از دانستنْ اندک و اما از شادیْ فراوان به فانیان ارزانی شده است
هولدرلین
از همان عنوان شعر پیداست که هولدرلین از بازگشت به خانه سخن میگوید. این نکته ناگزیر ما را به فکرِ رسیدن فرد به خاک وطن و دیدار با مردم در زادگاه میاندازد. شعر از سفری میگوید که با عبور از رودخانه صورت میگیرد:” از کوههای سایهگرفتهٔ آلپ” تا لیندا، در بهار ۱۸۰۱٫ هولدرلین که معلم سرخانه است، دهکده هاپویل در تارگو نزدیک کنستانس را ترک کرد تا با عبور از رودخانه کنستانس به زادگاه خود در اشواب بازگردد. بنابراین شعر” بازگشت با زادبوم” باید قطعه شعری درباره سفری شادمانه به خانه باشد. اما در پارهٔ آخر شعر، کلمهٔ “پروا”[۲]خودْ مینماید و اینجا دیگر ،خبری از حالت شادمان آن کَس که بیپروا به خانه بازمیگردد، نیست.آخرین کلمهٔ شعر، “نه”ای ناگهانی است. اولین پارهٔ شعر که وصف کوههای آلپ است، انگار که سلسله جبالی از شعر باشد، مستقیما در برابرمان قد علم میکند.این پاره از شعر، چیزی از لذتهای الهامبخشِ خانه نمیگوید. “انعکاس”ِ “کارگاه بیکرانِ” چیزی که ناآشناست ” در “اطراف طنین میاندازد”. وقتی پارههایی این چنین، این “بازگشت به زادبوم” را به پایان میرسانند، دشوار است بگوییم “بازگشت به زادبوم” صرفا با رسیدن فرد به ساحلِ ” سرزمین زادگاه” به پایان میرسد. در واقع تا همین جا هم رسیدن به ساحلِ وطنْ امری غریب مینماید:
همه چیز آشنا به نظر میرسد، حتی سلامهای شتابزده،
گویی سلام دوستان است، هر چهرهای،چهره یک خویشاوند مینماید.
مردم و چیزهای زادگاه، به طرزی خوشایند، آشنا بهنظر میآیند. اما آنها چنین نیستند.آنها ویژگی خود را مکتوم نگاه داشتهاند. ازهمینروی است که زداگاهْ خطاب به تازهرسیده، بلافاصله بعد از رسیدنش، در بندی میگوید:
آنچه میجویی نزدیک است، هم اکنون به استقبالت میآید.
نمیتوان گفت آن کّس که به خانه بازمیگردد، چون به آنجا وارد شده است،به آنجا رسیده است. نمیتوان گفت آدمی که به خانه برمیگردد،صرفا با داخل شدن، به آنجا رسیده است. دست یافتن به زادگاه، یا به آنچه خویشتندار[۳] است، دشوار است.(چامه سفر،پاره چهارم).اما اگر” پیدا شدن” به معنی به خود اختصاص دادنِ آن چیزی باشد که پیدا شده است و به معنی از آنِ خود کردن و درون ِ آن زندگی کردن باشد، انگار که یک دارایی است، در این صورت آنچه جستجو میشود،هنوز پیدا نشده است.
اما آن بهترین ،آن یافته واقعی که زیر رنگینکمان آرامش مقدس نهفته است،
برای جوانان و سالخوردگان حفظ شده است.
هولدرلین، بعد درنسخهٔ دیگری،شعر را تغییر داد و به جای ” آن بهترین، آن یافتهٔ واقعی…”، این کلمات را گذاشت:” اما آن گنج،آلمان همچنان حفظ شده است.” همهٔ آنچه در مورد زادگاهْ یگانه است، مدتها قبل آماه شده و به کسانی اختصاص یافته که در سرزمین زادگاه خود زیستهاند. طبیعت خاص زادگاه، عبارت است از موهبت سرنوشت، یا آنچه امروز تاریخ مینامندش؛با اینحال این سرنوشت،هنوز حاوی چیزی نیست که وجه تمایز زادگاه است.آن چیزْ همچنان دور از دسترس است. به این دلیل است که هنوز باید آن چیزی را جستجو کرد که به این سرنوشت مربوط است و به آن تبدیل میشود. ما به آنچه تضمین شده، اما همچنان انکار میشود میگوییم حفظشده[به کنار نهادهشده] و بنابراین یافته واقعی که دیدارش میکنیم، همچنان حفظ شده است و باید به جستجویش پرداخت. چرا؟ چون آنهایی که در “پروای زادگاه”اند هنوزآماده نیستند که ویژگی خاص وطن را،بهعنوان دارایی خود دریافت دارند. بنابراین آنچه مقومِ بازگشت به خانه است، این است که هموطنان نخست باید در خانه ساکن شوند؛ یعنی در جوهری که همچنان از آنها مضایقه میشود؛ در واقع، حتی قبل از آن، “عزیزانِ”در خانه باید نخست یاد بگیرند که چگونه در خانه شوند. به این دلیل لازم است از پیش بدانیم که ماهیتِ خاصِ زادگاه و بهترین وجه آن کدام است. اما چگونه باید این ماهیت را دریافت به جز این که آن را ،جستجوگری که در آنجا درجستجوی ماست و جستجوی خودِ وطن برای ذات، به ما نشان دهد؟
آنچه میجویی نزدیک است، هماکنون به استقبالت میآید.
گشادهرویی دوستانه وطن، که با هرچیزی که در آن است روشنی میگیرد و میبخشد و شعله میگیرد و نور میافکند، با جلوهٔ فیاضِ یگانهای به استقبال آن کّس میآید که بر دروازهٔ زادگاهش قرار گرفته است.
دروازهْ شاعر را
به رفتن به دورترهای وعدهآمیزتر وسوسه میکند
…
اما بیشتر از آن، تو (شاعر) به رفتن به سوی خانه وسوسه میشوی،
آنجا که راههایش پر از گلهای شکوفای آشناست،
آنجا که زمین را میبینم و درههای زیبای نکار را،
و جنگلها و سرسبزی درختان مقدس را؛ آنجا که
درخت بلوط خرسند است که میان درختهای قان و راشِ
خاموش قرار یافته است
و در کوهستان جایی هست که دوستانه مرا اسیر خود میکند.
