سال ۱۶۵۱، توماس هابز، فیلسوف انگلیسی، نوشت که زندگی در حالتِ طبیعی ـــ یعنی وضعیتِ طبیعیِ ما خارج از سیطرۀ یک دولتِ سیاسی ـــ یک زندگیِ «منزوی، فقیرانه، حیوانی و کثیف، و کوتاه» است. کمی بیش از یک قرن بعد، ژان ژاک روسو در مخالفت با این عقیده گفت که ذاتِ انسانْ نیکوست و اینکه ما حتی پیش از شکلگیریِ دولتهای مدرن هم میتوانستیم مدتها زندگیِ صلحآمیز و شادی داشت باشیم. در نگاه اول، هابز و روسو نمایندۀ دو قطب مخالف در پاسخ به یکی از سوالاتِ دیرینه درباب طبیعتِ بشر هستند: آیا ما ذاتا خوب یا بد هستیم؟ درواقع، بحثِ واقعیِ این دو نفر، پیچیدهتر و جالبتر از این دوگانگیِ ساده است. اما چرا اصلا ما باید ذاتِ بشر را اینگونه درک کنیم، و این مناظرۀ فلسفی چه کمکی به ارزیابیِ جهانِ سیاسیِ امروزِ ما میکند؟
شاید بهنظر آید که پرداختن به این سوال که آیا انسانها ذاتا خوب یا بد هستند، نوعی قهقرا به مجادلۀ الهیات دربابِ «گناه نخستین» باشد ـــ چیزی که احتمالا فیلسوفان باید از آن بپرهیزند. هرچه باشد، آدمیان موجوداتی پیچیدهاند که هم مستعدِ خیر و هم مستعدِ شرّ هستند. موافقت صریح با یکی از طرفینِ این مجادله، قدری سادهلوحانه بهنظر میرسد، چون حاکی از آن است که فرد نتوانسته واقعیتِ آشفتۀ وضع بشر را درک کند. البته شاید درست باشد، اما آنچه هابز و روسو بهروشنی دریافتند این است که قضاوت دربارۀ جوامعی که ما در آنها زندگی میکنیم، شدیدا متاثر از دیدگاهِ افراد نسبت به ذاتِ بشر و پیامدهای سیاسی ناشی از آن است.
اتفاقا هابز واقعا فکر نمیکرد که ما ذاتا بد هستیم. برعکس، بهنظرِ او ما طوری ساخته نشدیم که باهم در جوامع سیاسیِ بزرگ زندگی کنیم. ما مثل زنبورها یا مورچگان که غریزتا برای نفعِ مشترکشان باهم همکاری میکنند، جاندارانی ذاتا سیاسی نیستیم. بلکه ما ذاتا خودمنتفع هستیم و پیش از هرچیزی به خودمان توجه داریم. شهرتمان برایمان مهم است، به رفاهِ مادیمان اهمیت میدهیم، و میلِ ما به داشتنِ جایگاهِ احتماعیْ ما را وادار میکند که برای دستیابی به منابعِ کمیابْ به رقابت یا نزاع بپردازیم.
هابز میگوید اگر میخواهیم در کنار هم صلحآمیز زندگی کنیم، باید خودمان را تسلیمِ یک نهادِ مقتدر کنیم که قوانین را اجرا کرده و اختلافات را حل و فصل کند. هابز به این نهاد میگوید «حاکم»؛ تاوقتی حاکم بتواند صلح را برقرار کند، ما نباید مشروعیتِ او را زیر سوال ببریم یا به چالش بکشیم، چون در غیر این صورت به حالت طبیعی برمیگردیم که بدترین حالتِ ممکن برای زندگیِ ماست. مهم نیست که آیا ما شخصا با تصمیماتِ حاکم موافق باشیم؛ اختلاف، ویژگیِ سیاست است و اگر ما گمان میکنیم که باورهای سیاسی یا مذهبیِ خودمان مهمتر از همزیستیِ مسالمتآمیز است، این باورها نهتنها جواب مسئله نخواهند بود که خودشان مشکلساز خواهند شد.
هابز از نزدیک شاهد فجایعِ جنگهای داخلی انگلستان بود و از منظرِ او، جنگِ داخلیْ گویاترین تصویر از حالتِ طبیعیِ بشر است. درنظرِ خوانندگانِ امروز، عقاید او معمولا سرد و تاریک است، اما این شاید بیشتر دربارۀ خودمان صادق باشد. بهعقیدۀ او، صلحِ پایدار دستاوردی نادر و شکننده است و آنهایی هم که آنقدر خوشاقبالند که هرگز جنگ را تجربه نکردهاند، احتمالا قدر صلح را نمیدانند. اما بخشِ زیادی از تاریخْ جنگزده است و متاسفانه هنوز بسیاری از مردم دنیا در کشورهایی زندگی میکنند که ویرانیِ مناقشه و جنگ ر ا تجربه میکنند ـــ از این نظر، حرفهای هابز به همۀ دورانها تعلق دارد.
بهعقیدۀ هابز، صلحِ پایدار دستاوردی نادر و شکننده است و آنهایی هم که آنقدر خوشاقبالند که هرگز جنگ را تجربه نکردهاند، احتمالا قدر صلح را نمیدانند.
اگر درموردِ جنگِ داخلیْ حق با هابز بود، اما آیا عقیدۀ او دربارۀ وضع بشر درست بود؟ روسو اینطور فکر نمیکرد و هابز را متهم کرد که ویژگیهای جامعۀ خود را تعمیم داده و به بینشی ابدی تبدیل کرده است. پیامِ اصلیِ نقدِ روسو از هابز این است که اوضاع میتوانست چنین نباشد: مطمئنا ما امروزه مخلوقاتی خودمنتفع و رقابتگر هستیم ولی همیشه چنین نبوده است.
