من باید از نوشتار زنان بگویم؛ اینکه چه خواهد کرد. زنان باید خود را بنویسند. باید از زنان بنویسند و زنان را به نوشتار آورند، از چیزی که با دلیلی مشابه، قانونی مشابه و هدف مهلک مشابهی از آن رانده شدهاند (درست به همان خشونت که از تنهاشان تبعید شدهاند). زنان باید با حرکت شخصیشان خود را به همانگونه که در تاریخ و در جهان مینهند، در متنها بگذارند. آینده دیگر نباید به وسیلهی گذشته رقم بخورد. من این را که اثرات گذشته هنوز در ما و با ماست، رد نمیکنم. ولی این که آنها را با تکرارشان تقویت کنیم، قبول ندارم. اینکه به آنها نوعی جمود و سکونِ هم ارز با تقدیر تقدیم کنیم. این که امر فرهنگی و بیولوژیک را با هم اشتباه بگیریم. پیشبینی هم امری ناگزیر است. از آنجا که این افکار در جایی و دقیقن در نقطهای که اکنون در حال کشف است رخ میدهند، ضرورتن مُهر زمانهی ما را با خود دارند، زمانهای که در آن «نو» از «کهنه» و دقیقتر آنکه «نوی فمنیست» از «کهنه»ی آن میگریزد (la nouvelle de l’ancien نو از کهنه).
پس، از آن رو که اکنون بستری برای پی ریزی یک گفتار وجود ندارد و تنها بستر عقیم هزار سالهای هست که باید بشکند، آنچه میگویم لااقل دو جنبه و دو هدف در خود دارد: شکستن و ویران سازی؛ و پیشبینی امر غیر قابل پیشبینی و فرافکنی.
من این نوشته را در مقام یک زن و برای زنان مینویسم. وقتی میگویم «زن»، از زن در کشاکش ناگزیرش با مرد متعارف صحبت میکنم، از سوژهی عام و جهانشمول زنی که باید زنان را به عرصهی مفاهیم و معانیشان در تاریخ بازآورد. ولی در ابتدا باید گفت که به رغم وسعت سرکوبی که آنها را به تاریکی رانده و نگه داشته (تاریکی که آدمها سعی کردهاند آن را به عنوان وضعیتشان بپذیرند). در این لحظه نه زن عام وجود دارد و نه زن نوعی (تیپیک). میگویم که چه مشترکاتی داشتهاند. ولی آنچه غافلگیرم میکند، غنای بیاندازهی سرشت فردیشان است. تو نمیتوانی از جنسیتی تک شکل، مؤنث، همگن و طبقهبندیپذیر در حوزهی نشانهها سخن بگویی، بلکه از آن میتوانی بیشتر در حکم ناخودآگاهی که به ناخودآگاه دیگری اشاره و شباهت دارد، صحبت کنی. تخیل زنان بیپایان است مثل موسیقی، نقاشی و نوشتار. جریان خیالشان باورنکردنی است. من بارها از تصویری که زنی از جهان کاملن شخصیاش به من داده به هیجان آمدهام، جهان ناپیدایی که از همان اوان کودکی به ذهنش میرسیده. جهان جستجو، جهان شرح و بسط یک معرفت بر پایهی یک تجربهورزی نظاممند در ساحت عملکردهای تنانه، جهان استنطاقی دقیق و آتشین از شهوتانگیزی جنسیاش (erotogeneity). این فعل، این فعلِ بینهایت غنی و خلاق (به طور اخص خودارضایی) با تولید فرمها که یک فعالیت ناگزیر زیباشناختی است، ادامه مییابد و همراه میشود؛ هر مرحلهای از لذت و سرخوشی یک تصور قدرتمند، یک کمپوزیسیون و یک چیز زیبا را رقم میزند. زیبایی دیگر ممنوع نیست. همیشه آرزو داشتهام که زن بنویسد و این سلطنت یکه را به دست گیرد، تا زنان دیگر (آن پادشاهان ناآگاهِ دیگر) از آن در شگفت بمانند: من نیز از خویش سررفتم، امیالم امیالی جدید را زاییدهاند، تنم نشنیده آوازها را میشناسد. گاه و بیگاه من نیز احساس کردهام چنان سرشارم از سیلابهای روشن که افروختهام و به اشکالی بسیار زیباتر از اشکالی که در چارچوبها و قواعد محصورند و در فرصتی مغتنم و مفتضح به فروش میروند، میفروزم. من نیز چیزی نگفتم، چیزی نشان ندادم، دهانم را باز نکردم، نیمِ جهانم را تمکین و تعمیر نکردم. خجالتزده بودم. ترسیده بودم و ترس و شرمم را به یک باره بلعیدم. به خود گفتم: دیوانهای! معنای این امواج، این سیلابهها، این طغیانها چیست؟ کجاست زن بیکران و شادمانی که همانطور که در جهل خویش دست و پا زده غرق شده، در تاریکی پیرامونش مانده و به وسیلهی نرینهمحوری پدر – ازدواجسالاری (Parental-Conjugal Phallocentrism) از خود بیزار شده از توان و قدرت خویش خجلت زده نبوده باشد؟ چه کسی بوده، شگفتزده و هراسان از آشفتگی غریب غرایزش که خود را به اینکه هیولایی است، متهم نکرده باشد (چون مجبور بوده باور کند که یک زن سازگار و بهنجار، یک صبر و خویشتن داری الهی… دارد)؟ چه کسی در همان دم که احساس میکند میلی بازیگوش در درونش میجنبد (میلی به آواز خواندن، نوشتن، به جسارت گفتن و خلاصه چیزی نو خلق کردن)، حس نکرده که مریض است؟ چه بیماری شرمآورش آن است که در برابر مرگ تاب میآورد، که دردِسر میسازد. و چرا نمینویسی؟ بنویس. نوشتن مال توست. تو مال خودت هستی، تن تو مال توست، بگیرش، دریابش. میدانم چرا ننوشتهای (میدانم چرا خود من هم تا قبل از بیست و هفت سالگی ننوشتم) چون نوشتن به یکباره برایت کاری دور از دسترس و سترگ شد، به بزرگان اختصاص یافت، از آنِ مردان شد. چه حرف احمقانهای! تازه! نوشتهای. خیلی کم. آن هم در خفا. کار خوبی نکردهای. چرا؟ چون در خفا بوده، چون خودت را به خاطر نوشتن تنبیه کردهای، چون همهی راه را نرفتهای، درست همان دم که ما در خفا خودارضایی میکردیم، تو به طور مهارناپذیری نوشتی، نه اینکه جلو بروی، فقط برای اینکه خورهات را ذرهای سبک کرده باشی، فقط آنقدر که از شرش خلاص شوی. آنوقت میآییم، میرویم و خود را وادار به احساس گناه میکنیم تا مگر بخشیده شویم، یا فراموش کنیم، یا نوشتن را برای یکبار دیگر هم که شده دفن کنیم. بنویس، نگذار کسی عقب نگهات دارد، نگذار کسی متوقفات کند، نه مرد، نه تشکیلات ابلهانهی سرمایهداری که در آن ناشران، حافظان و چاپلوسان متحکمی هستند که از طریق اقتصادی که علیه ما کار میکند و سرکیسهمان میکند، از نسلی به نسل دیگر رسیدهاند. خوانندگانِ حق به جانب و از خود راضی، سردبیران تحریریهها و رؤسای بزرگ، متون حقیقی زنان را دوست ندارند، تجربههای جنسی مؤنث را. این نوشتار آنها را فراری میدهد. من زن را مینویسم؛ زن باید زن را بنویسد. و مرد، مرد را. پس فقط یک رودررویی غیرمستقیم دیگر با مردان میماند، وقت آن است که بگویند که مردانگیشان و زنانگی ما به چه کار میآید؛ کجای کار است. دغدغهی ما اکنون این است که برای یک بار هم که شده ببینیم مردان چشمانشان را باز کردهاند و خود را به وضوح دیدهاند(۱). حالا زنان از دوردست برگشتهاند، از همیشه برگشتهاند، از «بدون» برگشتهاند. از زیر، از آن سوی «فرهنگ» از کودکیشان که مردان هر یک سعی کردهاند تا زنان را مجبور کنند آن را فراموش کنند؛ مردان زنان را به «استراحتی ابدی» محکوم کرده بودند. دختربچهها و تنهای بدقوارهشان زندانی شدند، حسابی محافظت شدند! بکر و دست نخورده در آینه ماندند. گوشت یخچالی شدهاند. ولی تهشان میسوخته است! چه نیرویی میطلبد (چرا که این کار پایانی ندارد) تا پاسبانهای جنسیت از بازگشت هراسآور زنها جلوگیری کنند. چنین نمایش قدرتی توسط هر دو سوی منازعه، قرنها در آرامش لرزانِ یک بنبست توقیف شده است. حالا اینجایند، (زنان) دارند برمیگردند و بارها میرسند زیرا ناخودآگاه، شکستناپذیر است. زنان در چرخهها سرگردان شدهاند در اتاق باریکی که در آن شستشوی مغزی شدند، محبوس