_ (در سینهبندش به دنبال دستمال میگردد)_ فکر میکنم _ (دستمال تاشده را بیرون میآورد)_ تا اینجاش رو که فهمیدم _ (دستمال را در هوا تکان میدهد)_ اون سطرهای شگفتانگیز چی بودن _ (یک چشماش را با دستمال پاک میکند)_ وای منو باش! _ (چشم دیگر را پاک میکند)_ ببین چی میبینم _ (دنبال عینک میگردد)_ اوه _ (عینک را برمیدارد) _ نباید از دستش بدی _(شروع میکند به برق انداختن عینک و در شیشههای عینکها میکند)_ یا باید از دستش بدم؟ _ (برق میاندازد) _ای نور مقدس_ (برق میاندازد)_ ناگهان از تاریکی بیرون بیا !_ ( برق میاندازد)_ ای نور درخشندهی جهنمی. (برق انداختن را متوقف میکند، صورت را بهسمت آسمان بالا میبرد، مکث، سر بهسمت عقب، به برق انداختن ادامه میدهد، برق انداختن عینک را متوقف میکند، بهسمت راست و پایین برمیگردد و دراز میکشد.) هووووو! (مکث. لبخندی ملایم و لطیف میزند درحالی که بهسمت جلو برمیگردد و دوباره عینک را برق میاندازد. بدون لبخند.) خوشبهحالش_(برق انداختن را متوقف میکند، عینک را روی زمین میگذارد)_ کاش من جاش بودم _ (دستمال را تا میکند)_ آه! خیلی خب!_ (دستمال را به سینهبندش برمیگرداند)_ نمیتونی غر بزنی _ (دنبال عینک میگردد)_ نه! نه! _(عینک را برمیدارد)_ نباید غر بزنی _(عینک را بالا میگیرد، به شیشههای عینک نگاه میکند)_ باید خیلی هم متشکر باشی _(به شیشهی دیگر عینک نگاه میکند)_ دردی که نداره _(عینک را به چشم میزند)_ خیلی هم درد نداره_(دنبال مسواک میگردد)_ خوبیش هم به همینه_ (مسواک را برمیدارد)_خیلی هم خوبه _ (دستهی مسواک را وارسی میکند)_ گاهی یه سردرد جزئی _ (دستهی مسواک را وارسی میکند، میخواند)_ تضمین شده…بهداشتی…اصل…چی؟_ (نزدیکتر نگاه میکند)_ بهداشتی اصل …_ (دستمال را از سینهبند درمیآورد)_ آه! بله! _(دستمال را در هوا تکان میدهد)_ گاهی یه میگرن خفیف_ (شروع میکند به پاککردن دستهی مسواک)_ میآد_(پاک میکند)_ بعد میره _(به صورت مکانیکی پاک میکند)_آه! بله! _(پاک میکند)_ خدایا شکرت! _(پاک میکند)_ هزاربار شکرت!_ (پاککردن را متوقف میکند، نگاه خیره و ثابت و مایوس، با صدای آهسته) _ شاید دعا بیاثر نباشه_ (مکث. ادامه میدهد.)_ صبح دعا _(مکث. ادامه میدهد.)_ شب دعا _ (سر بهسمت پایین، دوباره شروع میکند به پاککردن، پاککردن را متوقف میکند، سر بهسمت بالا، آرام، چشمها را پاک میکند، دستمال را تا میکند، دستمال را به سینهبند برمیگرداند، دستهی مسواک را وارسی میکند، میخواند)_ کاملن تضمین شده…بهداشتی اصل …_(نزدیکتر نگاه میکند)_ اصل بهداشتی … (عینک را درمیآورد، مسواک و عینک را زمین میگذارد، خیره به پشت سر)_ کارهای همیشگی. (مکث.) چشمهای پیر. (سکوت طولانی.) وینی! شروع کن! (وینی خودش را وارسی میکند، به چتر آفتابی نگاه میکند، طول آن را وارسی میکند، برش میدارد و از جلد آن دستهای بلند و عجیب بیرون میآورد، انتهای چتر را در دست راست میگیرد و بهسمت پشت و روبهپایین در سمت راست دراز میکشد تا به ویلی ضربه بزند.) هوووووو! (مکث.) ویلی! (مکث.) خوشبهحالش. (با پشت چتر بهسمت پایین به ویلی ضربه میزند.) کاش من جاش بودم. (دوباره ضربه میزند. چتر از دستش لیز میخورد و کنار تپه میافتد. ویلی فورن با دست ناپیدا، چتر را به وینی برمیگرداند.) متشکرم! عزیزم! (وینی چتر را به دست چپ میدهد، بهسمت جلو برمیگردد و کف دست راست را وارسی میکند.) رطوبت. (چتر را به دست راست برمیگرداند، کف دست چپ را وارسی میکند.) اوه! بدتر از این نمیشه. (سر بهسمت بالا‚ با شادی.) نه بهتر‚ نه بدتر‚ نه تغییری. (مکث. ادامه میدهد.) نه دردی. (به سمت پشت دراز میکشد تا به ویلی نگاه کند در حالی که چتر را از انتها مثل قبل نگاه داشته است.) حالا عزیزم میشه دوباره ازم دور نشی!؟ ممکنه بهات نیاز داشته باشم. (مکث.) عجلهای نیست، عجلهای نیست، فقط باز برام پشت لب نازک نکن. (بهسمت جلو برمیگردد، چتر را زمین میگذارد، کف دستهایش را با هم نگاه میکند، دستها را با چمن تپه پاک میکند.) شاید فقط یکم بیحال و رنگپریدهای. (بهسمت کیف برمیگردد، داخل آن را زیرورو میکند، هفتتیری را بیرون میآورد، آن را نگاه میدارد، آن را میبوسد و بهسرعت به داخل کیف بر میگرداند، کیف را زیرورو میکند، شیشهی تقریبن خالی قرمز رنگ دارو را بیرون میآورد، بهسمت جلو برمیگردد، دنبال عینک میگردد، عینک را به چشم میزند، برچسب روی شیشهی دارو را میخواند.) بدون الکل… همراه با خوابآلودگی… اشتهاآور … نوزادان … کودکان … بزرگسالان … شش سطح … روزانه یک قاشق سوپخوری_ (سر بالا، لبخند)_ مثه همیشه! _(لبخند نمیزند، سر پایین، میخواند)_ روزانه…. قبل و بعد از… غذا … بالافاصله … (نزدیکتر نگاه میکند) … بهبودی … (عینک را در میآورد، آنها را زمین میگذارد، بطری را در طول بازو نگاه میدارد تا سطح آن را ببیند، در بطری را باز میکند، با در بطری از آن جرعهجرعه میخورد، در بطری و بطری را بهسمت ویلی پرتاب میکند. صدای شکستن شیشه.) اوه! بهتر ! (بهسمت کیف برمیگردد، درون کیف را زیرورو میکند، رژ لب را بیرون میآورد، بهسمت جلو برمیگردد، رژ لب را امتحان میکند.) تموم شد. (دنبال عینک میگردد.) اوه! بله. (عینک را به چشم میزند، دنبال آینه میگردد.) نباید غر زد. (آینه را نگاه میدارد، شروع به بازی با لبها میکند.) اون سطر شگفتانگیز چی بود؟ (لبها.) آه! شادیهای زودگذر _ (لبها) _ آه! غمهای تا اندازهای ماندگار. (لبها. ویلی حواس وینی را پرت میکند. ویلی مینشیند. وینی رژ لب و آیینه را زمین میگذارد و بهسمت عقب و پایین دراز میکشد تا ویلی را ببیند. سکوت. پشت سر کچل ویلی درحالی که خون از آن میچکد معلوم میشود، ویلی بلند میشود تا بالای تپه را ببیند و بیحرکت میشود. وینی عینکاش را بالا میدهد. سکوت. دست ویلی با دستمال کاغذیای بالا میآید، دستمال کاغذی را روی فرق سر پهن میکند، دست ناپدید میشود. سکوت. دست با کلاه حصیری لبهدار و پارچهی مندرس و کهنه ظاهر میشود، کلاه را بهصورت کج روی سر میگذارد، ناپدید میشود. سکوت. وینی کمی بیشتر بهسمت عقب و پایین دراز میکشد.) عزیزم! قبل از اینکه آواز بخونی، زیرشلواریت رو بپوش. (مکث.) نه؟ (مکث.) آها! فهمیدم، تو هنوز داری وازلین میمالی. (مکث.) بمال عزیزم. (مکث.) حالا اون یکی. (مکث. وینی بهسمت جلو برمیگردد، به جلو خیره میشود. با حالتی شاد.) آه! یه روز خوش دیگه داره شروع میشه! (مکث. حالت خوشحال ندارد. عینکها را زمین میگذارد و دوباره شروع به آرایش لبها میکند، ویلی روزنامه را باز میکند. دستها پنهان است. در سمت دیگر و بالای ورق کاغذ زرد رنگ دستاش پیداست. وینی آرایش لبها را تمام میکند، آنها را درون آینهای که کمی با فاصله گرفته است بررسی میکند.) غنچهی گل قرمز. (ویلی صفحهای ورق میزند. وینی رژ لب را زمین میگذارد، به سمت کیف برمیگردد.) غنچهی پژمرده.
