هدف اصلی نقد شالودهشکنانه درهمشکستن وَهم معنای ثابت در متون است.
دریدا ضمن نقد نشانهشناسی سوسور که بنیاد ساختارگرایی بر آن نهاده شده است، رابطهی مستقیم دال و مدلول را به سؤال میگیرد و میگوید هیچ تناظر یک به یکی بین آنها وجود ندارد. در تفکر سوسور، نشانه حائز وحدتِ (واژه و مفهوم) است، حال آنکه در نگاه دریدا، نشانه (یا واژه) و مفهوم، ماهیت واحدی نمییابند. او نشانه را همچون ساختاری از تفاوت میانگارد که نیمی از آن همیشه «آنجا نیست» و نیمی از آن همیشه «آن نیست». دالها و مدلولها از هم میگسلند و در ترکیبهای جدیدی از نو به هم میپیوندند و بدین ترتیب نابسندگی مدل سوسوری را آشکار میسازند که به موجب آن، دال و مدلول همچون دو روی یک سکه همپیوند یکدیگرند. در واقع هیچ تمایز ثابتی بین دالها و مدلولها وجود ندارد. هنگامیکه سؤال کودکی را پاسخ میدهیم یا به یک فرهنگ لغت مراجعه میکنیم به سهولت درمییابیم که به طور نامحدودی هر نشانه به نشانهی دیگر مرجوع میشود. دالها به مدلولها و مدلولها به دالها تبدیل میشوند و هیچگاه نمیتوانیم به یک مدلول نهایی برسیم که خود یک دال نباشد.
به عبارت دیگر، دریدا میگوید که هنگامیکه نشانهای را قرائت میکنیم، معنای آن بلافاصله برای ما روشن نیست. نشانهها به آنچه غایب است اشاره دارند و بر همین اساس، معانی نیز غایباند. معنا همواره در زنجیرهای از دالها در حال حرکت است و هرگز نمیتوانیم به دقت «موقعیت» آن را تعیین کنیم زیرا هیچگاه به یک نشانهی بهخصوص پیوسته نیست. نشانه همواره به نشانه مرجوع میگردد و به ترتیب در هیئت دال و مدلول جانشین یکدیگر میشوند. در نگرش دریدا، نشانه نمیتواند واحد همگنی باشد که چنانکه نشانهشناسی ادعا میکند، یک ریشه (یا مرجع (۶۱)) و یک منظور (یا معنا) را به هم پیوند دهد.
افزون بر آن، زبان یک فرایند زمانمند است. هنگامی که جملهای را میخوانیم معنای آن اغلب تا پایان جمله ظاهر نمیشود و حتی در صورت ظهور هم، معنا میتواند با دالهای بعدی دگرگون و تعدیل گردد. همهی واژهها / نشانهها حاوی رد و اثر نشانهی دیگرند و یادآور چیزهاییاند که قبلاً از بین رفتهاند. هر واژه در یک جمله و هر نشانه در زنجیرهای از معانی، در درهم تنیدگی پایانناپذیری، در حال اثرپذیری و اثرگذاری است.
ماحصل کلام این است که زبان امری بیثباتتر و موّاجتر از آن است که ساختارگرایانی همچون لوی استروس پنداشته بودند. هیچیک از عناصر آن به طور مطلق تعریفپذیر نیست؛ هر چیزی اثرگرفته و درگیر چیزی دیگر است. ایگلتون چنین توضیح میدهد: «در نشانهها هیچ چیز به طور کامل حضور ندارد. این باور که من میتوانم در گفتار یا نوشتار خود حضوری کامل نزد شما داشته باشم وهمی بیش نیست، زیرا استفاده از نشانهها به هرحال مستلزم آن است که معنای مراد من همواره به گونهای پراکنده و تقسیم شود و هیچگاه یکسز همانستِ خود باقی نماند. نه تنها معنای مراد من بلکه درواقع خود من در چنین وضعیتی گرفتارم: زیرا زبان ابزار مناسبی نیست که به سادگی در اختیار من باشد، بلکه چیزی است که من از آن ساخته میشوم و نیز تمامی این فکر که من موجودی ثابت و یگانهام باید افسانهای بیش نباشد.»