شدهاند. زن تو هم میتوانی آنها را به زندان بیندازی، سرعتشان را بگیری، یا با حقهی کهنهی تبعیض نژادی فرار کنی، ولی فقط برای یک بار. اگر شروع به صحبت کنند در همان دم به نامشان میاندیشند، میتوانند این درس را بگیرند که خطهشان سیاه است: چون تو آفریقا هستی. تو سیاهی، قارهات تاریک است. تاریک، خطرناک است. در تاریکی چیزی نمی توانی ببینی، ترسیدهای. جنب نخور، میافتی. اکثر ما به جنگل پا نمیگذاریم چون این ترس از تاریکی را درونی کردهایم. مردان عظیمترین جنایات را در حق زنان مرتکب شدهاند. موذیانه و خشونتورزانه، خود را به تنفر از زنان عادت دادهاند، به اینکه زنان را دشمن خونی خود بدانند، به اینکه قدرت عظیم زنان را علیه خود آنها به کار گیرند، به اینکه زنان معدومینِ نیازهای مردانهشان باشند. آنها برای زنان نوعی خودشیفتگی درست کردهاند. نوعی خودشیفتگی که خود را دوست دارد، فقط بهخاطر آنچه زنان ندارند دوست داشته میشود. آنها منطق ننگآور «ضد عشق» را بنیان نهادهاند. ما پیشرسان، ناخواندگان، سرکوبشدگان فرهنگ، با دهان قشنگمان بسته و لبریز از شن، با نسیمِ خویش از دور خارج شدیم. ما هزارتوها، نردبانها، زمینهای پامال و لگدکوب، ما افواج، ماسیاهیم و ما زیباییم. طوفانی هستیم و هرچه از ماست، بیهراس و هلاکی میکَند و گم و گور میشود. نیم نگاههای ما، خندههای ما خسته و ته کشیدهاند. خندهها از جملهی دهانهای ما میتراوند، خونمان سرریز میشود و ما خود را میگستریم بیپایانی، ما اندیشههامان را واپس نگه نمیداریم، نشانههایمان را هم، نوشتههایمان را هم. و ما از نداشتن [فقدان] نمیترسیم. چه شعفی برای ما که حذف شدهایم، برای ما که خود را از صحنهی ارث و میراث به کنار و بیرون افکندهایم، ما خود را برمیانگیزیم و ما میمیریم بی از نفسافتادنی. ما «هرجا»ییم. از امروز که چنین حرفهایی میزنیم، چه کسی میتواند به ما «نه» بگوید؟ ما از همیشه برگشتهایم. زمان آن است که زنِ نو از زنِ کهنه جدا و رها شود، با شناختناش، با زنده خواستناش، با شتاب به فراسوی کهنه رفتن، با به پیش افکندن اینکه زن نو چه خواهد بود مثل پیش انداختن پیکانی که در خلال کششی که چله، کمان را جمع و باز میکند، از کمان رها شود تا آنکه فراتر از خود باشد. این حرفها را میزنم چون به غیر از چند استثناء نادر، اصلن هیچ نوشتهای نبوده که زنانگی را توصیف کرده باشد. استثنائات نادرند. در واقع پس از شخمزدن کلی ادبیات در دل زبانها و فرهنگها و زمانهها (۲)، آدم از این عملیات «گشت در خلاء» مبهوت و حیران باز میگردد. مشهور است که تعداد زنان نویسنده (با آنکه از قرن نوزدهم به بعد تعدادشان آرام آرام افزایش یافته) باز هم به شکل مضحکی کم شمار بوده است. این حقیقتی گمراه کننده و بیفایده میماند مگر آنکه از تیره و تبار نویسندگان زن، آن اکثریت عظیمی را که کار و سبکشان به هیچ وجه با نوشتار مردانه تفاوتی ندارد، کسر کنیم یا آن نوع ادبیاتی را که زنان را پنهان میکند یا بازنمایی کلاسیک [تصاویر] زنان را باز تولید میکند [زنان به عنوان موجوداتی احساساتی، حسی، غیر استدلالی، خیالاتی و غیره] (۳). بگذارید مطلب معترضهای را در پرانتز بگویم. موضوع سخنم نوشتار مردانه است. دو پهلو بگویم که آن نوشتار نوشتاری «نشاندار» است، تا به حال نوشتار به شکل گستردهتر و سرکوب کنندهتر از آنچه تا کنون مورد ردّ و تأیید بوده، از طریق یک نظام فرهنگی و لیبیدویی و لاجرم سیاسی و نوعن مذکر جریان مییافته. این نظام، جایگاه و موضعی است که سرکوب