این جلوهٔ رخشان را چه بنامیم که در آن هرچیزی – چیزها و اشخاص به یکسان- به استقبال جوینده میآیند؟ آنچه در وطنْ بیشتر دعوتکننده است و در نیمهْراه به استقبال او میآید”آکنده از شادی”[۴]،”شادمانه”[۵] نامیده میشود. این نام در کلِ شعرِ “بازگشت به زادبوم” بقیه نامها را تحتالشاع قرار داده است. پارهٔ دوم به همان اندازه پارهٔ آخر، در تسخیر کلمات” شادمانه” و “شادی” است.
درپارههای دیگر این کلمات را کمتر میبینیم. فقط در پاره چهارم است که ناپدید میشوند؛ در اینجا با جلوهٔ آنیِ شادمانه روبرو میشویم. اما در همان آغاز شعر، در پیوند با سرایش شعر است که نام شادمانه به میان میآید:
در دل کوهای آلپ، شبْ هنوز روشن است و ابر که
شعری آکنده از شادی میسراید، درههای دهانگشوده را میپوشاند.
شادمانی در شعر سروده میشود. شادمانه،بواسطه شادی به شادی تبدیل میشود؛ به این ترتیب ، شادمانهْ آن است که به وجد درمیآید و خودْ بههمینسان،بهوجد در میآورد. و این یک میتواند شادی را به دیگران برساند. بنابراین شادمانهْ در عینحال،آن چیزی است که شادی میآورد. ابرْ در دل کوههای آلپ، خود را به سوی ارتفاعاتِ نقرهفام برمیکشد. ابرْ خود را به سوی روشنیِ برینِ آسمان برمیکشد، در عین حالکه درهٔ دهانگشوده را”میپوشاند”. ابرْ روا میدارد که از خلال ِ روشنیِ گشادهْ به دیدار آید. ابرْ است که شعر را میسراید، چرا که ابرْ مستقیما به جایی مینگرد که متقابلا به آن مینگرند. شعرِ او بیهوده ابداع یا ساخته نشده است. سرودنْ معادل است با یافتن. براین اساس، ابرْ باید به آن سوی خود، به سوی چیزی جز خودش برود؛ابرْ درونمایهٔ شعرِ خود را پدید نمیآورد؛ درونمایهٔ شعر از درون ابر برنمیآید. درونمایهْ از ورایِ ابر میآید؛ همچون چیزی که ابرْ در انتظارش است. ابرْ در انتظار روشنیِ گشادهای است که انتظار را مسرور میکند. ابر در این سٌرور [۶]، مسرور میشود. آنچه ابر میسراید، شادمانه است. ما ضمنا آن را وجدآمیز[۷] مینامیم.اما از این پس باید این کلمه را در معنای دقیقش بهکار بریم: آنچه بازشده و درخشان شده است. آنچه به این طریق باز شده است، فضای آزادانهای را در اختیار دارد که از آنِ اوست. فضایی روشنشده و سامان یافته.فقط سٌرور که به این طریق باز شده و درخشیدن گرفته است،میتواند هر چیزی را در جای مناسبش قرار دهد. شادمانهْ هستیاش را مدیون سٌرروی است که تابیدن گرفته است. اما خودِ سٌرورْ فقط درآن چیزی ظاهر میشود که شادیبخش است،که شعف[۸]میآفریند.همچنانکه این شعفْ هر چیزی را باز میکند، سٌرور به هرچیزی فضای ذاتیاش را میبخشد؛جایی که هر چیزی برحسب نوعش،به آن تعلق دارد،تا در آنجا در روشنی سٌرور،سکونت کند؛ وجد مثل نوری که خشنود از وجودِ خود است، به جانب شاعرِ بهخانهبازگشته پرتو افکن میشود.
آنجا که درخت بلوط خرسند است که میان درختهای عان و راشِ
خاموش قرار یافته است؛
و در کوهستان جایی هست که دوستانه مرا اسیر خود میکند.
افسون ملایمِ چیزهای آشنا و روابط سادهشان، نزدیک است.اما آنچه نزدیکتر و باز هم نزدیکتر است- هرچند کمتر از درختهای غان و کوهستان ظاهر میشود و بیشتر نادیده گرفته میشود و در نظر نمیآید، خود سٌرور است که مردم و چیزها در آن ظاهر میشوند. سٌرور در جلوهٔ ناپیدای خودْ معلق است. سٌرور خواهان چیزی برای خود نیست. سٌرور یک “عین” نیست؛ با اینحال هیچ هم نیست. اما در شادمانه که نخست به استقبال شاعر میآید،سلامِ آنچه روشنی میبخشد، مسلط است.آنانی که سلامِ سٌرور را ابلاغ میکنند،”رسولان”اند؛ یعنی “فرشتگان”. از همین روی است که شاعر در حالیکه به آنچه در زادگاه شادمانه است، سلام میگوید، “فرشتگان خانه” و “فرشتگان سال” را در “بازگشت به زادبوم “فرا میخواند.
در اینجا”خانه”[۹] به معنای فضایی است که بهعنوان یک فضا برای آدمهایی گشوده شده است که میتوانند در آن، “در خانه”[۱۰] باشند و از این طریق سرنوشت خاص خود را متحقق کنند. این فضا را زمین تعرضناپذیر ارزانی میدارد. زمینْ “خانه “را روشنی میبخشد. به این ترتیب، زمینِ روشنیبخش، اولین فرشته “خانه” است.
سالْ منزل آن زمانهایی است که ما فصل مینامیمشان. در بازی آمیختهٔ “روشنی آتشین و تاریکی یخزده” ای که فصلها برپا میدارند، چیزها میشکفند و دوباره رو پنهان میکنند. فصلهای ” سال” در تغییرات سٌرور، توقفگاهی در اختیار آدمی قرار میدهند که برای اقامت تاریخیاش در “خانه”، اختصاص یافته است.نورِ روشنیبخش، اولین” فرشته سال” است.