دریدا همچنین در نقد خود از ساختارگرایی، ساختار تقابلهای دوگانه را به پرسش میگیرد. تقابلهای دوگانه چهها هستند؟ آنها کم و بیش، همانند ایدئولوژیها، شیوهای برای نگرشاند. میدانیم که ایدئولوژیها بین تضادها یا تقابلهای مفهومی از قبیل صدق و کذب، بامعنا و بیمعنا، مرکز و حاشیه، تمایزهای قاطعی قائل میشوند. دریدا میگوید باید بکوشیم که تقابلهایی را که از طریقشان عادت به اندیشیدن کردهایم و بقای متافیزیک را در تفکر ما تضمین میکنند، درهم شکنیم. تقابلهایی که شالودهشکنی به چالش میگیرد، از روزگار یونانیان باستان درونذات فلسفهی غرب بوده و دارای ویژگیهای «دوتایی» (۶۲) «مراتبی» (۶۳)اند؛ یعنی از یک جفت دوبخشی تشکیل یافتهاند که در آنها یک بخش اولی یا مبنایی و بخش دیگر ثانوی یا مشتق (یا مأخوذ) برشمرده میشوند. مثالها ازجمله عبارتاند از: طبیعت و فرهنگ، گفتار و نوشتار، روح و جسم، حضور و غیبت، درون و برون، حقیقی و مجازی، مفهوم و محسوس، معنا و صورت و بسیاری جز اینها. هدف تحلیل شالودهشکنانه این است که نشان دهد این تقابلها همه فراورده و «برساختهی» زبان و متن و عاری از هستی مستقل و برونمتنیاند.
برای مثال در نوشتههای ژان ژاک روسو، فیلسوف روشنگری، جامعه و فرهنگ همچون نیروهای تباه کننده و فشارآوری توصیف میشوند که به تدریج از «وضع طبیعی» ساده و بیپیرایه سربرمیآورند، وضعی که در آن آدمیان در استقلال خود بسنده و توأم با صلح و آرامش از یکدیگر به سر میبرند. بنابراین از نظر روسو، طبیعت بر فرهنگ اولویت دارد. ولی به معنایی دیگر، فرهنگ قطعاً مقدم بر طبیعت است: مفهوم طبیعت یک فراوردهی فرهنگی است و آنچه در هر لحظهی مشخص تاریخی «طبیعت» یا «طبیعی» برشمرده میشود، براساس فرهنگ زمانه متفاوت است. از این واقعیت چنین برنمیآید که تقابل واژههای طبیعت و فرهنگ باید معکوس گردد و گفته شود که فرهنگ به واقع مقدم بر طبیعت است، بلکه این برداشت را مییابیم که، چنانکه روسو و دیگران پنداشته بودند، رابطهی این واژهها یکجانبه و یکسویه نیست. شالودهشکنی نمیخواهد این رابطه را معکوس کند بلکه میخواهد آن را واسازی و «رفع» کند.
