اگر از شیطان بپرسید زیبایی چیست، او خواهد گفت یک جفت شاخ، چهار پنجه، و یک دم.
زشتها همیشه در تاریخ منفور بودهاند. افلاطون میگفت نباید دربارۀ زشتیها حرف زد، چون روح را به فساد میکشانند. اما از زمان افلاطون تا الآن، هنرنماییهای نقاشان و نویسندگان ادبی همان جایی به اوج خود رسیده که زشتیها را به تصویر کشیدهاند. درواقع، آنها زشتی را «بهزیبایی» ترسیم کردهاند و موجب شدند ما از زشتی «لذت» ببریم، مثل لذتی که از تماشای فیلمهای ژانر وحشت نصیبمان میشود. امبرتو اکو در این نوشته نشان داده چگونه آدمها در زشتیهای جهان بهدنبال زیبایی بودهاند.
اومبرتو اکو، لیترریهاب — در هر قرنی، فلاسفه و هنرمندان آرا و افکار خود را در باب زیبایی به رشتۀ تحریر درآوردهاند، اما متون جدی دربارۀ مفهوم زشتی انگشتشمارند. یکی از آنها، کتاب زیباییشناسی زشتی۱ اثر کارل روزنکرانتز در سال ۱۸۵۳ است. حالآنکه مفهوم زشتی، درمقام جلوهگرِ زیبایی، همواره حاضر بوده و داستان «دیو و دلبر» تاکنون اشکال بسیار به خود یافته است. به بیان دیگر، بهمحض تعریف معیاری برای زیبایی، معیار متناظری نیز برای زشتی خودبهخود ظاهر میشود، مثلاً یامبلیخوس در کتاب زندگی فیثاغورس۲ به ما میگوید: «تنها زیبایی است که تقارن میطلبد، درمقابل، زشتی تقارن را برهم میزند». آموزههای توماس آکوییناس، سه کیفیت را لازمۀ زیبایی میداند که اولینِ آنها یکپارچگی یا کمال است، یعنی هرچه که ناقص و ناکامل است، دقیقاً به همین سبب، «نازیباست». ویلیام اوورنی۳ میافزاید: «کسی که سه یا یک چشم داشته باشد را زشت میگوییم».
پس زشتی هم، همچون زیبایی، مفهومی نسبی است. مارکس در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ ۴ زشتی را مفهومی تعریف میکند که تنها در غیاب ثروت، یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، در غیاب قدرت معنا مییابد. او مینویسد:
من زشتم، اما میتوانم زیباترین زنان را برای خود بخرم. بنابراین من زشت نیستم، زیرا اثر زشتی -نیروی دافعهاش- بهوسیلۀ پول نفی میشود. من بهخودیخود فلجم، اما پول به من ۲۴ پا میدهد. پس من فلج نیستم. من رذل، دغلکار، بیشرم، و ابلهم، ولی پول محترم است، پس صاحبش هم محترم شمرده میشود … من بیمغزم، ولی پول مغز اصلیِ پشت همۀ ماجراهاست، پس دارندۀ آن چرا بیمغز محسوب شود؟ بهعلاوه، او میتواند افراد باهوش را اجیر سازد، و مگر نه آنکه هر که بر افراد باهوش سلطه دارد بهنوعی باهوشتر از آنهاست؟
البته نکتۀ آخر مارکس همیشه صادق نیست -چهبسا صاحبان مکنتی که فقط افراد احمق را خریدند- ولی این بحث دیگری است. پس در طول تاریخ، متون زیادی دربارۀ نسبیبودن زیبایی و زشتی نگاشته شده، مثلاً به قول ژاکو دِویتری۵ در قرن سیزدهم: «احتمالاً سیکلوپها۶، که فقط یک چشم دارند، از دیدن موجوداتِ دوچشم شگفتزده میشوند. همانطور که ما … ممکن است اتیوپیهای سیاهپوست را نازیبا ببینیم، ولی در نزد خود آنها هرچه سیاهتر زیباتر است». چند قرن بعد از آن، ولتر نوشت: «از یک وزغ بپرسید زیبایی را چه میداند … او خواهد گفت زیبایی همان است که در همسر وزغ او دیده میشود، در چشمهای گرد و بزرگی که از سر کوچکش بیرون زده، و در غبغب پهن و تخت، و پوست قهوهای پشت بدن او … از شیطان بپرسید، او خواهد گفت که زیبایی یعنی یک جفت شاخ، چهار پنجه، و یک دم».