این زمین و نور، این “فرشتگان خانه ” و ” فرشتگان سال” هردو، “نگهبان” نامیده شدهاند؛ چون آنها به عنوان فرشتگانِ خوشامدگو، سٌروری را بهروشنی میآورند که ” طبیعتِ” چیزها و آدمها ،در روشنیاش حفظ میشود[به کنارنهاده میشود] .آنچه در امن و امان قرار میگیرد،عبارت است از “خانگیبودن”در ذاتش. خوشامدگوییِ رسولان از سٌروری برمیخیزد که روا میدارد هر چیزی در خانه باشد. خوشامدگوییِ این احساسِ” در- خانه- بودن”، ذاتِ زادگاه است. این ذاتْ از پیش به استقبال میآید- یعنی در شادمانگی، آنجا که سٌرور، نخستین بار به جلوه در میآید.
اما آنچه هم اکنون به استقبال میآید، همچنان باید جستجو شود. از اینرو با شادمانگی تنها در جایی مواجه میشویم که شاعر به آن سلام میگوید؛ به همینسان، فرشتگان ، رسولان سٌرور، تنها زمانی میتوانند ظاهر شوند که شاعران وجود داشته باشند. به این دلیل است که در شعرِ”بازگشت به زادبوم” با این بند روبرو میشویم:
زیرا شاعران به هرچه بیندیشند یا هرچه بسرایند
بیشتراز همه خطاب به فرشتگان و خطاب به اوست.
سرودِ کلام شاعرانه،” بیشتر از همه” خطاب به فرشتگان” است، چون آنها در مقام فرشتگان سٌرور، نخستین کسانیاند که “نزدیک میشوند”.- “وخطاب به اوست” که گفتار شاعرانه سروده میشود. حرف ربط”و” عملا به معنی مخصوصا “برای اوست”.
او کیست؟ اگر شعر مخصوصا مربوط به “او”ست و اگر شعرْ شادمانه را میسراید، پس او در شادمانهترین سکونت دارد. اما شادمانهترین چیست و در کجاست؟
ابری که شعری “آکنده از شادی” میسراید، راهنمای ماست.ابرْ بین قلهٔ کوههای آلپْ معلق است و مغاکهای کوهستان را میپوشاند که پرتو روشنیبخش نور، در ژرفاهای تاریکشان فرومیرود. از همینروی است که هاویهٔ جوان، آنجا “در میان صخرهها”، “نزاعِ عاشقانه”را جشن میگیرد و “گرامی”اش میدارد و “از شادی میلرزد”. اما ابرْ تپهٔ آسمان، در میان ارتقاعات و در میان شادمانه، در هوای راه خود است؛ابر در حالیکه میسراید به بالا و به سٌرور اشاره میکند.
در این میان، ارتفاعات نقرهفام در آن بالا، صلحآمیز میدرخشند
و از هم اکنون در آن بالا،
برف درخشان، پر از گل سرخ است
و باز بالاتر، بالاتر از نور، خدای پاک و سعادتمند سکونت دارد
که از بازی انوار مقدسْ مسرور است.
در کوههای آلپ، شاهد از خودبرشدن با طمانیهٔ بالاتر به بالاترین هستیم. قلههای سلسله جبال آلپ، که رفیعترین رسولانِ زمیناند، به روشنی درمیآیند تا “فرشتگان سال” را دیدار کنند. از همین روی است که “قلههای زمان” نامیده شدهاند. اما باز بالاتر، برفراز نور، خودِ سٌرور در روشنی محضی میشکفد که نور نمیتواند بدون آن روشنی گیرد. آنچه متعالی و “ورای نور”است ، همان گشایش برای جریانی از نور است. ما این گشایش محض را که نخست گشودگی هر فضایی را و هر “فضای زمانمندی” را میسر میسازد، یعنی روا میدارد، مطابق با کلمهای کهن از زبان مادریمان، “سٌرور”[die heitere] مینامیم. این سٌرور، روشنگاهی(claritias)است که روشنی هر چیز روشنی در آن قرار گرفته است و عظمتی(serenitas)است که برپایی هرچیزی منوط است به قدرت آن و جشنی (hilaritas) است که هر چیز رهاشده، در بازیاش به جنبش در میآید. سٌرور هرچیزی را درون آنچه ایمن و استوار است، حفظ و نگهداری میکند.سٌرور از بنیانْ شفابخش است. سٌرور مقدس است. “رفیعترین” [۱۱]و “مقدس”از نظر شاعر یکیاند:هر دو سٌرورند.سٌرور در مقام خاستگاهِ هر چیزی که شادمانه است، شادمانهترین است و روا میدارد که روشنیِ محض پدید آید. در اینجا، در رفیعترین، یگانهٔ متعال جای دارد؛ او کسی است که از”بازی انوار مقدس” مشعوف است:” یگانهٔ شادمان”[der freudige].اگر او یکی از ماست، به نظر میرسد که میخواهد “با ما شادی را بیافریند”. از اینروی هستیاش، عبارت است از روشن کردن. او”گشودن” و “درخشیدن”را دوست دارد. او از خلالِ سٌروری روشن ،چیزها را در شادمانی از حضورشان میگشاید.او از خلال سٌروری طربناک، قلب انسانها را روشن میکند؛بهگونهای که ممکن است قلبهایشان را به جانب چیزی باز کنند که در مزارعشان، شهرهایشان و خانههایشان، اصیل است. او به واسطهٔ سٌروری والا، نخست روا میدارد که مغاکِ ژرف در روشنیاش گشوده شود. ژرفا چه میتواند باشد بدون روشنایی؟ “یگانه شادمان” حتی سوگواران را بار دیگربه شادمانی وارد میکند؛ اگر چه با “دستی صبور”. او سوگواریاش را دور نمیکند. اما آنگاه که روا میدارد که سوگواران دریابند که خودِ سوگواری در”شادیهایکهن”ریشه دارد، سوگواری را تغییر میدهد. یگانهٔ شادمان، پدرِ همه آن چیزی است که به شعف در میآید. او، آنکه در سٌرور سکونت دارد، تنها اکنون است که روا میدارد نام مکانِ سکونتاش را بر او بگذارند.یگانهٔ متعال، “اثیر”[۱۲]نامیده میشود.”هوای زنده”و “نورِ” “روشنیبخش” و “زمینی”[۱۳] که با آنها میشکوفد،”سهگانهای در یگانه”اند که سٌرور در آن روشنی میگیرد و میگذارد شادمانهْ ظاهر شود و به انسانها در شادیْ خوشامد میگوید.