از نظر دریدا، نظرگیرترین و نافذترین تقابل، تقابل بین گفتار و نوشتار است. در این تقابل، گفتار گونهی اصیلتر و موثقتر زبان و نوشتار مأخوذ از آن و ثانوی نسبت به آن، دانسته میشود. در گفتار، اندیشهها و مقاصد گوینده به نحوی بیواسطه «حضور دارند» (کلمات اداشده، در این تصویر آرمانی، آنچه را که گوینده «در ذهن دارد» به طور مستقیم بیان میکنند)، حال آنکه در نوشتار، آنها با گوینده یا مصنف فاصله دارند یا در متن «غایب»اند و بنابراین بیشتر محل تفاهماند. در نوشتار، برخلاف گفتار یا مکالمهی رودررو همیشه یکی از طرفین ارتباط غایب است. خواننده در زمان نوشتن غایب است نویسنده در زمان خواندن. گفتار از امتیاز حضور هر دو طرف برخوردار است و در آن معنا، مستقیم و بیواسطه «حضور» مییابد. گفتار در تماس مستقیم معنا دانسته میشود، یعنی از اندیشهی گوینده فقط یک گام فاصله دارد، لیکن یک کلمهی نوشتاری دو گام با معنا فاصله دارد. آن بازنمودِ نوشتاری (۶۴) یک بازنمودِ گفتاری (۶۵) است و همان رابطه را با کلمهی گفتاری دارد که یک کلمهی گفتاری با اندیشهی اصلی دارد که محمل معنا دانسته میشود. لیکن دریدا میگوید کلمات ادا شده در گفتار صرفاً در نقش نشانههای زبانی عمل میکنند و آن هم با این شرط که بتوانند در متنهای مختلف، در غیاب گوینده یا اداکنندهی اولیهی آنها، تکرار شوند.
ازجمله مفاهیم مهمی که دریدا در این بحث مطرح میکند واژهی differance (تفاوط) است که در زبان فرانسه به لحاظ گفتاری / شنیداری از واژهی difference (تفاوت) غیرقابل تمیز است. فعل differer در فرانسه هم به معنی تفاوتداشتن است و هم به معنی به تعویق افکندن. منظور دریدا از واژهی diiferance، که آن را براساس یک بازی کلماتی ساخته، این است که نشان دهد که معنا در جایی به صورت ثابت وجود ندارد، بلکه همواره در حال آفریده شدن و تغییر یافتن است. از آنجا که هر واژه برای معنای خود به معانی واژههای دیگر وابسته است، معنای آن هیچگاه به طور کامل ما «حاضر» نمیشود، بلکه به نحوی بیپایان، در زنجیرهای نامتناهی از معانی «به تعویق میافتد». دریدا میگوید معنا مخلوق «بازی» تفاوتهای واژههاست، یک بازی «نامحدود»، «نامتناهی»، و «نامعین».
تقابل بین گفتار و نوشتار را دریدا به «کلام محوری» (۶۶) در فرهنگ غرب منتسب میداند، یعنی این پنداشت کلی که قلمرویی از «حقیقت» مقدم بر و مستقل از بازنمایی آن به وسیلهی نشانههای زبانی وجود دارد. لوگوس در یونانی هم به معنایِ خِرد است و هم به معنای کلمه و کلام؛ و مفهوم ضمنی «کلاممحوری» (یا لوگوسمحوری) حضور خرد درکلام است، «کلاممحوری» چنین القا میکند که نشانههای زبانی را از هستیهایی که بازمینمایند متمایز و غیرهمذات بدانیم و برای آن هستیها وجودی مستقل از شیوههای بازنماییشان قائل شویم. مفهوم «کلام محوریِ» حقیقت و واقعیت، همچون هستیهایی جدا بیرون از زبان، از تعصب ریشهداری در فلسفهی غرب مایه میگیرد که دریدا ان را «متافیزیک حضور» مینامد. متافیزیک حضور به معنای توهم حضور خرد، حقیقت، و معنای قطعی و قابل دسترسی در متن است.