{ویلی صفحهای را ورق میزند. وینی درون کیف را زیرورو میکند، کلاه کوچک بیلبه و تزیینشدهای با پرهای کوچک و مچالهشده را بیرون میآورد، بهسمت مقابل برمیگردد‚ کلاه را صاف و مرتب میکند، پرها را صاف میکند، آن را روی سر میگذارد و درحالی که ویلی روزنامه میخواند با حرکات سر و دست و صورت با ایما و اشاره حرف میزند.}
ویلی: (میخواند.) اسقف اعظم، دکتر کارلوس هانتر، توی وان حموم مرد.
وینی: (خیره به جلو، کلاه در دست، با لحن خاطرهای و پرشور). چارلی هانتر! (مکث.) چشمام رو میبندم _ (عینکاش را در میآورد و با آن بازی میکند، کلاه در یک دست، عینک در دست دیگر، ویلی صفحهای را ورق میزند) _ و دوباره میشینم روی زانوهاش توی حیاط پشتی تو باغ گرین بروگ، زیر درختهای راش. (مکث. وینی چشمهایش را باز میکند، عینکهایش را به چشم میزند، با کلاهاش بهصورت عصبانی بازی میکند.) آه! چه خاطرههای خوشی!
{سکوت. وینی کلاه را مقابل سرش میگیرد و درحالی که ویلی روزنامه میخواند با حرکات سر و دست و صورت با ایما و اشاره حرف میزند.}
ویلی : (میخواند.) فرصتی برای جوانان فعال .
{سکوت. وینی کلاه را بالای سرش میگیرد، با حرکات سر و دست و صورت و با ایما و اشاره حرف میزند، عینک را درمیآورد، به جلو خیره میشود، کلاه در یک دست، عینک در دست دیگر.}
وینی: اولین مهمونی رقص بالهی من! (مکث طولانی.) دومین مهمونی رقص بالهی من! (مکث طولانی. چشمهایش را میبندد.) اولین بوسهی من! (مکث. ویلی صفحهای را ورق میزند. وینی چشمهایش را باز میکند.) یه آقایی به اسم جانسون، یا جانستون، یا شاید باید بگم جان استون، با سبیل پرپشت، بور و مو قرمز. (با احترام.) اغلب سرزنده! (مکث.) توی یه انباری، هرچند که نمیتونم تصورش رو بکنم. ما هیچ انباریای نداشتیم و اونم قطعن هیچ انباریای نداشت. (چشمها بسته.) تعداد زیادی گلدون میبینم. (مکث.) بههمریختگی الیافهای چوبی. (مکث.) سایههای تاریک زیرشیروونی.
{سکوت. وینی چشمهایش را باز میکند، عینک میزند، کلاه را بالای سرش نگاه میدارد و درحالی که ویلی روزنامه میخواند با حرکات سر و دست و صورت و با ایما و اشاره حرف میزند.}
ویلی: (میخواند.) جوان باهوش مورد نیاز است.
{سکوت. وینی با عجله کلاه را روی سر میگذارد، دنبال آینه میگردد. ویلی صفحهای را ورق میزند. وینی آینه را بیرون میآورد، کلاه را وارسی میکند، آینه را زمین میگذارد، بهسمت کیف برمیگردد. روزنامه ناپدید میشود. وینی درون کیف را زیرورو میکند، ذرهبین را بیرون میآورد، بهسمت جلو برمیگردد، دنبال مسواک میگردد. روزنامه دوباره پیدا میشود، تاشده، و ویلی شروع میکند به باد زدن صورتش، دست قابل مشاهده نیست. وینی مسواک را برمیدارد و دستهی آن را از پشت ذرهبین بررسی میکند.}
وینی: کاملن تضمینشده… (ویلی باد زدن را متوقف میکند.) … بهداشتی و اصل … (مکث. ویلی دوباره شروع به باد زدن میکند. وینی نزدیکتر نگاه میکند، میخواند.) کاملن تضمین شده… (ویلی باد زدن را متوقف میکند.) … بهداشتی و اصل … (مکث. ویلی دوباره شروع به باد زدن میکند. وینی ذرهبین و مسواک را زمین میگذارد، دستمالکاغذی را از سینهبند بیرون میآورد، عینک را تمیز میکند، عینک را به چشم میزند، دنبال ذرهبین میگردد، ذرهبین را برمیدارد و آن را تمیز میکند، ذرهبین را زمین میگذارد، دنبال مسواک میگردد، مسواک را برمیدارد و دستهی آن را پاک میکند، مسواک را زمین میگذارد، دوباره دستمالکاغذی را به سینهبند برمیگرداند، دنبال ذرهبین میگردد، ذرهبین را برمیدارد، دنبال مسواک میگردد، مسواک را برمیدارد و دستهی آن را با ذرهبین بررسی میکند.) کاملن تضمینشده … (ویلی باد زدن را متوقف میکند) … بهداشتی و اصل … (مکث، ویلی دوباره شروع به باد زدن میکند) کرک… (ویلی باد زدن را متوقف میکند. مکث.) خوک. (مکث. وینی ذرهبین و مسواک را زمین میگذارد، روزنامه ناپدید میشود، وینی عینک را از چشم برمیدارد، آن را زمین میگذارد، به روبهرو خیره میشود.) کرک خوک. (مکث.) این اون چیزیه که من فکر میکنم خیلی شگفتانگیزه، نه روزی که _(لبخند) _ با حرف زدن بگذره مثه همیشه _ (لبخند نمیزند)_ بهندرت روزی پیدا میشه که به دانش آدم اضافه بشه، هرچند ناچیز، منظورم از اضافه شدن، آماده شدن آدم برای رنجه. (دست ویلی با یک کارت پستال که نزدیک چشمانش آن را وارسی میکند دوباره ظاهر میشود.) و اگه بهخاطر دلایل عجیب غریب، زحمتی نکشیدی، خب چشمهات رو میبندی_(او این کار را انجام میدهد)_ و منتظر میشی تا اون روز بیاد_ (چشمهایش را باز میکند)_ روز خوش وقتی میآد که گوشت تن آدم تو درجه حرارت بالا آب شده باشه و شب مهتابی چندین هزار ساعت طول بکشه. (مکث.) این اون چیزیه که وقتی روحیهام رو باختهام و به جونورهای حیوونصفت غبطه میخورم، خیلی آرامبخشه. (بهسمت ویلی برمیگردد.) امیدوارم گوشت با من باشه_ (وینی کارتپستال را میبیند، بهسمت پایینتر خم میشود.) ویلی، چی داری اونجا؟ میشه ببینم؟ (ویلی دستش را بهسمت پایین میبرد و ویلی کارتپستال را به دستش میدهد. دست پر مویی در حال دادن کارتپستال در بالای شیب ظاهر میشود، دست باز میشود و در همین حالت باقی میماند تا کارت برگردانده شود. وینی بهسمت جلو برمیگردد و کارت را وارسی میکند.) خدای من، اونها دارن چیکار میکنن؟ (وینی دنبال عینک میگردد، عینک را به چشم میزند و کارت را بررسی میکند.) نه، این دیگه خیلی بیشرمیه! (کارت را وارسی میکند.) هر آدم حسابیای، استفراغش میگیره! (بیتابی انگشتهای ویلی. وینی دنبال ذرهبین میگردد، برش میدارد، کارت را با ذرهبین وارسی میکند. مکث طولانی.) فکر میکنی اون جونور توی پسزمینه داره چیکار میکنه؟ (نزدیکتر نگاه میکند.) اوه نه! خدای من! (بیتابی انگشتها. دوباره به میزان طولانیتری نگاه میکند. ذرهبین را زمین میگذارد، لبهی کارت را بین انگشت اشاره و شست میگیرد، سر را برمیگرداند، بینی را بین انگشت اشاره و شست دست چپ میگیرد.) پوووف! (کارت را میاندازد.) دورش کن! (بازوی ویلی ناپدید میشود. دستش دوباره فورن پیدا میشود، کارت را نگاه داشته است. وینی عینک را از چشم برمیدارد، آن را زمین میگذارد، به پشت سرش خیره میشود، در همان حین ویلی به بازی کردن با کارت ادامه میدهد، از زوایای مختلف به آن نگاه میکند و از چشمهایش دور میکند.) کرک خوک. (با بیانی متحیر.) واقعن خوک چیه؟ (مکث. ادامه میدهد.) البته میدونم که گاو نر چیه، ولی یه خوک… (بدون حالت متحیر.) اوه! خیلی خب! چه اهمیتی داره! این اون چیزیه که من همیشه میگم، برمیگرده، این چیزیه که من فکر میکنم خیلی شگفتانگیزه، همهچی برمیگرده. (مکث.) همهچی؟ (مکث.) نه! نه همهچی. (لبخند.) نه! نه. (بدون لبخند.) نه کاملن. (مکث.) بخشیش. (مکث.) شناور میشه، یه روز خوش، برخلاف انتظار. (مکث.) این اون چیزیه که من فکر میکنم خیلی شگفتانگیزه. (مکث. ویلی بهسمت کیف برمیگردد. دست و کارت ناپدید میشوند. ویلی درون کیف را وارسی میکند درحالی که با حرکات سر و صورت حرف میزند.) نه! (بهسمت جلو برمیگردد. لبخند.) نه! نه! (بدون لبخند.) وینی! آروم باش. (وینی به جلو خیره میشود. دست ویلی دوباره پیدا میشود، کلاه را از سر برمیدارد، با کلاه ناپدید میشود.) خب چیکار کنم؟ (دست دوباره پیدا میشود، دستمال را از فرق سر برمیدارد، با دستمال ناپدید میشود.) وینی! (ویلی سر را خارج از دید تکان میدهد.) چاره چیه؟ (مکث.) چیه؟ (ویلی با صدای بلند و طولانی پف میکند. سر و دستها ناپدید میشود. وینی برمیگردد تا به او نگاه کند. سکوت. سر دوباره پیدا میشود. سکوت. دست با دستمال دوباره پیدا میشود، آن را روی فرق سر پهن میکند، ناپدید میشود، سکوت. دست با کلاه حصیری لبهدار دوباره پیدا میشود، آن را به صورت کج و یکطرفه روی سر میگذارد، ناپدید میشود. سکوت.) باید میذاشتم بخوابی. (وینی بهسمت جلو برمیگردد. به صورت متناوب روی چمن دست میکشد، سرش را بالا و پایین میکند، به این حرکت ادامه میدهد.) آه بله! اگه فقط طاقت تنهایی رو داشتم، منظورم اینه که چرندیات میگفتم بدون اینکه کسی بشنوه. (مکث.) نه اینکه خودمو گول بزنم که تو خیلی میشنویها، نه ویلی! خدا منو ببخشه. (مکث.) روزهایی هست که شاید تو هیچی نمیشنوی. (مکث.) اما روزهای زیادی هم هست که جواب میدی. (مکث.) پس ممکنه من توی تمام اون وقتها حرف بزنم، حتی وقتی تو جواب نمیدی یا شایدم چیزی نمیشنوی، چیزی که قابل شنیدن باشه، من که فقط با خودم حرف نمیزنم، تو این بر بیابون، هیچوقت نمیتونم اینو تحمل کنم. (مکث.) این اون چیزیه که منو از ادامه دادن ناتوان میکنه، از به همین شکل ادامه دادن. (مکث.) با این وجود اگه تو مرده بودی_ (لبخند.)_ همونطور که معموله _ (بدون لبخند)_ یا رفته بودی و منو ترک کرده بودی، اون وقت من باید چیکار میکردم، چه کاری میتونستم انجام بدم؟ تمام روز، منظورم اینه که بین زنگ بیداری تا زنگ خواب؟ (مکث.) فقط دهنم رو ببندم و به جلو خیره بشم! (سکوت طولانی و بعد ادامه میدهد. بدون کندن چمنها.) دیگه تا زمانی که نفس میکشم یه کلمه هم حرف نمیزنم، تا وقتی که سکوت اینجا شکسته بشه. (مکث.) شاید الان و بعدن، یعنی همهی الانها و بعدنها فقط یه آه توی آیینه برای من بمونه. (مکث.) یا توفانی از خندهی… زودگذر، اگه یاد اون جک قدیمی بیوفتم. (سکوت. لبخند میزند، لبخند بیشتر میشود، بهنظر میرسد که به خنده تبدیل شود اما ناگهان با حالت اضطراب عوض میشود.) موهام! (مکث.) موهامو شونه کردم؟ (مکث.) احتمالن این کار رو کردم. (مکث.) معمولن این کار رو انجام میدم. (مکث.) کارهای خیلی کوچیکی هست که باید انجام داد. (مکث.) آدم میتونه اونو کامل انجام بده. (مکث.) همه میتونن. (مکث.) آدمیزاده دیگه. (مکث.) طبیعت آدمیزاد همینه. (وینی شروع میکند به گشتن تپه، بالا را نگاه میکند.) ضعف آدمیزاد. (دوباره تپه را بررسی میکند و بالا را نگاه میکند.) ضعفهای طبیعی. (وینی باز هم تپه را بررسی میکند.) هیچ شونهای نمیبینم. (به گشتن ادامه میدهد.) و نه هیچ برس مویی. (بالا را نگاه میکند. با حالت سردرگم بهسمت کیف برمیگردد. درون کیف را زیرورو میکند.) شونه که اینجاست. (بهسمت جلو برمیگردد، با حالتی سردرگم.) شاید بعد از استفاده اونها رو گذاشتم سر جاش. (مکث. ادامه میدهد.) ولی معمولن بعد از استفاده وسایل رو سرجاشون نمیذارم، نه اونها رو تا آخر روز ول میکنم و بعد همه رو با هم جمع میکنم. (لبخند.) مث همیشه. (مکث.) به شیوهی قدیمی خودش. (بدون لبخند.) و هنوز … انگار … یادم میآد… (ناگهان به صورت لاابالی و سبکسر.) آه! خیلی خب! چه اهمیتی داره، این چیزیه که من همیشه میگم، اونها رو بعدن برس میکنم‚ من همهچیز دارم _ (سکوت. هاج و واج.) اونها؟ (مکث.) یا اون؟ (مکث.) اونو شونه و برس کن؟ (مکث.) بههرحال ضمایر مناسبی نیستن. (مکث. کمی بهسمت ویلی میچرخد.) ویلی! تو چی میگی؟ (مکث. کمی بیشتر بهسمت ویلی میچرخد.) ویلی! تو چی میگی، وقتی در مورد موهات حرف میزنی، آنها یا آن؟ (مکث.) منظورم موی روی سرته. (مکث. کمی بیشتر میچرخد.) ویلی! موی روی سرت، تو چی میگی، وقتی از موی روی سرت حرف میزنی، آنها یا آن؟
ویلی: آن.