اما سٌرور چگونه از رفیعترین به سوی انسانها فرود میآید؟یگانهٔ شادمان و رسولانِ شادمانِ روشنیبخش، اثیر پدر و فرشتهٔ خانه(زمین) و فرشتهٔ سال(نور) به تنهایی نمیتوانند کاری از پیش برند. در واقع آنان که مسرورند، از میان همه این ساکنان مدارسرور، بیشتر از همه به این سهگانه در یگانه علاقمنداند- اما با این حال این سه در “ذات”شان، یعنی در روشنیشان کمابیش تحلیل میروند، مگر این که شاعران گاهی شعری بسرایند و به یگانه شادمان نزدیک شوند، چرا که آنها به او تعلق دارند. از همین روی است که در سوکنامهٔ[۱۴] “آواره” که عنوانش حکایت از رابطه آن با سوکنامهٔ بعدی،”بازگشت به زادبوم”دارد، شاعر میگوید:
و بدین سان من تنها هستم. اما تو برفرازِ ابرها،
پدر سرزمین پدری! و شما زمین و نور! شما سهگانه در یگانه
که حاکمید و دوست میدارید،
خدایان جاودان! رشتهای که مرا به شما پیوند میدهد
هرگز نخواهد گسست.
در شعر “سفر”، زمین و نور، فرشتهٔ خانه و فرشتهٔ سال،”خدایان” نامیده شدهاند. در اولین نسخهٔ سوکنامهٔ “بازگشت به زادبوم”،هولدرلین همچنان از “خدایان سال” و “خدایان نور” سخن میگوید. بههمینسان، در نسخه نخست از آخرین پارهٔ “بازگشت به زادبوم” به جای “بدون شادمانان” آمده است “بدون خدایان”.پس در آخرین نسخه، آیا خدایان به فرشتگان صرف تقلیل یافتهاند؟آیا فرشتگان نیز در جوار خدایان قرار گرفتهاند؟هیچکدام. بلکه اکنون با نام “فرشتگان”، هستی آنانی که قبلا خدایان نامیده میشدند، به شکلی نابتر بیان میشود. چون خدایان،خدایانی روشنیبخشاند که روشنیشان خوشامدگویی سٌرور را ابلاغ میکند.
آوارهٔ بازگشته، در وجود خدایان، یعنی خدایان شادمان،
با تجربهتر شده است.
آنچه میجویی نزدیک است، هماکنون به استقبالت میآید.
شاعرْ سٌرور را روشنتر میبیند. شادمانهای که با دیدار وطن به استقبال شاعر میآید، اکنون شادمانهای به نظر میآید که فقط شادمانهترین آن را روشنتر کرده است و فقط با آمدن از سوی این یگانهْ میتواند نزدیک بماند. اما حال اگر”آنچه شاعران میاندیشند و یا میسرایند” برای “او”ست، برای پدر متعالِ اثیری، آنگاه شاعری که در جستجوی شادمانهترین است، نباید در جایی بماند که شادمانگان در آنجا سکونت کردهاند؛ یعنی مطابق با نخستین پارهٔ چامه “راین”، جایی که “پلههای سلسله جبال آلپ “است:
که من بنایی الهی میناممش
دژآسمانیان
به باور باستانیان
اما کجاست آنجا که
در نهانْ سرنوشتها در آن رقم میخوردند
و برخاکیان تقریر میشوند؟
اما حال، شعرِ”بازگشت به زادبوم”، آشکارا شاعر را از سلسله جبال آلپ و از طریق آبهای رودخانه به ساحل زادبوم میرساند. اقامت در “زیر سلسله جبالآلپ” یعنی نزدیکترین جا به شادمانهترین، اکنون فدای بازگشت به خانه میشود. و عجیبتر،این واقعیت است که شادمانه همچنان برفراز آبهایی که شاعر را از سلسله جبال آلپ دور میکند و در میان بادهایی که کشتی او را از آنجا دور میکند، ظاهر میشود:
دورتر برپهنه رودخانه، موجی سرخوش
به زیر بادبانها میوزید.
شادمانی هنگام وداع با “دژ آسمانیان” شروع به شکفتن میکند . اگر منظور از دریاچه کنستانس که “دریای اشواب” نیز نامیده میشود معنای جغرافیایی و توریستی و حتی فولکلوریکاش باشد، در این صورت دریاچه همان است که بین کوههای آلپ و دانوبِ علیا قرار دارد و رودِ جوان راین به آن میریزد. اما در اینجا ما به این رودخانه به نحوی غیرشاعرانه اندیشیدهایم. تا چه هنگام به اینکار ادامه خواهیم داد؟ تا چه هنگام به این تصور پایبند خواهیم بود که نخست طبیعتی فینفسه وجود دارد و بعد منظرهای فینفسه، که به یاری “تجربههای شاعرانه”به شکلی اسطورهای رنگآمیزی میشود؟ تا کی از تجربهٔ باشندگان همچون باشندگان امتناع خواهیم کرد؟ تا کی آلمانیها میخواهند کلماتی را نادیده بگیرند که هولدرلین در نخستین پاره “پطموس” میسراید؟
نزدیک است خدا و
دست یافتن به او دشوار
اما آنجا که خطر هست
رهاننده نیز میبالد.
در ظلمات
عقابان ساکناند و
پسران بیباک آلپ
از روی پلهای سست
برفراز مغاک
میگذرند.
از این رو ،چون قلههای زمان همه جا انباشتهاند،
و عزیران در نزدیکی سکونت دارند،
فرسودهْ برجداترین کوهها،
پس آبِ معصوم را به ما عطا کن
آه، بالهایی به ما عطا کن
تا بادلی وفادار
بگذریم و بازگردیم.