داروین درجایی توضیح میدهد که احساس نفرت و بیزاری تقریباً در همهجای دنیا بهشکلی یکسان بروز داده میشود: «نهایت انزجار با حرکت ماهیچههای اطراف دهان نشان داده میشود، همان حالتی که در لحظۀ قبل از استفراغ رخ میدهد». او در ادامه نقل میکند که زمانی، داخل کمپی در «سرزمین آتش»۷، یکی از افراد بومی دستش را جلو آورده تا «گوشت نمکسود شدۀ سردی را که من میخوردم لمس کند. حس انزجار شدیدی که از حالت غذای من به مرد دست داد کاملاً در چهرهاش هویدا بود، درحالیکه همزمان من هم از دیدن برخورد دست مرد وحشی برهنه با غذایم بهشدت منزجر شدم، گرچه دستان او به نظر کثیف نمیرسید».
آیا در مورد زیبایی هم واکنشهایی یکسان و جهانی وجود دارد؟ خیر، چون زیبایی وارستگی و نبود شور است. درمقابل، زشتیْ شوریدن است. بگذارید این نکته را در پرتوِ نظری بشکافیم که پیشازاین از سوی متفکران مطرح شده: داوریِ زیباییشناسانۀ زشتی امکانپذیر نیست. به بیانی دیگر، داوریِ زیباییشناسانه متضمن وارستگی است. ما میتوانیم شیئی را زیبا بدانیم بدون آنکه حس کنیم حتماً باید آن را در مالکیت خود داشته باشیم. یعنی میتوانیم آن شورش را در خود خاموش سازیم. درحالیکه زشتی همواره نوعی شور و حس شدید را با خود همراه دارد، یعنی همان حس انزجار و نفرت. پس وقتی امکان وارستگی وجود ندارد، چگونه میتوان نسبتبه زشتی داوریِ زیباییشناسانه داشت؟۸
زشتی احتمالاً هم در زندگی و هم در هنر حاضر است. و میتوان در باب زشتی بهمثابۀ عدم تناظر با ایدۀ زیبایی هم دارای قضاوت بود، مثل وقتی که میگوییم این نقاشیِ گلدان زشت است. حال میپرسیم که نقاش آن کیست، و متوجه میشویم از آثار هیتلر در دوران جوانی است. و آنگاه فرق است بین آن داوری و این واکنش شدیدی که ممکن است نسبتبه چیزی حس کنیم که آن را ناپسند، زننده، موحش، چندشآور، بدقواره، دهشتناک، تهوعآور، مشمئزکننده، ترسناک، پست، شیطانی، نفرتانگیز، شنیع ، پلید، وحشتناک، رعبانگیز، کابوسوار، بدترکیب، ناقص، بدنما، بوزینهوار، حیوانی، و … میدانیم (معادلهای زشت در فرهنگ لغات بسیار بیشتر از واژههای مترادف زیباست).
برخلاف افلاطون، که میگفت باید از بازنمایی زشتی اجتناب کرد، از زمان ارسطو به بعد در همۀ دورهها رأی بر این بوده که حتی زشتیهای دنیا را میتوان بهزیبایی به تصویر کشید، چه با هدف برجستهنمودن زیبایی و چه در راستای تأکید بر اصول اخلاقی. همانطور که سنت بوناونتورا گفته: «تصویر شیطان، چنانچه نمایش خوبی از زشتی باشد، زیباست».