زنان در آن جای گرفته و برقرار مانده است. بارها و بارها و کم و بیش آگاهانه، به شیوهای رفتار کرده که میترساند با آن که از طریق جذابیتهای مبهم ادبیات (قصه) یا پنهان میماند یا جلوه مینماید. این جایگاه و موضعی است که به شکل فاحش و شرمآوری، همهی نشانههای تقابل و نه تفاوت جنسی را بزرگنمایی کرده است، نشانههای تقابلهایی که زنان در آنها از «نوبت صحبت کردن» بیبهرهاند. جدیترین و غیرقابل اغماضترین رگهی آن نوشتار دقیقن همان «امکان تغییر» است. مکانی که میتواند در حکم یک سکوی پرش برای تفکر واژگونساز و حرکت پیشروی انتقال ساختارهای اجتماعی و فرهنگی تلقی شود. تقریبن کل تاریخ نوشتار با تاریخ خرد همبسته است، تاریخ آنچه در عین واحد هم اثر بوده هم نیروی رانش و هم دلیلی ممتاز. چیزی بوده در کنار سنت نرینهمحور و صد البته آن هم نوعی نرینهمحوریِ خودبرانگیزنده، خودارضا و از خود ممنون بوده است. به خاطر چند استثنا که موارد ناموفقی هم بودهاند، اگر به خاطر آنها نبود اصلن نمینوشتم. مواردی نادر در این ماشین [نظام] غولپیکر که «حقیقت»اش را قرنها خود تولید و پرداخت میکرده، وجود داشتهاند. شاعرانی بودهاند که در هر طول و درازایی مینوشتند تا چیزی را از یاد ببرند و نادیده بگیرند، مردانی که قادر به دوست داشتن عشقاند و بدین خاطر قادر به دوست داشتن و خواستن دیگراناند. قادر به تصور زنی هستند که در برابر سرکوب ایستادگی میکند و خود را به عنوان نویسندهای درجه یک و همسنگ با دیگران و بالطبع مقولهی «ناممکن» و غیر قابل باوری در یک چارچوب اجتماعی و واقعی به اثبات رسانده است. یک چنین زن شاعری فقط میتواند از طریق شکستن رمزگانی که وجود او را نفی میکند، به آرزویش برسد. حضورش اگر نه به انقلاب (چرا که پایگاه اجتماعی گویا امری لایتغیر فرض میشود)، ولی لااقل موجب وقوع انفجاراتی مهیب خواهد شد. گه گاه در شکافهایی که از زلزله پدید میآیند، در میان آن جهش رادیکال که وقتی ساختار برای لحظهای خود به توازنی برهم خورده مبدل میشود و یک توحش آنی، تمام قوانین را برمیچیند و زیر پا میگذارد، توسط یک خیزش مادی حاصل میآید، در میان آن شکاف است که شاعر مسائلی را در گسترهای کوچک اما برای زن به هدیه میآورد. لذا میبینم چگونه با «کلاسیک» خود را در شور و میلاش به وجود خواهر (عاشقان، دختران مادر صفت و مادر) خواهران میبیند، در هوس آنها که هرگز سرشان از شرم خم نمیشود. بارگاه دادرسان، مرمت و بازگشایی میشود، اکنون وقت دادن [جان] است: مرگ آنی و خونین در راه رسیدن به عناصری مهارناپذیر. ولی فقط شاعران [میتوانند] و نه رماننویسان (سرسپردگان بازنمایی) چون شعر همواره دارد از ناخودآگاه نیرو میگیرد و چون ناخودآگاه (آن کشور بی مرز) همان جاست که «سرکوب شده» در آنجا جان سالم بدر میبرد: [یعنی] زنان یا آن طور که «هوفمان» میگوید: ملائکه. زن باید خود را بنویسد. چون این نوشتن ابداعِ نوعی نوشتار «عصیانگر» است که وقتی لحظهی آزادی زن سر رسد، به او اجازه میدهد تا کار دگردیسی و انتقال و شکست را در دل تاریخ مشخص خود به اتمام رساند، ابتدا در دو سطح که از هم تفکیک ناپذیرند: ۱. سطح فردی. با نوشتنِ خود، زن به تنی باز میگردد که چیزی بیش از اموال مصادره شدهاش بوده، به تنی که به غریبهای به ظاهر مرموز و به پیکری مرده یا مریضاحوال و اکثرن به یک رفیق هرزه مبدل شده. به تنی که علت و محلِ موانع و ممانعتهاست. تن را که سانسور میکنی در همان دم، نفس و گفتار را هم سانسور میکنی.