شاعر باید “بگذرد”تا به سلسله جبال آلپ برسد. اما “دلی وفادار” به معنای آن است که شاعر بواسطهٔ وفاداری به وطن، به سوی آن بازمیگردد؛یعنی به جایی که به گفته شاعر در “بازگشت به زادبوم”،آنچه در آن جستجو میشود،”نزدیک است”،بنابراین نزدیکی به شادمانهترین، یعنی نزدیکی به خاسگاهِ هرچه شادمانه است،در زیر کوههای آلپ حاصل نمیشود. بنابراین نزدیکی به خاستگاه چیزی است کاملا رازآمیز. سوابیای وطن، که از سلسله جبال آلپ جداست،باید همان مکانِ نزدیک به خاستگاه باشد. آری،همین است. از پارهٔ نخست چامهٔ “سفر” برمیآید که همین است. هولدرلین این چامه را در ۱۸۰۲ همراه با سوکنامهٔ “بازگشت به زادبوم”درشمارهای از سالنامه فلورا منتشر کرد. این چامهٔ معماآمیز در خطاب به سرزمین زادگاه آغاز میشود. شاعر به عمد نام قدیم سوابیا را برآن میگذارد. اما او با این کار قدیمیترین، دقیقترین و همچنان پنهانترین ذات زادگاه را نامگذاری میکند که از همان آغاز شعر صورت میگیرد.
چامهٔ “سفر”این چنین آغاز میشود:
ای سوابیای سعادتمند، مادرم
تو نیز همچون خواهر پرجلاترت،
لومباردیا، در آن سو،
معبرِ صد جویباری!
و درختهای فراوان با شکوفههای سفید وسرخ،
و درختهایی تیرهتر،وحشی،مملو از برگهای انبوه سبز،
و سلسله جبال آلپِ سویس، همسایهات، سایهاش را برتو میاندازد؛
چون تو نزدیک ِ اجاق ِ خانه سکونت داری
و میشنوی چشمه چگونه زمزمه میکند
از خلال جامهای قربانی،
که دستهای پاک روانش میکنند
آنگاه که انوار گرم لمسشان میکند
یخ بلورین و غلتیده
با نور ملایمِ لرزان
تاجِ برفی زمین را
با پاکترین آبها فرا میگیرد
از همینروی است که وفاداری در تو مادرزاد است.
چون هرچه در جوار خاستگاه مسکن دارد، بیزار است
از ترک محل.
و فرزندانت، شهرها، در جوار دریاچهای که از دور سوسو میزند،
در جوار بیدزاران نکار، در جوار راین
همه گمان دارند که نمییابند جایی بهتر از تو برای سکونت.
سوابیای مادر، نزدیک ِ”اجاقِ خانه” سکونت دارد. اجاقْ مراقبِ شعلهٔ همیشه حفظ شدهٔ آتش است که وقتی برمیافروزد، به سرور، نور و هوا میدهد. برگردِ آتشِ”اجاق خانه”، کارگاه قرار دارد، آنجا که آنچه در خفا مقرر میشود، تقریر میگردد. “اجاق خانه” ،یعنی زمینِ مادر، خاستگاه آن چیزی است که نورانی است، که نورش را در چشمههای روی زمین جاری میکند. سوابیا در نزدیکی خاستگاه سکونت دارد. از این نزدیکی دوبار یاد شده است. خودِ وطن در نزدیکی سکونت دارد. اینجا جایی است که نزدیک اجاق و نزدیک خاستگاه است. در این نزدیکی به خاستگاه است که همسایگی با شادمانهترین پا میگیرد. آنچه ویژگی زادبوم است که بهترین صفت آن است، منحصراً این است که به خاستگاه نزدیک است و جز این هیچ نیست. به این دلیل است که در این زادبوم، وفاداری به خاستگاه امری مادرزادی است. از همین روی است که هرگاه کسی مجبور به ترک این محلِ نزدیک شود، بیزار است که چنین کند. اما اکنون اگر نزدیکی به شادمانهترین، مهمترین ویژگی زادبوم است، پس بازگشت به خانه به چه معنی است؟
بازگشت به خانه یعنی بازگشت به نزدیکی به خاستگاه.
فقط آن کس میتوان به خانه بازگردد که قبلا و شاید برای مدتی طولانی، بهعنوان یک مسافر آواره شده و بار سفر را بر دوش کشیده و به سوی خاستگاه عزیمت کرده باشد، به این منظور که در آنجا،آنچه را که باید جستجو کند، تجربه کند تا بعد به عنوان جستجوگر با تجربه بیشتری بازگردد.
آنچه میجویی نزدیک است، از هماکنون به استقبالت میآید.
نزدیکی که اکنون حکم میراند،روا میدارد آنچه نزدیک است، نزدیک باشد و در عین حال روا میدارد که آن چیزی باقی بماند که جستجوگر به جستجویش برآمده است و به این ترتیبْ نزدیک نباشد. ما معمولا نزدیکی را بهعنوان کوچکترین مقیاسِ فاصله میان دو مکان میفهمیم. اکنون برعکس، ذات نزدیکی چنین مینماید که این ذات، آنچه را نزدیک است نزدیک میآورد، اما آن را در فاصله نگاه میدارد. این نزدیکی به خاستگاه، یک راز است.
اما اکنون، اگر به خانه آمدن، به معنی به خانه شدن در نزدیکیِ خاستگاه باشد، آیا بازگشت به خانه نباید قبل از هرچیز- و حتی به مدتی طولانی- به معنی دانستنِ رازِ این نزدیکی باشد و حتی مقدم براین، آموختنِ دانستن آن؟ اما ما هرگز نمیتوانیم با پردهافکندن از این راز، یا تحلیل دقیق آن،آن را بشناسیم، بلکه فقط بهطریقی میتوانیم راز را بهعنوان یک راز حفظ کنیم. اما چگونه میتوانیم آن را حفظ کنیم- این رازِ نزدیکی را- بیآنکه بشناسیمش؟پس به خاطر این شناخت است که همیشه باید کسی باشد که نحست به خانه بازگردد و راز را مکررا بگوید:
اما آن بهترین، آن یافتهٔ واقعی که در زیر رواقِ مکانِ مقدس قرار دارد،
برای جوانان و سالخوردگان
حفظ شده است[به کنار نهاده شده است].