وینی: (بهسمت جلو برمیگردد، خوشحال.) آه! تو امروز داری با من حرف میزنی، امروز روز خوبیه! (مکث. بدون خوشحالی.) یه روز خوب دیگه. (مکث.) آه! خیلی خب، کجا بودم، موهام، بله، باشه برا بعد، بعدها باید بهخاطر این ازشون متشکر باشم. (مکث.) ببینم _(دستها را بهسمت کلاه بالا میبرد.) _ بله! پوشیدم، کلاهام رو پوشیدم_(دستها را پایین میآورد.)_ الان نمیتونم درش بیارم. (مکث.) فکرش رو بکن یه وقتهایی هست که آدم نمیتونه کلاهاش رو دربیاره، حتی اگه زندگی آدم در خطر باشه. یه وقتهایی هم آدم نمیتونه اونو بپوشه، یه وقتهایی هم نمیتونه دربیاره. (مکث.) چهقدر بهت میگفتم، وینی، همین الان کلاهات رو بپوش، هیچ بهونهای براش نداری، وینی! همین الان کلاهات رو دربیار! مثه یه دختر خوب، این کار برات بهتره و تو این کار رو نمیکردی. (مکث.) نمیتونستی. (سکوت. وینی دستهایش را بالا میبرد، یک دسته مو از پشت کلاه آزاد میکند، آن را مقابل چشمها میگیرد، به موها به صورت لوچ نگاه میکند، رهایش میکند، دستها را پایین میآورد.) طلایی، تو بهشون میگفتی، اون روز، وقتی که آخرین مهمون رفت_ (دست بالا، به حالت بالا بردن یک لیوان)_ به سلامتی موهای طلایی تو … به امید اینکه هرگز… (صدا قطع میشود)… اینکه هرگز… (دست پایین. سر بالا. سکوت. آهسته.) اون روز. (مکث. ادامه میدهد.) چه روزی؟ (مکث. سر بالا. صدای عادی.) حالا که چی؟ (مکث.) کلمات شکست میخورن، یه وقتهایی هست که حتی اونها هم شکست میخورند. (کمی بهسمت ویلی میچرخد.) این طور نیست، ویلی؟ (مکث. کمی بیشتر میچرخد.) ویلی! اینطور نیست که حتی کلمات هم شکست میخورن، یه وقتهایی؟ (مکث. بهسمت جلو برمیگردد.) بعد آدم باید چیکار کنه تا اونها دوباره بیان؟ موها رو برس و شونه کنه اگه این کار رو نکرده یا اگه شک داره که این کار رو کرده یا نه، ناخنها رو تمیز کنه، اگه که نیاز به تمیز کردن داشته باشن، این چیزها آدم رو مشغول میکنه. (مکث.) منظورم اینه که (مکث.) یعنی منظورم اینه که (مکث.) این اون چیزیه که من میگم خیلی شگفتانگیزه، هیچ روزی نیست که _ (لبخند)_ به اصطلاح _ (بدون لبخند)_ بدون خیر باشه _ (ویلی بهسمت پشت تپه سقوط میکند، سرش ناپدید میشود، وینی بهسمت حادثه میچرخد.) در ردای شر. (وینی بهسمت عقب و پایین دراز میکشد.) ویلی، برگرد تو سوراخ خودت، به حد کافی خودت رو نشون دادی. (مکث.) ویلی، همون کاری رو که میگم بکن، اینجا تو این آفتاب جهنمی پهن نشو، برگرد تو سوراخت. (مکث.) یالا ویلی. (ویلی به صورتی غیرقابل مشاهده شروع به خزیدن بهسمت چپ در جهت سوراخ میکند.) باریکلا. (وینی رفتناش را با چشم دنبال میکند.) احمق، اول سر نه، چطوری میخوای برگردی؟ (مکث.) اینطوری درسته… به راست بچرخ… الان… از عقب… (مکث.) آه! عزیزم، میدونم، خزیدن به عقب آسون نیست، ولی آخرش خوبه. (مکث.) وازلین رو جا گذاشتی. (وینی درحالی که ویلی بهسمت عقب در جهت وازلین میخزد، تماشا میکند.) در وازلین! (وینی درحالی که ویلی به عقب بهسمت سوراخ میخزد، تماشا میکند. عصبانی.) گفتم بهت، اول سر نه! (مکث.) برو به راست. (مکث.) گفتم راست. (مکث. عصبانی.) ماتحتت رو بذار زمین، نمیتونی!؟ (مکث.) آها. (مکث.) خوبه! (همهی این دستورها با صدای بلند بود و حالا با صدای عادی درحالی که هنوز بهسمت ویلی میچرخد.) صدای منو میشنوی؟ (مکث.) ویلی! ازت خواهش میکنم، فقط بگو آره یا نه، صدای منو میشنوی، فقط بگو آره یا نه!
{سکوت.}
ویلی: بله.
وینی: (بهسمت جلو برمیگردد، با همان صدا.) حالا چی؟
ویلی: (عصبانی.) بله!
وینی: (با صدای آهسته.) حالا؟
ویلی: (عصبانیتر.) بله!
وینی: (باز با صدای آهسته.) و حالا؟ (کمی بلندتر.) و حالا؟
ویلی: (با خشم.) بله!
وینی: (با همان صدا) دیگه از گرمای آفتاب نترس! (مکث.) شنیدی؟
ویلی: (با خشم.) بله!
وینی: (با همان صدا.) چی؟ (مکث.) چی؟
ویلی: (عصبانیتر) دیگه ترسی نیست.
{سکوت.}
وینی: (با همان صدا.) دیگه چی؟ (مکث.) دیگه ترسی چی؟
ویلی: (با خشم.) دیگه ترسی نیست.
وینی: (با صدای عادی، تندتند حرف میزند.) خدا خیرت بده ویلی. بهخاطر خوبیهات متشکرم. میدونم چه تلاشی کردی، حالا میتونی استراحت کنی، دیگه مزاحمت نمیشم مگه اینکه مجبور بشم، منظورم اینه که مگه اینکه کفگیرم به ته دیگ بخوره، که فکر نکنم بخوره، همین قدر که فرض کنم تو اینجایی و میتونی صدای منو بشنوی، هرچند هم نشنوی، برام کافیه، همین که بدونم تو اونجا در گوش رس و احتمالن گوشبهزنگ هستی کافیه برام، وگرنه نمیخوام حرفی بزنم که تو نشنوی یا اینکه باعث ناراحتیت بشه یا همینطور وراجی نمیکنم بدون اینکه خودم حالیم هم نشه که چی میگم و هی دندون رو جیگر بذارم. (مکث برای تنفس.) تردید. (انگشت اشاره و دومین انگشت را رو به قلب قرار میدهد، در حول همان قسمت حرکت میدهد، همان جا نگاه میدارد.) اینجاست. (انگشتها را کمی حرکت میدهد.) حدودن. (دست را دور میکند.) آه! شکی نیست یه زمانی میآد قبل از اینکه حرفی رو ادا کنم باید مطمئن بشم که تو حرف قبلی رو شنیدی و بعد هم شکی نیست که باز یه زمان میآد وقتی که باید یاد بگیرم با خودم حرف بزنم، با بر بیابون و من هرگز اینو تحمل نمیکنم. (مکث.) یا اینکه با لبهای بسته به جلو خیره بشم. (همین کار را انجام میدهد.) تمام طول روز. (دوباره خیره میشود و لبها را بههم میفشارد.) نه! (لبخند.) نه! نه! (بدون لبخند.) البته که کیف هست. (بهسمت کیف برمیگردد.) همیشه یه کیفی هست. (بهسمت جلو برمیگردد.) بله! فکر کنم باشه. (مکث.) حتی وقتی که تو رفته باشی، ویلی. (وینی کمی بهسمت ویلی میچرخد.) ویلی! داری میری؟ نمیری؟ (مکث. بلندتر.) ویلی! به زودی میری؟ نمیری؟ (مکث. بلندتر.) ویلی! (مکث. وینی بهسمت عقب و پایین دراز میکشد تا ویلی را نگاه کند.) خب پس بالاخره کلاه حصیریات رو درآوردی، عاقلانه است. (مکث.) اما تو هم دلت خوشهها! دستهات رو زدی زیر چونهات و با اون چشمهای آبی پیر که مث دو تا نعلبکیان، تو سایه، جات دنج شده. (مکث.) تعجب میکنم که میتونی منو از اونجا ببینی، همیشه تعجب میکنم. (مکث.) نه؟ (بهسمت جلو برمیگردد.) آه! میدونم، وقتی دو نفر پیش هم باشن، اینو نمیفهمن (با خرسندی.) _ اینجوری که _ (عادی)_ چون هر دوتاشون همدیگه رو میبینن، زندگی بهم یاد داده که… خیلی چیزها. (مکث.) بله! زندگی و گمون میکنم کلمهی دیگهای براش وجود نداره. (وینی کمی بهسمت ویلی میچرخد.) ویلی! فکر میکنی، از اونجایی که هستی، اگه منو نگاه کنی، میتونی منو ببینی؟ (کمی بیشتر میچرخد.) ویلی! نگام کن ببینم! بهم بگو میتونی منو ببینی، این کار رو بهخاطر من انجام بده، تا جایی که بتونم بهسمت عقب خم میشم. (همین کار را میکند. مکث.) نه؟ (مکث.) خیلی خب، مهم نیست. (با درد بهسمت جلو برمیگردد.) امروز جام توی زمین خیلی تنگه، شاید وزن اضافه کردم، مطمئن نیستم. (مکث. با حواس پرتی، اخم میکند.) احتمالن گرما زیاده. (شروع به نوازش کردن و دست کشیدن روی زمین میکند.) همهچیز منبسط میشه، بعضی چیزها بیشتر از چیزهای دیگه. (مکث. نوازش میکند و دست میکشد.) بعضی چیزها کمتر. (مکث. ادامه میدهد.) آه! خوب میتونم تصور کنم که چی تو کلهات میگذره، داری فکر میکنی که گوش دادن به حرفهای این زنیکه بس نیست حالا تازه باید نگاهش هم بکنم. (مکث. ادامه میدهد.) خیلی خب، قابل درکه. (مکث. ادامه میدهد.) کاملن حق داری. (مکث. ادامه میدهد.) آدم نباید خیلی توقع داشته باشه، اما گاهی هم غیر ممکنه که_ (صدا آهسته میشود، تبدیل به زمزمه میشود)_ کمتر از این_ از هم نوع _ از خلق خدا _ توقع داشت _ در صورتی که در واقع _ وقتی بهش فکر میکنی _وقتی به قلبت رجوع میکنی _ دیگری رو درک میکنی _ چیزی که نیاز داره _ آرامشه _ در آرامش بودن _ و شاید هم هوس شیر مرغ تا جون آدمیزاد بکنه. (مکث. باز هم نوازش دست بهصورت ناگهانی. با شعف.) آه! ببین! اینجا چی داریم؟ (سر را بهسمت زمین خم میکند، با شک و تردید.) انگار یه جور جونوره! (به دنبال عینک میگردد، عینک را به چشم میزند، نزدیکتر خم میشود. مکث.) یه مورچه! (یکه میخورد. جیغ میزند.) ویلی! یه مورچه، یه مورچهی زنده! (ذرهبین را برمیدارد، دوباره بهسمت زمین خم میشود، با ذرهبین دنبال مورچه میگردد.) کجا رفت؟ (جستوجو میکند.) آه! (مسیر مورچه را با ذرهبین دنبال میکند.) یه چیزی مثه یه گلولهی سفید کوچولو توی بغلش بود. (مسیر مورچه را دنبال میکند. باز هم با دست این کار را انجام میدهد. مکث.) رفته تو. (یک لحظه به نقطهای روی ذرهبین خیره میشود، سپس آهسته آن را بهسمت بالا میبرد، ذرهبین را زمین میگذارد، عینک را از چشم برمیدارد و به پشت سرش خیره میشود، عینک در دست. با قاطعیت.) مثه یه توپ سفید کوچولو.