و اینگونه شد که هنرمندان بهترین آثار خود را در بازنمایی زشتی شیطان خلق کردند. ولی رغبت و رقابتی که در هرچهبهتر بهتصویرکشیدن زشتی حاکم است به این شک منطقی دامن میزند که شاید هدف فقط نمایش چهرههای مختلفی از دوزخ نیست و در واقعیت برخی، ولو پنهانی، از خودِ زشتی و امر دهشتناک لذت میبرند. من بشخصه باور ندارم که اینهمه تصویر از جهنم صرفاً با هدف ترساندن مؤمنان خلق شده باشند، چراکه به نظرم بسیاری از آنها در پی خلق لذتی بیحد در ما بودهاند. با دقت در نسخههای مختلفپیروزی مرگ۹ و زیبایی اسکلتها، یا با درنظرگرفتن فیلم مصائب مسیح مِل گیبسون، میتوان امر وحشتزا بهمثابۀ منشأ لذت را دید. فردریش شیلر در ۱۷۹۲ در مقالهای با عنوان «درباب هنر تراژیک» نوشت:
چیزهای ناراحتکننده و ترسناک، حتی دهشتناک، بهطرز مقاومتناپذیری برای ما اغواگرند. گویی ما در مواجهه با ویرانی و وحشت، از سوی دو نیروی هماورد همزمان جذب و دفع میشویم و این پدیدهای مشترک در میان همۀ آدمیان است. … هر داستان ترسناکی را، هرقدر هم که به ظواهر داستانهای رمانتیک آراسته باشد، با ولع دنبال میکنیم و هرچه پیرنگ داستان بیشتر در راستای ترساندن ما چیده شده باشد، بیشتر شیفتۀ آن میشویم. … ببینید که [جهان واقعی نیز] صحنۀ مجازات مجرمان چگونه پر از تماشاچی میشود!
انبوه وقایعنگاشتههایی را در نظر بگیرید که به شرح جزییات مراسم مختلف اعدام پرداختهاند: امری که بهواقع هیچ لزوم و کارکردی جز کسب لذت از گزارش کموکیف مجازات مرگ نداشته است، وگرنه که تنها گفتن اینکه «فرد خاطی اعدام شد» کفایت میکرد. مثلاً در این سالنوشت از نیکتاس شونیتز۱۰، ببینید که چگونه عذاب و شکنجۀ آندرونیکوس، امپراتور روم شرقی که در اوایل قرن سیزده خلع ید شد، شرح و بسط داده شده است:
او را، که اینگونه در بند شده بود، در برابر امپراتور ایساکیوس رژه بردند. به صورتش سیلی زدند، زیر لگدش گرفتند، ریشش را کندند، دندانهایش را کشیدند، موهای سرش را بریدند؛ بازیچۀ دست تمام کسانی شده بود که آنجا گرد آمده بودند؛ حتی زنان نیز او را کتک زده و بر دهانش مشت میکوبیدند، بهویژه آنها که آندرونیکوس شوهرانشان را کشته یا کور کرده بود. پسازآن، دست راستش را با تبر قطع کرده و او را دوباره در همان سلولی که بود انداختند، بدون آب و غذا و بدون رسیدگی.
چندین روز بعد، یکی از چشمهایش را از کاسه درآورده و او را سوار بر شتری گَر در میدان شهر گرداندند … برخی از مردم با چوب بر سرش میکوبیدند، برخی دیگر بینیاش را با مدفوع گاو و گوسفند میآلودند، و بااینحال عدهای دیگر اسفنج آغشته به فضولات انسان و چارپایان را بر روی چشمانش میفشردند … برخی هم بودند که با سیخ پهلوهایش را سوراخ میکردند.
حتی پس از آنکه بدن بیجان آندرونیکوسِ شهید را از پا آویزان کردند، این جماعت احمق دست از کار نکشیدند. آنها لباسهای جنازه را پاره کرده و اندامهای تناسلیاش را بریدند. فرد رذلی شمشیر بلندی را از راه دهان به درون شکمش فرو کرد، بقیه دودستی شمشیرهای خود را بالا برده و محکم بر پشت پیکر فرود میآوردند و بر سر اینکه چه کسی زخم عمیقتر و بزرگتری ایجاد میکند رقابت میکردند.