در تحلیلِ هابزی، مشکلِ ذاتِ خودمنتفع و رقابتگرِ ما انسانها، با یک حکومتِ سیاسیِ مقتدر حل میشود. روسو اوضاع را طوری دیگر میدید و درعوض میگفت که ما فقط بهخاطر نحوۀ توسعۀ جوامعِ مدرن، امروزه به موجوداتی خودمنتفع و رقابتگر تبدیل شدهایم. به عقیدۀ او (با استناد به زندگی بومیان آمریکا) در جوامعِ پیشاکشاورزیْ انسانها میتوانستند زندگیِ مسالمتآمیزتر و کامیابتری داشته باشند، چون در قیدِ احساساتِ گروهی بودند که امیالِ رقابتی و خودپرستانه را مهار میکرد.
از منظرِ روسو، اوضاع وقتی خراب شد که انسانها در کشاورزی و صنعت پیشرفته شدند که این نهایتا منجر به اشکالی بیسابقه از مالکیتِ خصوصی، همبستگیِ اقتصادی، و نابرابری شد. نابرابری منجر به تفرقۀ اجتماعی میشود. جوامعی که بهخاطر وجود پیوندهای محکمِ اجتماعیْ متحد بودند، با تشدیدِ نابرابریْ خیلی زود انسانها را به رقیبانی بیرحم در جستجوی مقام و سلطه تبدیل کردند. روی دیگرِ نظریۀ روسو درباره خیرِ طبیعی، این است که نهادهای سیاسی و اجتماعیِ مدرنْ ما را به موجوداتی شرور تبدیل کردهاند. در روایتِ غیردینیِ او از سقوط انسان، نابرابریِ اقتصادیْ معادلِ راندهشدن از بهشت است. این یکی از بزرگترین اتهامات جامعۀ مدرن در تاریخ اندیشۀ غرب باقی مانده است.
در اندیشۀ روسو، وقتی ذات انسان فاسد شود، شانسِ نجاتش اندک میشود. او در زمانِ خودش حتی به پیشرفتهترین حکومتهای تجارتمحورِ اروپا امیدِ چندانی نداشت، و هرچند شاهد ظهورِ کاپیتالیسمِ صنعتی نبود، میتوان گفت این نوع کاپیتالیسم، تحققِ بدترین کابوس او دربارۀ نابرابری بود. حتی اگر هابز درمورد ذات انسان اشتباه کرده باشد، نتیجۀ تلخِ تحلیلِ روسو این است که جامعۀ مدرن اساسا جامعۀ هابزی است و حالا دیگر نقطۀ برگشتی هم وجود ندارد.
هابز شاهدِ تفرقۀ جوامع بر اثر جنگ بود و راهی بهسوی صلح نشان داد؛ روسو شاهدِ تفرقۀ جوامع بر اثر نابرابری بود و سقوطشان را پیشگویی کرد.
این تقسیمبندیْ روایتِ مرسوم را پیچیده میکند، چون در روایتِ مرسومْ هابز بدبین است و روسو خوشبین. اگر درموردِ ایدههای آنها از طبیعت بشر، این تقسیمبندی درست باشد، درمورد ارزیابیِ آنها از سیاست مدرن، برعکس است. اگر گمان کنید که خودانتفاع و رقابتْ ویژگیِ زندگیِ مدرن است، آنگاه شاید از خودتان بپرسید که چهطور این مخلوقاتِ فردگرا توانستهاند جوامعی صلحجو تشکیل دهند. اما اگر فکر کنید که طبیعت بشر، وجهِ بهتری هم دارد ـــ یعنی همۀ ما ذاتا خوبیم ـــ آنگاه شاید از خود بپرسید: پس کجای کار اشتباه بوده است؟ هابز شاهدِ تفرقۀ جوامع بر اثر جنگ بود و راهی بهسوی صلح نشان داد؛ روسو شاهدِ تفرقۀ جوامع بر اثر نابرابری بود و سقوطشان را پیشگویی کرد.
این دیدگاههای رقیب، امروز هم دنیای ما را تقسیم کردهاند. آیا کاپیتالیسم ما را به دشمنانی بدل کرده است که تاابد میخواهند بر سر منفعت و شهرت رقابت کنند، یا راهی نسبتا بیخطر برای هماهنگی فعالیتهای میلیونها شهروندِ یک کشور کشف کرده است، بدون آنکه آن را به زوال و جنگ بکشاند؟ پاسخ شما به این سوال تاحد زیادی به جایگزینهایی که در ذهن دارید بستگی دارد، و آن جایگزینها بر مفروضات شما از طبیعت انسان بنا شده است: یعنی اینکه آیا ما ذاتا خوبیم یا بدیم، و یعنی آیا میشود جوامع را براساس صفاتِ خوبمان، مثلا همدلی و سخاوت و وحدت، بنا کنیم یا اینکه ما فقط میتوانیم امیدوار باشیم که با نبوغِ خود، غریزۀ خودانتفاع را در خدمتِ مصارفِ خوب بهکار بگیریم. بههرحال حتی اگر باورتان این باشد که ما ذاتا خوب هستیم، این سوال کماکان باقیست که آیا میشود در شرایط اقتصادی و اجتماعی مدرن، صفاتِ نیکمان را مهار کنیم. و درمورد این سوال، این روسو است ـــ نه هابز ـــ که ما را بیشتر ناامید میکند.
نویسنده: رابین داگلاس، مدرس ارشد نظریۀ سیاسی در کینگز کالج لندن.