{سکوت طولانی. ویلی اشاره میکند که عینک را زمین بگذارد.}
ویلی: تخمها.
وینی: (با حرکات سر و صورت و ایما و اشاره حرف میزند.) چی؟
سکوت.
ویلی: تخمها. (مکث. اشاره میکند که عینک را زمین بگذارد.) تخم مورچه.
وینی: (با حرکت سر و صورت و ایما و اشاره حرف میزند.) چی؟
سکوت.
ویلی: تخم مورچه.
{سکوت. وینی عینکها را زمین میگذارد، به پشت سر ویلی خیره میشود. با قاطعیت.}
وینی: (زمزمه میکند.) خدای من. (مکث. ویلی آرام میخندد. بعد از یک لحظه وینی به او میپیوندد. ویلی نمیخندد. وینی برای لحظهای به تنهایی میخندد. ویلی به او میپیوندد. آنها با هم میخندند. وینی نمیخندد. ویلی برای لحظهای به تنهایی میخندد. ویلی نمیخندد. سکوت. با صدای عادی.) آه! خیلی خب! ویلی! بههرحال چه لذتی داره شنیدن دوباره خندهی تو، متقاعد شده بودم که دیگه خندهات رو نمیشنوم که تو دیگه نمیخندی. (مکث.) انگار بعضیها ما رو بیایمان میدونن، اما شک دارم. (مکث.) چه ایمانی بالاتر از این که آدم به جکهای خدا بخنده، اونم جکهای بیمزهاش؟ (مکث.) ویلی! تو هم حرف منو تصدیق میکنی. (مکث.) یا نکنه ما به دو تا چیز مختلف میخندیدیم؟ (مکث.) آه! خیلی خب! چه اهمیتی داره!؟ این اون چیزیه که من همیشه میگم، تا وقتی که آدم… میدونی… اون سطر شگفتانگیز چی بود… وحشیانه خندیدن، یه چیزی وسط سختترین اندوه، وحشیانه خندیدن و چی؟ (مکث.) و حالا؟ (مکث طولانی.) ویلی! من اصلن هیچوقت دوستداشتنی بودم؟ (مکث.) اصلن دوستداشتنی هستم؟ (مکث.) سوال منو نفهمیدیها!؟ ازت نمیپرسم که عاشق منی یا نه، ما همهچیز رو در مورد این مساله میدونیم، ازت میپرسم که تو یه زمانی منو دوستداشتنی میدیدی یا نه؟ (مکث.) نه؟ (مکث.) نمیدیدی؟ (مکث.) خیلی خب! اعتراف میکنم که اذیتکننده است. و تو هم بیشتر از حد توانت تحملش کردی! حالا فقط بخواب و استراحت کن! نباید دوباره تو رو اذیت کنم مگه اینکه مجبور بشم، فقط دونستن اینکه تو اونجایی و گوشت با منه، یه بهشت برینه. (مکث.) حالا یکم از روز رفته. (لبخند.) مث همیشه. (بدون لبخند.) ولی هنوز کمی برای آواز خوندن من زوده. (مکث.) به نظر من خیلی زود آواز خوندن اشتباه بزرگیه. (بهسمت کیف برمیگردد.) البته کیف هست. (به کیف نگاه میکند.) کیف. (بهسمت جلو برمیگردد.) میتونم محتویاتش رو بگم؟ (مکث.) نه! (مکث.) وینی! اگه یه آدم مهربون با من همراه بشه و بپرسه که توی اون کیف بزرگ سیاه چی داری، باید یه جواب کامل بدم؟ (مکث.) نه! (مکث.) بهخصوص ته و توی کیف، کی میدونه چه دلخوشیهایی هستن. (مکث.) چه آرامشی. (برمیگردد تا به کیف نگاه کند.) بله! کیف هست. (بهسمت جلو برمیگردد.) اما وینی! یه چیزی بهم بگو! انقدر با اون کیف ور نرو! البته که ازش استفاده کن! بذار کمکت کنه… هیچ مانعی نداره، وقتی تردید داری بذار ذهنت رو جلو ببره، وینی! ولی یه چیزی بهم بگو! وقتی کلمات وا میمونن، ذهنت رو آزاد کن _ (وینی چشمهایش را میبندد، مکث، چشمهایش را باز میکند.) _ و انقدر با اون کیف ور نرو! (مکث. وینی برمیگردد تا به کیف نگاه کند.) شاید فقط یه فال تند و سریع. (وینی به سمت جلو برمیگردد، چشمهایش را میبندد، بازوی چپ را پرت میکند، دست میکند در کیف و هفتتیر را بیرون میآورد. به حالت تهوع.) بازم تو! (وینی چشمهایش را باز میکند، هفتتیر را در مقابل خودش میگیرد و به آن نگاه میکند. آن را در کف دستش وزن میکند.) فکر میکنی آدم با این وزن و هیکل باید از این فشنگها هم رودست بخوره. اما نه. اینطور نیست. آدمهای برجستهای مث برونینگ همیشه پیروز هستن. (مکث.) برونی… (کمی به سمت ویلی میچرخد.) ویلی! برونی رو یادت میآد؟ (مکث.) یادت میآد چطوری اصرار میکردی که اونو ازت دور کنم؟ دورش کن! وینی! دورش کن! قبل از اینکه بهخاطر بدبختی خودم رو ناراحت کنم. (بهسمت جلو برمیگردد. با حالت استهزا.) بدبختی تو! (بهسمت هفتتیر.) آه! فکر کنم خوبه بدونی که تو اونجایی اما من دیگه ازت خسته شدم. (مکث.) تو رو ترک میکنم، این همون کاریه که انجامش میدم. (وینی هفتتیر را در سمت راست خودش روی زمین میگذارد.) اینجا از امروز به بعد خونهی توئه! (لبخند.) مثه همیشه! (بدون لبخند.) و حالا؟ (سکوت طولانی.) ویلی! جاذبه چیه؟ من حتی تصورش رو هم نمیتونم بکنم. (مکث.) بله! بیشتر حس میکنم که اگه من گیر نکرده بودم _(با ایما و اشاره)_ بهاینصورت میتونستم بهراحتی توی آسمون آبی پروازکنم. (مکث.) شایدم یه روز زمین تسلیم بشه و بذاره که من برم، جاذبه خیلی زیاده، بله، یه چیزی همهی اطراف منو میشکافه و میذاره من برم. (مکث.) ویلی، هیچوقت این حس رو داشتی… حس مکیده شدن؟ (مکث.) ویلی! تا حالا به چیزی چنگ انداختی؟ ( مکث. کمی بهسمت ویلی میچرخد.) ویلی!