“گنج” که مناسبترین نام برای وطن، یعنی”آلمان”است، اندوخته و حفظ شده است. نزدیکی به خاستگاه، همواره آن نزدیکی است که باز چیزی را به کنار مینهد و حفظ میکند. این نزدیکی، با شادمانهترین چنین میکند و آن را برای کسانی میاندوزد و ذخیره میکند که در حال آمدن هستند؛ اما این نزدیکی ، شادمانهترین را کاملا دربرنمیگیرد، فقط روا میدارد که بهصورت امر ذخیرهشده ظاهر شود. در ذاتِ نزدیکی، یک ذخیرهٔ پنهان رخ مینماید. آنچه این ذات، در نزدیکی ذخیره میکند،رازِ نزدیکی به شادمانهترین است. شاعر میداند وقتی که ذخیره شده را “یافتهٔ واقعی” مینامد، یعنی آنچه را که یافته است، دارد حرفی میزند برخلاف باور عام. گفتن اینکه چیزی نزدیک است، در حالیکه دور است، در کل ممکن است، بهمعنی مخالفت با قاعدهٔ بنیادی فهم معمولی،یعنی اصلِ عدم تناقض باشد؛ بهعبارت دیگر، بازی کلمات میانتهی و یا عبارتپردازی گستاخانه.
از همینروی است که شاعر تقریبا بهمحض اینکه در خود این توان را مییابد که از رازِ نزدیکیِ حفظشده بگوید، کلامِس خود را این چنین قطع میکند:
مثل یک احمق حرف میزنم.
با این همه از حرف زدن بازنمیماند. شاعر باید حرف بزند،چون حرف زدن او
شادمانه است.
آیا این شادمانه فقط شادی نامعینی در مورد این یا آن چیز است یا اینکه فقط از آنروی که شادی است، ذاتِ همه شادیها، خود را در آن مکشوف میکند؟شادمانه چیست؟ ذات اصلی شادمانه،آموختنْ برای به خانه شدن در نزدیکی به خاستگاه است.چون در این نزدیکی،آن روشنی، با خوشامدگویی به نزدیک میآید که سٌرور در آن ظاهر میشود. شاعر با ورود به نزدیکیِ به خاستگاهْ به خانه بازمیگردد. او با گفتن رازِ نزدیکی به نزدیک به این نزدیکی وارد میشود. او تا مادامی که از این راز میگوید که شعرهایی آکنده از نشاط بسراید؛یعنی با جا دادنِ شادمانهترینْ در شعر خود.پوئسیس صرفا به معنی شادمانه را نزد شاعر آوردن نیست، بلکه بیشترْ خودِ شادمانه و روشنی است،چون در پوئسیس است که قبل از هر چیز بازگشت به خانه رخ میدهد. سوکنامهٔ “بازگشت به زادبوم”شعری درباره بازگشت به خانه نیست، بلکه باید گفت، این سوکنامهْ بیشتر، فعلی شاعرانه است چنانکه هست و خودِ بازگشت به خانه است و تا زمانی که کلماتش همچون زنگی در زبان مردم آلمان به طنین درآید، چنین است. پوئسیس به معنیِ بودن در شادمانهای است که در کلام، رازِ نزدیکی به شادمانهترین را حفظ میکند. شادی،شادی شاعر است آنگاه که میگوید:” شادی ما”. شادیِ شاعرانه، تصدیقِ این امر است که در هر چیزِ شادمانهای که هماکنون به استقبال میآید و به ما خوشامد میگوید، شادمانه است که به سوی ما میآید، در عینحالکه خود را حفظ میکند. بنابراین بهاین منظور که نزدیکِ حفظشده به شادمانهترین،تحتمراقب قرار گیرد،سخن شاعرانه باید پروا کند که در فرستادنِ سلامی که از طریق شادمانه ابلاغ میکند، شتاب نکند[و با عجله از کنار آن نگذرد] یا آن را از دست ندهد. پس میشود گفت که چون در مراقبت از نزدیکیِ خویشتندار به شادمانهترین، باید پروا کرد،پروا وارد شادمانه میشود.
بنابراین شادیِ شاعر در حقیقتْ پروای خنیاگر[۱۵] است که سرودهاشْ از شادمانهترین به عنوان امرِ حفظشده، مراقبت میکند و این امکان را فراهم میآورد که آنچه جستجو میشود، در نزدیکیِ حفظشدهاش،نزدیک باشد.
اما حال که پروا وارد شادمانهترین شده است، شاعر چگونه باید از شادمانهترین بگوید؟هولدرلین در زمان نوشتنِ سوکنامهٔ “بازگشت به زادبوم”و چامهٔ”سفر”، در “هزلیه”[۱۶] ای معلوم کرد که سرودِ شادمانهترین، یعنی امرِ حفظشده و بنابراین”سرودِ آلمان”را چگونه باید سرود.عنوان این”هزلیه”،”سوفوکل”است:
بسیار کسان بهعبث کوشیدند با شادی از شادمانهترین بگویند،
شادمانهترین سرانجام خود را به من نشان داد،
شادمانهترین خود را در سوگ به من نمایاند.
اکنون میفهمیم چرا آن زمان که شاعر به خانه، به وطن بازگشت،یعنی به مکانِ نزدیکیِ حفظشده،باید تراژدیهای سوفوکل را ترجمه میکرد. سوگ که ورطهای ژرف،از اندوهِ صرف،جدایش کرده است، شادیی است که برای شادمانهترین، افروختهشده است، تا زمانی که خویشتندار باشد،و درنگ کند.چون این نورِ درونیِ دسترسناپذیرِ سوگ در کجا دست میدهد اگر در ذاتِ پنهانش،شادیی در باره شادمانهترین نباشد؟
گفتگوی شاعرانهٔ هولدرلین با سوفوکل در “ترجمهها”یش و در “تفسیرها”یش، در واقع متعلقاند به بازگشت به خانهٔ شاعرانه،اما این گفتگو معنای کامل آن را بیان نمیکند. از همینروی است که تقدیمنامهٔ هولدرلین بر ترجمههایش از “تراژدیهای سوفوکل”،با این اعتراف بهپایان میرسد:
اما دربارهٔ باقی مطالب،آرزو دارم ،اگر فرصتی باشد،
اجدادِ شهریارانمان، تخت و تاجشان و
فرشتگانِ زادبوم مقدس را بسرایم.
” در موردِ باقی مطالب”، عبارت فروتنانهای است که به جای در واقعِ امر نشسته است. سرودْ خطاب به فرشتگان و “او”ست. یگانهٔ متعال، کسی که در سٌرورِ مقدس سکونت دارد، قبل از هر چیز، کسی است که به نزدیکیِ حفظشده ْ نزدیک است؛ یعنی به جایی که شادیِ حفظشدهٔ شاعر،در خانه شده است. اما
برای رسیدن به او، شادی ما بس حقیر است.