چندین سده بعد، در اوایل دهۀ ۱۹۵۰، میکی اسپیلین، شاعر دوران مککارتیسم و نویسندۀ زبردست رمانهای هاردبویلد۱۱، در یک شبِ تنها۱۲، داستان کشتهشدن جاسوسهای کمونیست بهدست کارآگاه خصوصی مایک هَمر را اینگونه تعریف میکند:
آخرین چیزی که شنیدند فریاد من بود و غرش مهیب اسلحه و صدای شکافتن و خردشدن اندامهایشان توسط گلولهها. در حال فرار بر زمین افتادند و دیدند که چگونه دل و رودهشان بیرون زد و پخش در و دیوار شد.
سر ژنرال را دیدم که متلاشی شد و ذرات خیس درخشانش زمین را پوشاند. مردی که در مترو دیده بودم سعی کرد با دستانش جلوی گلولهها را بگیرد و فوراً به کابوسی از گودالهای آبی بدل شد. فقط یکی از آنها، آنکه کلاه شاپو بر سر داشت، تلاش مذبوحانهای برای بیرونکشیدن اسلحه از جیبش کرد. اینجا بود که او را هدف گرفتم، مسلسل دستی را برای اولین بار شلیک کردم و دستش را از شانه جدا کردم. دست قطعشده پهلوی پایش روی زمین افتاد و من گذاشتم خوب نگاهش کند. باورش نمیشد، پس با شلیک گلولۀ دیگری در شکمش به او فهماندم چه بر سرش آمده. همگی بهشدت زیرک بودند! و حالا همگی بهشدت مرده بودند!
با رجوع به گذشته میبینیم در یونان باستان که زیبایی را با خوبی یکی میدانستند – کالوس که گاتوس۱۳- و زشتی ظاهری را نیز با زشتی اخلاقی یکسان میپنداشتند. در ایلیاد، تِرسیتِس «زشتروترین مردی که تابهحال به تروا آمده، مردی کریه با یک پای لنگ، شانههایی خمیده بر روی سینه، و سری نوکتیز پوشیده از موهای تُنُک» شخصیت بد داستان است. همینطور سایرِنها۱۴، موجوداتی چندشآور با بدنی شبیه پرنده (که البته هیچ شباهتی ندارند به آنچه بعدها هنرمندان روبهانحطاط اروپایی در قالب زنانی زیبا تصویر کردند). هارپیها۱۵ نیز، که به همان اندازه زشت و کریه بودند، جزو عناصر بد داستاناند و چنانکه در جنگلِ خودکشیِ دانته میبینیم، همچنان نیز بد و زشت باقی میمانند. از دیگر شخصیتهای زشترو و بد داستان میتوان به مینوتور، مِدوسا، گورگون، و پولیفموسِ تکچشم اشاره کرد.
اما، از دورۀ افلاطون، فرهنگ یونان با چالشی مواجه شد: چگونه ممکن بود که سقراط با چنان روح والا و زیبایی، تا این حد زشترو باشد؟ یا ازوپ چرا میبایست بدرو و کریه باشد؟ آنچنانکه در کتاب افسانۀ ازوپ۱۶ از آثار دورۀ هلنیستی آمده، ازوپِ افسانهسرا «بردهای بود … با چهرهای نفرتانگیز، کارگری بیارزش، با شکمی برآمده، سری بدشکل، و بینی پهن، که سیهچرده، کوتاهقامت، کجپا، کوتاهدست، لوچ، و لبشکری بود؛ هیولایی بدشگون». فراتر از اینها «او گنگ و زبانبسته بود». باید افزود پس خوب شد که لااقل نویسندۀ ماهری بوده.
در عالم مسیحیت اما، ظاهراً همهچیز زیباست. درواقع علم کلام و کیهانشناسیِ مسیحی بهتفصیل به شرح زیبایی عالم هستی پرداخته، چنانکه حتی شیاطین و زشتیها، بهمثابۀ جزئی از نظام هستی، در حکم بخشهای تاریک نقاشی و در خدمت برجستهسازی نقاط روشنِ اثر کلی عمل میکنند. متون بیشماری دراینباره موجود است و بسیاری در این باب سخن گفتهاند، مهمترینشان سنت آگوستین. اما این هگل بود که نشان داد تنها در عالم مسیحیت بود که پای زشتی به تاریخ هنر گشوده شد، چراکه «مسیح با تاجی از خار بر سرش شکنجه شد، صلیب خود را تا محل اعدام بر دوش کشید، بدنش را با میخ به صلیب کشیدند، و به مرگی آهسته و دردناک درگذشت، چیزی که اصلاً در قالبهای زیبایی یونانی قابلنمایش نیست».