خودت را بنویس. تن تو باید شنیده شود. فقط در این صورت است که منابع لایزال ناخودآگاه فوران خواهد کرد. سیل نفتا [بنزین سنگین]ی ما پخش خواهد شد، در میان جهان، در کنار دلارهای سیاه و طلایی با ارزشهایی بیقیمت که قوانین بازی کهنه را عوض خواهد کرد. نوشتن، عملی که تنها رابطهی رفع توقیفشدهی زن با جنسیتاش، با وجود زنانهاش را متحقق و «واقعی» نمیسازد، بلکه دسترسیاش را به قدرت اصیلاش، به خوشیهایش، به لذاتش، به اندامهایش باز میگرداند و او را به خطههای عظیم تنانهاش که مُهر و موم شده بودهاند، بازپس میگرداند. این عمل او را از ساختار فرامَن شدهای (Super egoized) که زن در آن همواره جایگاهِ از پیش مقرر یک متهم را از آن خود دارد، جدا میکند: (جایگاه متهم به هرچه، همواره متهم: متهم به میل داشتن، متهم به هیچ نداشتن، متهم به سردمزاجی، متهم به گرممزاجیِ زیاده از حد، متهم به نه این بودن و نه آن بودن، متهم به زیاده مادر بودن، متهم به بچه داشتن به بچه نداشتن، متهم به پرستاری کردن و نکردن…) نوشتن او را با تفکر و تحلیلاش، با تحلیل روشنگریاش رها میسازد، با آزادسازی متن شگفتاش از خود او که باید به سرعت حرف زدن را یاد بگیرد. زن بدون تن، کور است کر است، نمیتواند یک مبارز باشد. بی تن، زن، خدمتکار مرد ستیزهجو میشود، سایهی او میشود. ما باید آن «زن کاذب» که زن زنده را از تنفس باز میدارد، بُکشیم.
۲. عملی که با ضبط و توقیف فرصت سخن گفتن زن و جلوگیری از ورود تکان دهندهی او به تاریخ شناخته میشود و همواره برپایهی سرکوب بنا شده است. نوشتن زن و به تبع آن ساخت و پرداخت سلاح ضد لوگوس (antilogos) برای خودش. به میل و دلخواه خود، در هر نظام نمادین و در هر تحول سیاسی، هم میزبان و هم میهمان شدن. وقت آن است که زنان شاهکارهایِشان را در زبان مکتوب و شفاهی رقم زنند. هر زن، رنج بلند شدن و صحبت کردن را میشناسد. ضربان قلبش گاه چنان سریع میشود که کلمات، رشتهی کلام و زبانش را از کف میدهد. با این حساب چه شاهکار جسورانهای است، چه نقض و تخلف عظیمی است که زن سخن بگوید، حتی اگر فقط دهانش را در میان جمع [به سخن] بگشاید. رنج مضاعف است چرا که حتی اگر او چنین تخلف و تخطیای کند [و سخن بگوید]، کلماتش تقریبن همیشه به گوش سنگین مردان میرسد و صدایش را در زبانی میشنود که فقط با زبان مذکر سخن میگوید. با نوشتن است، از زنان و برای زنان و با غلبه بر چالش گفتاری که تحت تسلط [مفهوم] فالوس است که زن، زن را در جایگاهی جدای از آنچه در آن تثبیت شده یعنی مقام سمبولیک قرار میدهد، بله در جایگاهی به جز سکوت. زنان باید از دام سکوت رها شوند. آنها نباید فریب بخورند و قلمرو حاشیهای و اندرونی [حرمسرایی] را بپذیرند. به زنی گوش کنید که در یک اجتماع عمومی صحبت میکند (البته اگر به شکل ناراحت کنندهای دست و پایش را گم نکرده باشد). او «حرف» نمیزند، تن لرزانش را به پیش میاندازد، از خویش میرود، پرواز میکند، همهی وجودش در صدایش جمع میشود و از خلال صدایش میگذرد، با تناش است که اساسن «منطق» سخناش را حمایت و تحمیل میکند. جسماش راست میگوید. او را عریان میسازد. در واقع او با فیزیکش آنچه را فکر میکند، جسمیت میبخشد، تنش آنرا دلالت