“رسیدن” به معنی نامیدنِ خودِ یگانهٔ متعال است. نامیدنِ شاعرانه به معنای آن است که این امکان فراهم آید که خودِ یگانهٔ متعال به کلام درآید؛نه اینکه صرفا از محل سکونتاش، سٌرور، امر مقدس سخن به میان آید؛ نه اینکه او را صرفا با توجه به محل سکونتاش بنامیم. برای نامیدنِ خودِ او، شادی سوگناک نیز کافی نیست؛ حتی اگر این شادی،در یک نزدیکی مناسب،در جوار یگانهٔ متعال قرار گرفته باشد.
در واقع، گاهی میتوان “امر مقدس” را نامید و کلمه میتواند از خلالِ نورِ روشنشدهاش بهبیان درآید. اما این کلماتِ” مقدس”، نامها را نمینامند:
نامهای مقدسْ مفقودند.
گفتنِ اینکه او کیست،گفتنِ این است که او در امرِ مقدس سکونت دارد و با این گفتنْ روا میداریم که او در مقام خودش ظاهر شود ،برای همین کلمهٔ نام دهندهای در کار نیست و “سرایش” شاعرانه از همینروی است.چون این سرایش شاعرانه فاقد کلمات اصیل و نامدهنده است و همچنان سرودی است بدون کلمات- به صورت “صوتی آهنگین” باقی میماند.مسلماً “سرود”ِ چنگنواز،همه جا،یگانهٔ متعال را دنبال میکند.”روحِ” خنیاگر در واقع،به سٌرور نظر دارد،اما این خنیاگرْ خودِ یگانهٔ متعال را نمیبیند. خنیاگرْ نابیناست. در شعر”خنیاگر کور” که پیشانینوشتش، جملهای است از سوفوکل، هولدرلین میگوید:
ای زههای چنگم! در پی او و با اوست
که سرودم زنده است و همچنانکه
چشمه از پیِ جویبار میرود
باید به آنجا روم که او میاندیشد
در پی ِ آن یگانهٔ مطمئن، در راهِ سرگردانی.
“صوت آهنگین”- اینْ فروتنانهترین نام است برای سرودِ مرددِ خنیاگری که پروا میکند:
چنگنواز، هر دَم را از صوت آهنگین خود میآکند
چه بسا آن آسمانیان را شاد کند که نزدیک میآیند
چنین کاری، تدارک است…
شادمانهْ تدارکچیدن برای رسولانِ خوشامدگو که حامل سلامِ امر همچنان حفظشدهاند، مقدمه چیدن برای نزدیکیِ درخور، برای تقربشان است- این وظیفهای است که رسالتِ شاعرِ به خانه بازآمده را معین میکند. امر مقدس در واقع نمایان میشود،اما خدا در دوردست میماند. زمان کشف امر حفظشده، دورهای که خدا در آن غایب است. “غیاب خدا” بستر فقدان “نامهای مقدس” است. اما از آنجا که یافتهْ نزدیک است،هرچند بهگونهای حفظشده، خدای غایب سلامش را در نزدیکی آسمانیان میگستراند. از این لحاظ،”غیاب خدا” یک کمبود نیست. بنابراین هموطنان نمیتوانند با فریب، برای خود، خدا بسازند و این کمبود فرضی را به زور از میان بردارند. اما آنها ضمناً نباید بهصرف فراخوندنِ یک خدای معمولیْ خوشنود باشند. حقیقت این است که به چنین شیوههایی ، حضور امر غایب، نادیده گرفته میشود. اما اگر غیبتْ نزدیکی را تعیین نکند و بنابراین این نزدیکیْ یک نزدیکی حفظشده نباشد، یافتهٔ گرانبها نمیتواند بهطریقی که نزدیک است، نزدیک باشد. بنابراین برای پروای شاعر،تنها یک راه وجود دارد. بدون ترس از ظهورِ بیخدایی ، در جوارِ غیبتِ خدا باقی بماند و آنقدر در این نزدیکیِ مهیاگشتهٔ غیاب، انتظار بکشد تا کلمهٔ بنیانبخش برای نامیدن یگانهٔ متعال،از دل نزدیکی به خدای غایب، اعطاء شود.
هولدرلین در همان سالنامهای که سوکنامهٔ “بازگشت به زادبوم” و چامهٔ “سفر” را منتشر کرد، شعری با عنوان “رسالت شاعر” منتشر کرد. این شعر با این بند به اوج میرسد:
اما انسانِ بیباک، چنانکه باید در برابر خدا
تنها میایستد. سادگیْ حافظ اوست و
به سلاح و فریب نیازی ندارد.
غیاب خدا به او کمک میکند.
رسالت شاعر، بازآمدن به خانه است و با این کار، وطنْ بهعنوان سرزمینِ نزدیکی به خاستگاه،آماده میشود. حفظ راز نزدیکیِ حفظشده به شادمانهترین، و به این ترتیب، گشودن آن در حالیکه حفظش میکند، یعنی پروای به خانه بازآمدن. برای همین است که شعر با این کلمات به پایان میرسد:
پرواهایی این چنین را، خنیاگر چه بخواهد
چه نخواهد،باید در روحش داشته باشد
اما[ پروای] دیگران را نه.