مسیح صرفاً بهدلیل زجری که میکشد میتواند نازیبا ظاهر شود. همچنین به اعتقاد هگل «دشمنان بهشکل شیاطینی درونی به ما نشان داده میشوند، چراکه خود را در تقابل با خدا قرار دادهاند، محکومش کرده، به استهزا گرفته، شکنجه کرده و به صلیبش کشیدهاند، و این ایدۀ شیطان درون و دشمنی با خداست که در بیرون بهشکل زشتی، ناهنجاری، قساوت، خشم و کژریختی ظاهر میشود». نیچه هم، که همواره عقاید رادیکال مخصوص خود را داشت، دراینباره چنین اظهارنظر کرده است: «عزم مسیحیان برای یافتن بدی و زشتی در عالم بوده که عالم را بد و زشت کرده است».
فراتر از اینها، در این عالمِ زشت، حقارت بدن با هدف طلب بخشش از بارگاه الهی ارزش خاصی مییابد. اگر فکر میکردید چنین چیزی تنها مختص به مراسم توبه و ریاضت قرونوسطایی بوده است، به این متن قرن هفدهمی بنگرید که در آن کشیشی به نام پدر سینیه به شرح ریاضتها و عذاب دردناکِ خودخواستۀ قدیس ایگناتیوس اهل لویولا پرداخته:
خرقهای بر روی پیراهنی زبر بر تن انداخته، کمربندی مرکب از گیاهان خاردار، تیغهای تیز، و سیخهای نوکتیز بر کمربسته بود؛ هرروز تنها با آب و نان روزۀ خود را میگشود، بهجز یکشنبهها، که آنگاه تنها خوراک اضافهاش مخلوطی بود از گیاهان تلخ با کمی خاک یا خاکستر؛ بارها شده بود که تمام روز را بدون هیچ غذایی میگذراند، گاهی سه روز، شش، یا حتی هشت روز پشت سر هم را. روزی پنج بار بر تن خود تازیانه میزد، همیشه تا جایی که خون میافتاد؛ بیرحمانه سنگ بزرگ و سنگینی را بر سینۀ لخت خود مینواخت … روزانه هفت ساعت را در تفکر عمیق به سر میبرد؛ اشکش مدام سرازیر و شرمساریاش مستدام بود.
این نوع زندگیای بوده که ایگناتیوس بیوقفه در غار مَنرسا ادامه داد و، حتی با وجود ناتوانی و مشکلات دردناک و ملالآوری که بهزودی بر او عارض شد، تعدیلی در آن ایجاد نکرد؛ مشکلاتی از قبیل «بیحالی، ازحالرفتگی، حملات ناگهانی درد و ضعف، و حتی تبهای خطرناکی» که نهایتاً نیز به مرگش منجر شد.۱۷
و در آخر اینکه بله، هیولاها در تفکر قرونوسطایی بهوفور یافت میشوند، ولی همانطور که قبلاً گفتم، حساسیت خود ماست که سبب میشود آنها را، درتقابل با زیبایی، موجوداتی زشت ببینیم. درست است که آنها عجیب و غیرطبیعیاند، چنانکه گاهی تنها یک پا و دهانی در وسط سینه دارند؛ اما موجودات هیولایی، گرچه جزو عجایباند، صرفاً به این شکل آفریده شدهاند تا واسطهای برای انتقال معانی فوق طبیعی باشند. هر هیولایی حامل معنای فرامادی ویژهای است. بر این سیاق، انسان قرونوسطایی نهتنها آنها را زشت نمیبیند بلکه اسطورههایی جذاب و جالب میداند. رویکرد مردم آن زمان به موجودات هیولایی شبیه نگاهی است که اکنون فرزندان ما نسبت به دایناسورها دارند؛ دایناسورها بهقدری برای فرزندان ما جذاباند که همهچیز را دربارهشان میدانند و مثلاً بهراحتی تفاوتهای یک تیرانوسور و استگوسور را برایمان توضیح میدهند. در سدههای میانه، موجود اساطیری درمقام یار و همراهی در سفرها دیده میشود. در این دوره حتی اژدها بهمثابۀ موجودی نمادین و وفادار مورد علاقهای ویژه قرار دارد. چنانکه در داستان نوح میبینیم که آنها نیز، گرچه در بخشی مجزا از کشتی، ولی بهدست خود نوح همراه با سایر حیوانات عادی و غیرهیولایی نجات مییابند.