{سکوت.}
ویلی: مکیده شدن؟
وینی: بله عشقم! بهسمت آبی آسمون، مث یه قاصدک. (مکث.) نه؟ (مکث.) آه! خیلی خب! قوانین طبیعی، قوانین طبیعی، فکر کنم اینم مث چیزهای دیگهاس، بستگی به این داره که میخوای چهجور جونوری باشی. همهی اون چیزی که مربوط به خودمه و میتونم بگم اینه که برای من اون قوانین اون چیزی نبودن که وقتی جوون بودم …و بی خیال و… (بریدهبریده حرف میزند، سر پایین) … زیبا … شاید … دوستداشتنی … شایدم هم … فریبنده. (مکث. سر بالا.) ویلی! منو ببخش! غصه هی میپره توی حرفام. (با صدای عادی.) آه! خیلی خب! بههرحال چه لذتی داره دونستن اینکه تو اونجایی، مثه همیشه، و شاید بیدار و شاید همهی این حرفها رو هم میشنوی، یا بعضیهاشون رو، چه روز خوشی در پیشه… (مکث.) تا حالا که بوده. (مکث.) چه موهبتی که هیچی رشد نمیکنه، تصور کن اگه همهی اینها میخواستن رشد کنن. (مکث.) تصورش رو بکن. (مکث.) آه! بله! خدا رو شکر. (سکوت طولانی.) دیگه حرفی ندارم. (مکث.) فعلن. (مکث. برمیگردد تا به کیف نگاه کند. بهسمت جلو برمیگردد. لبخند.) نه! نه! (بدون لبخند. به چتر آفتابی نگاه میکند.) فکر کنم باید _ (چتر آفتابی را بالا میگیرد)_ بله! فکر کنم باید… الان اونو باز کنم. (شروع به باز کردن چتر میکند. به خطگذاریها با توجه به سختی باز کردن چتر دقت کنید.) هی میگم بازش کنم _ نکنه _ زود باشه _ بعدم روز تموم شده و رفته _ و اصلن بازش نکردم. (چتر آفتابی حالا کاملن باز است. وینی بهسمت راست خودش میچرخد و از روی سرخوشی چتر را در هوا میچرخاند.) آه بله! مگه چقدر حرف برای گفتن هست، چهقدر کار برای انجام دادن هست، بعضی روزها آدم میترسه، نکنه چند ساعت به زنگ خواب بمونه و بعد دیگه حرفی برای گفتن نباشه، کاری برای انجام دادن نباشه. روزهای خاص هم میرن، کاملن میرن، زنگ زده میشه، حرف کمی گفته شده یا هیچی گفته نشده، یا کار کمی انجام شده یا هیچی انجام نشده. (چتر را بالا میبرد.) خطرناکه. (بهسمت جلو برمیگردد.) باید مراقب این خطر بود. (بهسمت جلو خیره میشود، چتر را با دست راست بالا نگاه میدارد. مکث طولانی.) قبلن خودبهخود عرق میکردم. (مکث.) حالا انگار اصلن عرق نمیکنم. (مکث.) گرما خیلی بیشتره. (مکث.) عرق کردن خیلی کمتر. (مکث.) این همون چیزیه که من فکر میکنم خیلی شگفتانگیزه. (مکث.) آدمیزاد خودش رو با شرایط تطبیق میده. (مکث.) با تغییر شرایط. (وینی چتر را به دست چپ منتقل میکند. مکث طولانی.) بالا نگه داشتن دست آدم رو خسته میکنه. (مکث.) اما نه وقتی که راه میره. (مکث.) وقتی که نشسته. (مکث.) یه پدیدهی عجیبه. (مکث.) امیدوارم اینو شنیده باشی، ویلی من اذیت میشم وقتی فکر میکنم که تو نمیشنوی. (وینی چتر را در دو دستش نگاه میدارد، مکث طولانی.) خسته شدم، از بالا نگه داشتن این، نمیتونم هم بذارمش زمین. (مکث.) بالا نگه داشتنش بدتر از زمین گذاشتنشه، نمیتونم هم اونو زمین بذارم. (مکث.) شیطونه میگه، بذارمش زمین، وینی! فایدهای که نداره، اونو بذار زمین و برو سراغ یه چیز دیگه. (مکث.) نمیتونم. (مکث.) نمیتونم تکون بخورم. (مکث.) یه چیزی تو دنیا باید اتفاق بیفته، یه چیزی تو این دنیا باید تغییر کنه، نمیدونم چی، یه چیزی که من دوباره بتونم حرکت کنم. (مکث.) ویلی. (با ملایمت.) کمک! (مکث.) نه؟ (مکث.) ویلی! بهم بگو که اونو بذارم زمین، من فورن حرفت رو گوش میکنم، همونطور که همیشه هم این کارو کردم، افتخار کردم و اطاعت کردم. (مکث.) خواهش میکنم، ویلی. (با ملایمت.) تورو خدا ! (مکث.) نه؟ (مکث.) نمیتونی؟ (مکث.) خیلی خب! من سرزنشت نمیکنم، نه! همهش تقصیر خودمه، من که نمیتونم حرکت کنم، چهطوری تو رو مقصر بدونم که نمیتونی حرف بزنی. (مکث.) خوشبختانه من هنوز سرزبون دارم. (مکث.) این اون چیزیه که من فکر میکنم خیلی شگفتانگیزه، دوتا چراغهای من، وقتی یکیشون خاموش میشه، اون یکی روشنتر میشه. (مکث.) آه! بله! خدایا شکرت. (حداکثر مکث. چتر آتش میگیرد. دود و شعله وجود دارد اگر امکانپذیر باشد. وینی بو میکشد، به بالا نگاه میکند. چتر را بهسمت راستش در کنار تپه پرت میکند. به پشت دراز میکشد تا سوختن آن را تماشا کند. مکث.) ای زمین! ای خاموشکنندهی عتیق! (بهسمت جلو برمیگردد.) قسم میخورم که این قبلن اتفاق افتاده، گرچه نمیدونم کی. (مکث.) ویلی! تو میتونی؟ (کمی بهسمت ویلی میچرخد.) میتونی به یاد بیاری که این قبلن اتفاق افتاده یا نه؟ (مکث. به پشت خم میشود تا ویلی را ببیند.) ویلی! اصلن میدونی چی شد؟ (مکث.) باز بیهوش شدی؟ (مکث.) من که نمیخوام حواست به همهچی باشه، فقط میگم از هوش نرو. (مکث.) انگار چشمات بستهاس، اما ما میدونیم که این هیچ اهمیتی نداره. (مکث.) یه انگشتت رو بالا بیار! عزیزم! خواهش میکنم، اگه هنوز کاملن بیهوش نشدی. (مکث.) این کار رو بهخاطر من انجام بده! ویلی لطفن! فقط انگشت کوچیک! اگه هنوز گوش میدی. (مکث. با خوشحالی.) آه! هر پنجتا، تو امروز خیلی باحال شدی! حالا میتونم با خیال راحت ادامه بدم. (بهسمت جلو برمیگردد.) چه اتفاقی میتونه بیفته که قبلن رخ نداده باشه و با این وجود… من تعجب میکنم، بله! اعتراف میکنم که تعجب میکنم. (مکث.) وقتی خورشید داره با این جدیت هر ساعت بیشتر میتابه، طبیعیه که همهچی آتیش بگیره، اینطوری یه دفعه، منظورم اینه که خودبهخود. (مکث.) شاید آخرش هم من خودم ذوب بشم یا بسوزم، آه! منظورم این نیست که حتمن گر بگیرم، نه! فقط آرومآروم تبدیل بشم به یه زغال نیمسوز، همهش همین _ (بازوهایش را به دو سمت میکشد.) _ با ماهیچههای قابل رویت. (مکث.) بگذریم! اصلن مگه من تا حالا به خودم هوای خنک هم دیدم؟ (مکث.) نه! (مکث.) حالا هی میگم هوای داغ، هوای خنک، اینها همهش مزخرفاته. (مکث.) باید از اون موقع بگم که هنوز گرفتار نشده بودم _ به این وضع _ و پا داشتم و راه میرفتم و دنبال سایه میگشتم، مث تو که وقتی از خورشید خسته میشی، یا یه جای آفتابی، میری تو سایه، اما اینها همهش حرفهای بیمعنیان. (مکث.) امروز گرمتر از دیروز نیست، و فردا هم گرمتر از امروز نخواهد بود، چهطور میتونه باشه، همینطور هی برگرد به گذشتههای دور، بعد به آیندههای دور، فرقی نداره. (مکث.) آخرش یه روز زمین سینههای منو میپوشونه، بعد من هیچوقت دیگه سینههام رو نمیبینم، انگار هیچکس سینههای منو ندیده. (مکث.) ویلی! امیدوارم اینا رو شنیده باشی! واقعن دلم میگیره اگه هیچکدوم از این حرفهای منو نشنیده باشی، من که هرروز تا این حد خوب حرف نمیزنم. (مکث.) بله! انگار چیزی اتفاق افتاده، انگار یه چیزی شده، و هیچچیزی هم اتفاق نیفتاده، مطلقن هیچی، ویلی! کاملن حق با توئه. (مکث.) فردا دوباره چتر آفتابی همون جاست! کنار من روی تپه، تا کل روز بهم کمک کنه. (مکث. وینی آینه را برمیدارد.) من این آینهی کوچولو رو برمیدارم، اونو با یه سنگ خورد میکنم_ (همین کار را انجام میدهد.) _ میندازمش دور _ (آینه را به پشت سرش پرتاب میکند.) _ فردا دوباره توی کیفمه بدون هیچ خراشی، تا کل روز بهم کمک کنه. (مکث.) نه! هیچکاری نمیشه کرد. (مکث.) این همون چیزیه که من فکر میکنم خیلی شگفتانگیزه، همین که… (کاهش صدا، سر پایین.)