کیستند این “دیگران”که “نه” ناگهانی با آنها سخن میگوید؟ شعری که در تقدیمنامه با ” به خویشاوندان”شروع میشود، به اینطریق به پایان میرسد. اما چرا “بازگشت به زادبوم” باید نخستْ خطاب به هموطنانی باشد که همیشه در وطن بودهاند؟ هموطنانِ شتابان از شاعرِ به خانه آمده استقبال میکنند. بهنظر میرسد که با او مهرباناند. اما هنوز چنین نیستند- یعنی با او- با شاعر نسبتی ندارند. اما با فرض اینکه این دیگرانِ آخر شعر، همان خویشاوندانِ شاعر در آغاز شعر باشند،چرا شاعرْ آشکارا، آنها را از پروای خنیاگر بیرون میگذارد؟
“نه” ناگهانی در واقع “دیگران” را از پروای سخن شاعرانه خلاص میکند.اما به هیچوجه آنها را از پروای گوشدادن به آنچه شاعران در اینجا، در “بازگشت به زادبوم” میاندیشند و میسرایند، خلاص نمیکند.”نه”، دعوتی است رازآمیز از “دیگران”در سرزمین پدری، به تبدیل شدن به شنونده، بهنحوی که برای نخستین بار بیاموزند که به راز نزدیکیِ حفظشده بیندیشند.چنین اندیشیدنی، نخستْ متفکران را بهوجود میآورد که با شتاب از کنار آن یافتهٔ گرانبها که حفظشده و در شعر به کلام درآمده است، نمیگذرند. از میان متفکران، صابران پدید میآیند که روحی باثبات دارند و اینان، خود بار دیگر میآموزند که برغیابِ همچنان پایدار خدا تاکید کنند. تنها متفکران و صابران ْ پرواگرند. چون آنها دربارهٔ آنچه ترکیبِ شعر را پدید آورده، اندیشه میکنند؛ آنها با پروای خنیاگر، به سوی رازِ نزدیکی حفظشده روی میآورند. شنوندگان پرواگر،از طریق این تسلیم یگانه به درونمایهای واحد، به پروای خنیاگر وصل میشوند. آنها”دیگران”اند؛ خویشاندان شاعر.
پس با فرض اینکه آنانی که صرفا مقیمِ خاکِ سرزمینِ وطناند، آنانیاند که هنوز به خانهٔ وطن خود بازنگشتهاند و به خانه وارد نشدهاند و با فرض اینکه گشوده بودن نسبت به خاستگاهِ شادمانه،فقط به جوهرِ شاعرانهٔ بازگشت به خانه تعلق دارد، و نیز مالکیت سببی چیزهای بومی و زندگی شخصی ساکنانِ بومی بر خاستگاه شادمانهْ گشوده است، با فرض این هردو مورد، آیا فرزندان وطن، آنانی نیستند که هرچند دور از خاک آنند، اما همچنان به سٌرور تابان سرزمین پدری خود که بر آنها میافتد، خیرهاند و زندگی خود را صرف و فدای آن یافتهٔ همچنان حفظشده میکنند. آیا این فرزندان وطن، نزدیکترین خویشاوندان شاعر نیستند؟ ایثار آنها دعوت شاعرانه از عزیزان وطن را، در پناه خود قرار میدهد، به اینطریقْ یافته ٔ حفظشده، حفظشده باقی میماند.
بنابراین به همین صورت باقی خواهد ماند، اگر آنانی که “پروای سرزمین پدری” را دارند، به آدمهای پرواگر تبدیل شوند. آنگاه شاعرْ خویشاوندان خود را خواهد یافت. آنگاه بازگشت به خانه رخ خواهد داد. اما این بازگشت به خانه، آیندهٔ وجود تاریخی مردم آلمان است.
آنها مردم اهل شعر و مردم اهل فکرند. در حال حاضر نخستْ متفکرانند که کلام شاعر را باید درک کنند. با تفکر دوباره دربارهٔ رازِ نزدیکیِ حفظشده که به شعر درآمده است، تفکر پرواگران، فقط عبارت است از “یادآوی شاعر”.در این یادآوریْ یک آغاز هست که به موقعِ خودْ به خویشاوندی گسترده با شاعر به خانه بازآمده تبدیل میشود.
اما اکنون،اگر “دیگران” از طریق”یادآوری” با شاعر خویشاوند میشوند، آیا بعد رو به سوی شاعر نمیآورند؟ آیا این “نه” ناگهانی که “بازگشت به زادبوم” با آن به پایان میرسد، مربوط به آنهاست؟ آری، چنین است. اما نه فقط مربوط به آنها. اگر آنها میتوانند خویشاوند شوند، ضمنا به معنای دیگری،باز “دیگران” هستند. آنها با اعتناء کردن و اندیشیدن به کلامِ بیانشده، بهگونهای که به درستی تفسیرگردد و حفظ شود، به شاعر کمک میکنند. این کمک منطبق است با ذات نزدیکی حفظشده که شادمانهترین در آن به نزدیک میآید. چون درست همانطور که رسولانِ تهنیتگو باید کمک کنند تا سٌرور در درخششاش به مردم برسد، بههمین سان هم کسی باید باشد که بهنحوی شاعرانه، دربرابر رسولانِ تهنیتگو شادی کند، به این منظور که او، تنها و از پیش،نخستین حافظِ تهنیت در کلام باشد.
اما چون کلامْ همین که به بیان در آمد، از حیطهٔ مراقبت شاعر پرواگر خارج میشود، او به تنهایی نمیتواند براحتی به شناختِ بیان شده از یافتهٔ حفظشده و نزدیکیِ حفظشده، در تمامی حقیقتش، پایبند بماند. برای همین است که او به دیگران رو میکند؛ بهطوری که یادآوری آنها ممکن است به فهم کلامِ شاعرانه کمک کند،طوری که در هر فهمی ، به خانهبازآمدنی در خورِ او شکل گیرد.
به دلیل آنکه کلامِ بیانشده باید برای شاعر و خویشاونداناش تحت مراقبت قرار گیرد،خنیاگرِ “بازگشت به زادبوم” در همان زمان در “رسالت شاعر” از رابطه دیگر شاعر با “دیگران” نام میبرد. در اینجا هولدرلین از شاعر و از شناختش از نزدیکی ِ حفظشده سخن میگوید:
اما او بهتنهایی نمیتواند آن را حفظ کند
و یک شاعر بهشادی دیگران میپیوندد
تا آنها دریابند که چگونه یاری کنند.
مترجم: شاپور بهیان
منبع:
مَدّ و مِه
[۲] .”care” را حفظ شده،به کنار نهاده شده برگرداندهایم.reserved ؛در بقیه متن
Self-reserved.[3] [۴] .” the full of joy”
[۵] .”the joy”
[۶] gaiety
[۷] .cheerful
[۸] delight
[۹] “house”
[۱۰] “at home”
[۱۱] “the highest”
[۱۲] ” aether ”
[۱۳] earth
[۱۴] .elegy
[۱۵] .singer
[۱۶] .”epigram”