میکند، به شکل خاصی آنچه را میگوید، آوا نویسی میکند چون او عزیزانش را به عنوان بخش پر شور و رام نشدنی سخناش طرد نمیکند. گفتارش حتی وقتی «نظری» یا «سیاسی» است، هرگز ساده، خطی یا کلی و ابژکتیو نیست. او روایتاش را در دل تاریخ مینهد. قیچی کردنی وجود ندارد، آن تقسیمی که به وسیلهی مرد مرسوم میان منطق گفتار شفاهی و منطق متن صورت میگیرد و چنان هم قطعی است که یادآور نسبت دیرینه (حسابگرانه و بندهوارِ) غلام با ارباب است. در گفتار زنان و همانطور در نوشتارشان، عنصری که هرگز طنین افکندنش قطع نمیشود، که یکباره در ما نشست میکند و به شکل عمیق و نامحسوسی ما را لمس میکند و قدرت به حرکت درآوردن ما را در خود دارد، آوا (Song) است: اولین نوا و اولین صدای عاشقانهای که در هر زن زنده است. و چرا این ارتباط ممتاز با صوت؟ چون هیچ زنی آنطور که یک مرد برای مقابله و خنثا کردن غرایز مواضع تدافعی به خود میگیرد، نمیگیرد. تو به دور خود دیوار نمیکشی، تو آن طور که یک مرد حکیمانه از لذت منصرف میشود، چشم نمیپوشی، حتی اگر خطاهای فالیک عمومن ارتباطات خوب را آلوده و منحرف ساخته باشند، باز زن هرگز از «مادر» دور نیست (منظورم چیزی جدایِ از عملکرد نقشهای فردی اوست): «مادر» به عنوانچیزی غیر از یک نام nonname و بهعنوان منشأ خیرات و خوشیها. همیشه در وجود زن لااقل کمی از آن شیر خوبِ مادر هست. زن با جوهر سفید مینویسد.
برگردان: محمدرضا فرزاد
پانوشتها:
۱. مردان هنوز در مورد جنسیتشان هر چه میخواهند میگویند، هرچه میخواهند مینویسند. چون آنچه پیشتر گفته شده در بیشتر موارد، از تقابل فعال/ فعلپذیر و از نسبت قدرت میان قدرت جنسی الزامن تخیلی مرد که به تجاوز و استعمار میانجامد و قلمرو خیالِ زن به مثابهی یک «قاره تاریک» برای نفوذ، اقامت و اُتراق (pacify) برمیآید (ما میدانیم که لفظ «اتراق کردن» در نسبت با زیر پا گذاشتن دیگری و عدم شناخت از خویش معنا میگیرد). فتح و غصب آنها باعث میشود تا شتابان از مرزهایشان بیرون آیند، از حوزهی دید خارج شوند، از تنهاشان به درآیند، مردان به گونهای دیگر خود را پنهان میکنند، وارد زنها میشوند و آنها را به عنوان «دیگری» هم قبول ندارند، او را برای خودشان میخواهند، مردان میشناسند، خطههای تنانهشان را میشناسند. همه میتوانند بفهمند که چطور مرد، خودش را با آلت جنسیاش عوضی میگیرد و بیدرنگ به تهاجم و تجاوز میپردازد، تازه ممکن است احساس آزردگی کند، حس کند «گرفتار» زن میشود و میترسد در او گم شود، در او فرو رود و تنها شود.
۲. من این جا تنها از مکانی که توسط فرهنگ غرب برای زنان «از پیش تعیین شده» صحبت میکنم.
۳. چه آثاری را میشود زنانه نامید؟ من فقط چند مثال میآورم. فرد باید خوانش دقیق و کاملی از متن داشته باشد تا دریابد که ویژگی آن صفت فراگیر زنانه در چیست. کاری که من قصد دارم در جایی دیگر بکنم. در فرانسه (آیا به فقر بی حد ما در زمینهی این تحقیق توجه کردهاید؟ کشورهای آنگلوساکسون، منابع تحقیقاتی انصافن بیشتری ارائه کردهاند) و از میان آنچه در قرن بیستم نوشته شده – که چیز زیادی هم نیست – تنها مکتوبات زنانهای که من دیدهام، نوشتههای کولِت، مارگریت دوراس… و ژان ژنه بودهاند.