اطلاعاتکتابشناختی:
Eco, Umberto. On the Shoulders of Giants. Harvard University Press, 2019
پینوشتها:
• این مطلب را اومبرتو اکو نوشته است و در تاریخ ۹ دسامبر ۲۰۱۹ با عنوان «Umberto Eco on the Elusive Concept of Ugliness» در وبسایت لیترری هاب منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ با عنوان «تاریخ زشتی را از زبان امبرتو اکو بشنوید» و ترجمۀ سارا زمانی منتشر کرده است.
•• اومبرتو اکو (Umberto Eco) نویسنده، نشانهشناس و مورخ مشهور ایتالیایی است که با رمان نام گل سرخ در جهان شناخته شده است. طبع طنز، نثر گیرا و دانش عظیم او باعث شده است تا نوشتههای انتقادی او خوانندگان بسیار داشته باشد. اکو در سال ۲۰۱۶ درگذشت. پروندۀ ترجمان دربارۀ اکو را در این لینک بخوانید.
••• این نوشته برشی است از کتاب بر شانۀ غولها، نوشتۀ امبرتو اکو، که انتشارات دانشگاه هاروارد ترجمۀ انگلیسی آن را سال ۲۰۱۹ چاپ کرده است.
[۲] Life of Pythagoras
[۳] William of Auvergne: الهیدان و کشیش فرانسوی قرن سیزده و چهاردم میلادی [مترجم].
[۴] Economic and Philosophic Manuscripts of 1844
[۵] Jacques de Vitry: الهیدان و کشیش فرانسوی قرن دوازده و سیزدهم میلادی [مترجم].
[۶] Cyclopes: موجودات اساطیری تکچشم [مترجم].
[۷] Tierra del Fuego: مجمعالجزایری است واقع در جنوبیترین بخش آمریکای جنوبی در میان تنگۀ ماژلان [مترجم].
[۸] در فلسفۀ زیباییشناسی، بهخصوص در نظر کانت، شرط ادراک زیبایی بیعلاقگی (Disinterestedness) است، به این معنا که مدرک باید نسبت به «وجود» امر زیبا لااقتضا باشد وگرنه در آن صورت آن وضعیت دیگر ادراکِ امر زیبا نخواهد بود، بلکه حاصل قوۀ میل است [ویراستار].
[۹] Triumphs of Death
[۱۰] Niketas Choniates: سیاستمدار و تاریخنگار رومی قرن دوازده و سیزدهم [مترجم].
[۱۱] Hard-boiled: نوعی سبک ادبی در نگارش داستانهای جنایی و پلیسی در ادبیات آمریکا که خشونت و غیراحساسیبودن آن رنگوبوی واقعگرایانه و ملموستری به داستان میدهد [بریتانیکا].
[۱۲] One Lonely Night
[۱۳] kalòs kai agathòs یا Kalos kagathos: تلویحاً بهمعنای خوب و آرمانی، که در ادبیات یونان باستان در توصیف کمال، بهویژه فضایل جوانمردی، به کار رفته است [مترجم].
[۱۴] Siren: ایزدبانوهایی نیمهانسان که آوازهایشان مسافران دریایی را گمراه میکرد و آنها را بهسوی صخرههای مرگباری میکشید که جای آوازخوانیشان بود [مترجم].
[۱۵] Harpy: پرندهای با سری زنانه و بدنی کرکسشکل [مترجم].
[۱۶] Aesop Romance
[۱۷] در این پاراگراف کلمۀ «devility» احتمالاً اشتباه تایپی است و منظور «debility» بوده است [مترجم].