… همین دیگه… خوبیش هم همینه… (مکث طولانی، سر پایین. در نهایت میچرخد، هنوز خم شده، به سمت کیف، خرتوپرتهای نامشخصی را بیرون میآورد، آنها را به درون کیف برمیگرداند، بیشتر خم میشود، در آخر یک جعبهی موسیقی را بیرون میآورد، آن را کوک میکند، جعبه را باز میکند، برای لحظهای درحالی که آن را بین دو دستش نگاه داشته است گوش میکند، روی آن چمباتمه میزند، بهسمت جلو برمیگردد، راست میشود و به موسیقی گوش میدهد، جعبه را روی سینه با دو دست نگاه میدارد. جعبه ترانهی “تو را دوست دارم” از فیلم کوتاه “والس دوئت” از اپرای “بیوهی خوشحال” را میخواند. وینی رفتهرفته با حالتی شاد با ریتم میرقصد. موسیقی متوقف میشود. سکوت. صدای خفیفی از ترانهای خرخرکنان و بدون کلام شنیده میشود، با آهنگ جعبهی موسیقی از سمت ویلی، افزایش حالت شادی. وینی جعبه را زمین میگذارد.) آره! امروز! روز خوشیه! (وینی دست میزند.) دوباره، ویلی، دوباره! (دست میزند.) ویلی! بخون! لطفن! (مکث. بدون حالت شادی.) نه؟ این کار رو بهخاطر من نکردی؟ (مکث.) خیلی خب! خیلی قابل درکه! حق داری. آدم نمیتونه فقط بهخاطر خوشایند کسی آواز بخونه، حالا هرچهقدر هم که عاشقش باشه، نه! آواز باید از دل بیاد، این اون چیزیه که من همیشه میگم، از درون بیرون بیاد، مث آواز قناری. (مکث.) همیشه گفتم، تو ساعتهای جهنمی، حالا بخون! وینی! آوازت رو بخون! هیچ کار دیگهای که نداری و این کار رو نکردم. (مکث.) نمیتونستم. (مکث.) نه! مث توکا ! یا مرغ سحر! بدون فکر کردن به سود و زیان چیزی، فقط بهخاطر خودت یا هرکس دیگهای. (مکث.) حالا چی؟ (مکث طولانی. با صدای آهسته.) حس غریبیه. (مکث. ادامه میدهد.) حس عجیبی دارم، انگار یه نفر داره منو نگاه میکنه، واضحام، بعد تار، بعد نیستم، بعد دوباره تار، بعد دوباره واضح و بعد همینجور، هی میرم و میآم، تو چشم یهنفر هستم و نیستم. (مکث. ادامه میدهد.) این عجیبه؟ (مکث. ادامه میدهد.) نه، اینجا همهچیز عجیبه. (مکث. با صدای عادی.) یه چیزی بهم میگه، دیگه حرف نزن، وینی! برای یه دقیقه، همهی حرفهات رو توی یهروز حروم نکن، دیگه حرف نزن و برای تنوع هم که شده یه کاری بکن! این کار رو میکنی؟ (وینی دستهایش را بالا میآورد و آنها را در مقابل چشمهایش بهصورت باز نگاه میدارد، بهصورت خطابی.) یه کاری بکن! (او دستهایش را میبندد.) چه ناخنهایی! (وینی بهسمت کیف برمیگردد، درون آن را بررسی میکند، در آخر یک سوهان ناخن بیرون میآورد، بهسمت جلو برمیگردد و شروع به سوهان کردن ناخنها میکند. مدتی در سکوت سوهان میکشد، سپس سوهان کشیدن را با شتاب ادامه میدهد.) اینجا، این بالا شناوره! توی مغزم، یه آقایی به اسم شوور، نه _ آقا و خانم شوور _ اونها دستهای همدیگه رو گرفتن، به احتمال زیاد نامزد هستن یا یه همچین چیزی، عاشق همدیگهان. (نزدیکتر به ناخنها نگاه میکند.)
خیلی شکننده شدن. (دوباره سوهان میکشد.) شوور_ شوور_ ویلی_ این اسم برات آشنا نیست؟_ هیچی یادت نمیآره؟ منظورم اینه که _ ویلی_ اگه نمیخوای جواب نده _ درکت میکنم _ تو امروز بیشتر از توانت بودی_ بیشتر از حد خودت_ قبل از این _ شوور_ شوور_. (به ناخنهای سوهانزدهشده نگاه میکند.) حالا خوب شدن. (سر را بالا میگیرد، به مقابل خیره میشود.) وینی! محکم باش! این اون چیزیه که من همیشه میگم، هر اتفاقی هم بیفته، محکم باش! (مکث. دوباره سوهان میکشد.) آره _ شوور _ شوور _ (سوهان زدن را متوقف میکند، سر را بالا میگیرد، به جلو خیره میشود، مکث.) _ یا کووکر _ یا شاید باید بگم کووکر. (کمی بهسمت ویلی میچرخد.) کووکر، ویلی! کووکر برات آشنا نیست؟ (مکث. کمی بیشتر میچرخد. بلندتر.) کووکر‚ ویلی! کووکر، این اسم کووکر به نظرت آشنا نیست؟ (مکث. به پشت دراز میکشد تا ویلی را ببیند. مکث.) آه! واقعن که! (مکث.) عزیزم! تو مگه دستمال کاغذی نداری؟ (مکث.) چیز دیگهای نبود که بخوری؟ (مکث.) آه! ویلی! اونو نخور! تفش کن! عزیزم! درش بیار! (مکث. بهسمت جلو برمیگردد.) آه! خیلی خب! گمون کنم طبیعی باشه. (با صدای آهسته.) انسانی. (مکث. ادامه میدهد.) آدمیزاد چه کارها که نمیکنه! (سر پایین. ادامه میدهد.) همهی روز. (مکث. ادامه میدهد.) روزها پشت سر هم. (مکث. سر بالا. لبخند. آرام.) مث همیشه! (لبخند نمیزند. دوباره شروع به سوهان زدن ناخنها میکند.) نه! اصلن سنگ بذار روش! (بهسمت کنار میرود.) کاش عینکم رو میزدم. (مکث.) حالا دیگه خیلی دیره. (دست چپ را تمام میکند، آن را وارسی میکند.) بیشتر شبیه آدمیزاد شد. (دست راست را شروع میکند. به خطگذاریها دقت کنید.) بههرحال، این مرده شوور یا کووکر _ مهم نیست _ با اون زنه _ دستتودست هم _ تو دست دیگهشون هم کیفه _ یه مدل کیف قهوهای بزرگ _ اونجا وایساده بودن و درمورد من حرف میزدن _ آخرش این مرده شوور _ یا کووکر _ حالا هر چی، قسم میخورم آخرش ” ر ” داشت _ مرده میگه، به نظرت این زنه داره چیکار میکنه؟ _ چرا تا زیر سینه رفته تو خاک؟_ مرتیکهی بی ادب _ مرده میگه، منظورش چیه؟ _ چه معنیای داره؟ _ و یه چیزهای دیگه_ از همین دریوریها _ مزخرفات معمولی_ مرده میگه، میشنوی چی میگم؟ _ زنه میگه، میشنوم_ خدایا به دادم برس _ مرده میگه، منظورت چیه؟ خدا به دادت برسه؟ (سوهان زدن را متوقف میکند، سر را بلند میکند، به جلو خیره میشود.) زنه میگه، تو چی!؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟ چون که تو هنوز روی دوتا پاهات وایسادی، با اون کیف کهنهات که پره از پشکل کنسرو شده و لباسهای زیر زاپاس، و داری هی منو تو این بر بیابون اینور و اونور میکشی، زنیکهی بینزاکت، لیاقتش همون مردهاس_ (با خشونت ناگهانی) زنه میگه، ولم کن، تمومش کن تورو خدا، تمومش کن! (مکث. دوباره شروع به سوهان زدن میکند.) مرده میگه، چرا اون مرده درش نمیآره؟ _ اشاره میکنه به تو عزیزم _ آخه اینطوری چه فایدهای داره براش؟ این مرده به چه درد اون زنه میخوره ؟ _ و هی چرتوپرت و مزخرفات میگه _ زنه میگه، خووبه! مرده میگه، بهخاطر خدا قلب داشته باش _ بیا درش بیار، اینطوری که نمیشه_ زنه میگه، با چی درش بیارم؟ _ مرده میگه، من بودم با دست خالی هم درش میآوردم _ فکر کنم زن و شوهر بودن_ . (در سکوت سوهان میزند.) بعد اونها دور شدن _ دستدردست _ و کیفها _ تار_ دور شدن _ اینا آخرین آدمهایی بودن _ که از اینجا رد شدن. (دست راست را تمام میکند، آن را وارسی میکند، سوهان را زمین میگذارد، به جلو خیره میشود.) یه چیز عجیب، چرا حالا باید اینا به یادم بیاد. (مکث.) عجیبه؟ (مکث.) نه! اینجا همهچیز عجیبه. (مکث.) بههرحال بهخاطرش متشکرم. (صدا آهسته میشود.) خیلی متشکرم. (سر پایین. مکث. سر بالا. آهسته.) سرت رو خم کن! بلند کن! دوباره سرت رو خم کن و بلند کن! همهش همین. (مکث.) حالا چی؟ (مکث طولانی . شروع به برگرداندن وسایل به درون کیف میکند، و در آخر مسواک. در این جا اجرا با مکثهایی که نشان داده شده است متوقف میشود. به خطگذاریها دقت کنید.) شاید کمی زود باشه _ که برای شب_ آماده بشم _ (مرتب کردن را متوقف میکند، سر بالا، لبخند.) مث همیشه! _ (بدون لبخند، دوباره به مرتب کردن وسایل ادامه میدهد.) _ ولی _ من دارم برای شب آماده میشم _ دیگه چیزی نمونده _ تا زنگ خواب _ با خودم میگم _ وینی _ دیگه چیزی نمونده_ تا زنگ خواب. (مرتب کردن وسایل را متوقف میکند، سر بالا.) گاهی اشتباه میکنم. (لبخند.) اما نه همیشه. (بدون لبخند.) بعضی وقتها همهی کارهام رو کردم، همهی حرفهامم توی روز زدم و همهچیز آماده است که شب بشه، ولی روز هنوز تموم نشده، خیلی راه داره تا تموم بشه، شب که نشده که هیچ، خیلی دیگه هم مونده تا شب بشه (لبخند.) اما نه همیشه. (بدون لبخند.) بله! زنگ خواب، وقتی حس میکنم زنگ خواب نزدیکه، آماده میشم برای شب_ (بازوهایش را به حالت خمیازه کشیدن از هم باز میکند.) _ اینطوری، گاهی اشتباه میکنم _ (لبخند.) _ اما نه همیشه. (بدون لبخند، دوباره شروع به مرتب کردن وسایل میکند.) قبلن فکر میکردم _ میگم فکر میکردم _ اگه این چیزها رو _ بیموقع بذارم توی کیف _ و خیلی زود برشون گردونم _ بعد میتونم دوباره درشون بیارم _ اگه لازم باشه _ اگه نیاز باشه _ و هی _ همینطوری _ برگردونم به کیف _ از کیف در بیارم _ تا اینکه زنگ _ بزنه _ (مرتب کردن وسایل را متوقف میکند، سر بالا، لبخند.) اما نه! (بیشتر لبخند میزند.) نه! نه! (بدون لبخند. دوباره شروع به مرتب کردن وسایل میکند.) گمون میکنم _ ممکنه عجیب به نظر برسه _ این که گفتم _بله _ (وینی هفتتیر را بیرون میآورد.) _ عجیبه_ (وینی دوباره هفتتیر را به داخل کیف برمیگرداند.) _ گفتم که _ (درحالی که هفتتیر را درون کیف میگذارد، بازوهایش را به حالت خمیازه باز میکند و بهسمت جلو برمیگردد.) _ من که گفتم_ (وینی هفتتیر را در سمت راستش میگذارد، مرتب کردن وسایل را متوقف میکند، سر بالا.) همهچیز عجیب بهنظر میرسه. (مکث.) خیلی عجیب. (مکث.) هیچوقت هیچی تغییر نمیکنه. (مکث.) و باز عجیبتر و عجیبتر میشه. (مکث. وینی دوباره بهسمت تپه خم میشود، آخرین شیئ را برمیدارد، یعنی مسواک، و آن را به کیف برمیگرداند درحالی که متوجه حرکت ویلی میشود. وینی بهسمت عقب و راست دراز میکشد تا ویلی را ببیند. مکث.) از سوراخت خسته شدی عزیزم؟ (مکث.) خب میتونم درک کنم. (مکث.) کلاه حصیریات رو فراموش نکنی. (مکث.) نه! عزیزم تو دیگه اون خزندهی قبلی نیستی. (مکث.) نه! دیگه اون خزندهای که من بهش دل دادم نیستی. (مکث.) چهاردستوپا، عشقم! از دستها و زانوها کمک بگیر. (مکث.) زانوها! زانوها! (مکث.) چه فلاکتیه این حرکت کردن! (وینی با چشمهایش حرکت ویلی را بهسمت کنار تپه دنبال میکند یعنی بهسمت مکانی که در آنجا مشغول به کار میشود.) یه قدم دیگه ویلی! بعدش توی خونهای. (سکوت درحالی که آخرین گام را نگاه میکند.) آه! (با زحمت بهسمت جلو برمیگردد، گردن را میمالد.) از بس تو رو تشویقت کردم گردنم گرفت. (گردن را میمالد.) اما ارزشش رو داره، خیلی خوب هم ارزش داره. (به آرامی بهسمت ویلی برمیگردد.) میدونی گاهی وقتها چی خواب میبینم؟ (مکث.) ویلی! گاهی خواب میبینم که… (مکث.) که اومدی پیش من و اینطرف زندگی میکنی، اینجا و من میتونم تو رو ببینم. (مکث. بهسمت جلو برمیگردد.) اگه اینطوری میشد حتمن یه زن دیگهای میشدم. (مکث.) عمرن اگه میتونستی بشناسیم. (بهآرامی بهسمت ویلی برمیگردد.) لااقل گاهی بیا پیش من اینطرف! فقط گاهی اوقات، بذار از دیدنت کیف کنم. (بهسمت جلو برمیگردد.) اما تو نمیتونی! میدونم. (سر پایین.) میدونم. (مکث. سر بالا.) خب بههرحال _ (به مسواک توی دستش نگاه میکند.) _ دیگه چیزی نمونده _ ( به مسواک نگاه میکند )_ تا زنگ خواب. (پشت سر ویلی از شیب بالایی ظاهر میشود. وینی نزدیکتر به مسواک نگاه میکند.) کاملن تضمینی… (سر بالا)… منظورش چی بوده؟ (دست ویلی با دستمالکاغذی ظاهر میشود، آن را روی سر پهن میکند، ناپدید میشود.) بهداشتی و اصل… کاملن تضمین شده… (دست ویلی با کلاه حصیری لبهدار ظاهر میشود، آن را بهصورت زاویهدار روی سر میگذارد، ناپدید میشود.) … بهداشتی و اصل… اه! کرک خوک. (مکث.) واقعن خوک چیه؟ (مکث. بهآرامی بهسمت ویلی برمیگردد.) این خوک چیه واقعن، ویلی! تو میدونی! من یادم نمیآد. (مکث. کمی بیشتر میچرخد، با التماس.) ویلی! خوک چیه، لطفا!
{سکوت}
ویلی: خوک نر اخته. (حالتی شاد بر روی صورت وینی ظاهر میشود.) برای سلاخی شدن پرواریش میکنن.
(حالت شاد افزایش مییابد، ویلی روزنامه را باز میکند، دستها ناپیدا هستند. بالای ورقهای زرد روزنامه از هردو طرف سر ویلی ظاهر میشوند. وینی با حالت شاد به پشت سرش خیره میشود.)
وینی: آه! امروز یه روز خوشه! یه روز خوش دیگهاس! (مکث.) خب بالاخره. (مکث.) تا حالاش که بوده.
{سکوت. حالت شاد از بین میرود. ویلی صفحهای را ورق میزند. سکوت. صفحهی دیگری را ورق میزند. سکوت.}
ویلی: (میخواند.) جوان فعال استخدام میشود.
{سکوت. وینی کلاهاش را درمیآورد، آن را درون کیف میگذارد، دستهایش را از دو طرف به حالت خستگی در کردن باز میکند، به جلو برمیگردد. لبخند میزند.}
وینی: نه. (بیشتر لبخند میزند.) نه! نه! (لبخند نمیزند. دوباره کلاه را میپوشد، به جلو خیره میشود، مکث.) و حالا چی؟ (مکث.) بخون! (مکث.) وینی! ترانهات رو بخون! (مکث.) نه؟ (مکث.) پس دعا کن! (مکث.) وینی! دعات رو بخون!
{سکوت. ویلی صفحهای را ورق میزند. سکوت.}
ویلی: (میخواند.) جوان باهوش مورد نیاز است.
{سکوت. وینی به پشت سرش خیره میشود. ویلی صفحهای را ورق میزند. سکوت . روزنامه ناپدید میشود. سکوت طولانی.}
وینی: وینی! دعای همیشگیت رو بخون!
{سکوت طولانی}
پرده کشیده میشود.
ادامهی نمایشنامه در گاهنامهی شماره سه