اصطلاح شالودهشکنی، که درواقع مفهوم پایه در پساساختارگرایی است، در دههی ۱۹۷۰ علاوه بر دریدا، در آثار پل دومان (۶۷)، جی. هیلیس میلر (۶۸) و باربارا جانسن (۶۹) و نویسندگان دیگری بازتاب مییابد. شالودهشکنی در دههی ۱۹۸۰ با دلالت گستردهتری مجموعهای از رویکردهای نظری ریشهای را در حوزههای متنوعی از علوم انسانی و علوم اجتماعی- علاوه بر فلسفه و ادبیات- ازجمله روانکاوی، معماری، انسانشناسی، الهیات، فمینیسم، پژوهشهای همجنسگرایی، نظریهی سیاسی، تاریخنگاری، و نظریهی سینما مطرح میکند. در بحثهای جدلی دربارهی گرایشهای فکری اواخر قرن بیستم، شالودهشکنی گاه در نقش رهیافتی که هیچ انگاری و شکاکیتی سبکسرانه را القا میکند، به باد انتقاد گرفته میشود. اصطلاح شالودهشکنی در تداول عمومی به نوعی عریانسازی انتقادآمیز سنت و شیوههای سنتی تفکر تعبیر شده است.
اندیشههای پساساختارگرایی، و به وجه اخص شالودهشکنی، از دو جهت (و مسلماً از جهات دیگری نیز) برای جامعهشناسی حائز اهمیت بودهاند: نخست، روشهای نوینی را در رویکرد به مسائل دیرین، قداستها و مرجعیتها، و به ویژه در ارتباط با مطالعهی ایدئولوژیها به میان آوردهاند. دوم، توجه جامعهشناسان را به مسائلی در متون جامعهشناسی جلب کردهاند که میتوانند منشأ و مبدأ بحثهای دامنهداری در اتخاذ دیدگاهها و جهانبینیهای گوناگون واقع شوند. از باب مثال، بازنگری و دقتنظر در معنای برخی مفاهیم پایه در جامعهشناسی از جمله «طبقه»، «ساختار» (۷۰)، «روبنا»، «زیربنا» و بسیاری جز اینها، که همه از صنعت ساختمان استعاره شدهاند، و بیآنکه مناقشهای را از باب معانی مفروضشان برانگیزند، به متون جامعهشناسی راه یافتهاند. هنگامیکه دالّ «طبقه» را در یک ساختمان به کار میبریم، مدلولش از یک وضوح نسبی برخوردار است، که البته مدلول حتی در یک چنین مورد عینی و ملموسی هم میتواند در شرایط مختلف به دالهای دیگر مرجوع گردد. لیکن هنگامیکه دالّ «طبقه» را به صورت استعاری درخصوص جامعه به کار میبریم، معنای آن حتی از یک وضوح نسبی هم برخوردار نیست و میتواند در ارتباط با معانی واژههای دیگر و گفتمان حاکم بر متن الی غیرالنهایه «به تعویق افتد». اندیشههای پساساختارگرای دریدا در نقد هنر و جامعهشناسی هنر نیز منشأ تأثیرات فراوان بوده است. روبنا دانستن هنر و ایدئولوژی ازجمله دیدگاههای مهم جامعهشناسی هنر با رویکرد مارکسیستی است. تقابل زیربنا و روبنا از زمرهی تقابلهایی است که بحث آن را در صفحات گذشته آوردم. آیا زیربنا و روبنا «برساختهی» متناند و یا دارای هستی عینی و مستقل در جامعهاند؟ آیا تقابل زیربنا و روبنا یک تقابل اصیل است و بر یک رابطهی یکسویه تکیه دارد؟ این سؤالات و بسیاری سؤالات دیگر از این دست میتوانند از دیدگاه شالودهشکنی، در جامعهشناسی هنر مطرح شوند.
۶۱- referent
۶۲- binary
۶۳- Hierarchical
۶۴- written representation
۶۵- spoken representation
۶۶- logocentrism
۶۷- Paul de Man
۶۸- J. Hillis Miller
۶۹- Barbara Johnson
۷۰- Structure، معادل ساختمانی آن در فارسی سازه است.
منبع مقاله :
رامین، علی؛ (۱۳۸۷)، مبانی جامعهشناسی هنر، ترجمه علی رامین، تهران: نشر نی، چاپ سوم.