نیاز به معنا در تمام پسزمینهی سیر تکاملی بشر سایه افکنده است. مفهومی که پیشران تمام فعالیتهای انسان از ابتداییترین نیازهای زیستی تا کرامات و ارزشهاست و جریان زندگی ما را بهطور اثرگذاری کنترل میکند. معنا معمولن با “هدف” اشتباه گرفته میشود. معنا با هدف متفاوت است. هدف آن نتیجهای است که از مجموعهای کار حاصل میشود اما معنا علت یا محرک عواملی است که به هدف سرانجام میشوند. وقتی به شخصی سالخورده در گذر کردن از خیابان کمک میکنیم، هدف، گذر بدون خطر شخص از نقطهای به نقطه دیگر و معنای نهفته در این کار؛ نوعدوستی، پاداش یا… است. معنا در راستای کارها، و هدف، نتیجهی مطلوب افعال انسان است.
معنا را یک نیاز عنوان کردیم. بخشی عظیم از هویت یک انسان را نیازهای او تعریف میکنند. بررسی این نیازها تعریفی کلّی از جوهرهی بشر پیش رویمان میگذارد. این نیازها اولویتها و طبقهبندی خاصی دارند. “هرم سلسله مراتب مزلو” که توسط “آبراهام مزلو”، روانشناس آمریکایی، معرفی شده است، نیازهای انسان را از پایین به بالای یک هرم، به ترتیب اولویت به ما معرفی میکند. اساسیترین و پایینترین طبقه این هرم متعلق به نیازهای فیزیولوژیکی انسان مثل آب، غذا، مسکن و… است که بهطور عمومی شامل نیازهایی است که صرفن برای بقا به آنها وابستهایم. سپس نیاز به امنیت و آرامش در ابعاد مختلف فردی، شغلی و… مطرح میشود و از این مرحله به بعد طبقات هرم، مفهوم انسانیت ما را تعریف میکنند و این مفهوم ما را از سایر گونههای حیات جدا میکند. پس از ارضاء دو گروه از نیازهای گفته شده به سومین طبقه از هرم مزلو میرسیم. نیازهای اجتماعی، وابستگیها و روابط عاطفی. سرچشمهی نیاز به اجتماعیت در تکامل ما ریشه دارد. گذشتگانی که به صورت فردی زندگی میکردند در پهنهی زمان و در رویارویی با خطرات و مشکلات از بین رفتهاند و گروهها شانس بیشتری برای پیروزی و بقاء داشتهاند. عوامل خارجی زیادی نیاز به عضویت در گروههای اجتماعی را برای نیاکان ما اجباری میکرد. بعد از ارضاء نیازهای اجتماعی نوبت به نیازهای فردی انسان میرسد. فردیت انسان در بستر اجتماعیت او شکل میگیرد. هویت فردی انسان بر پایههای هویت و نقش جمعی او ساخته میشود و با عبور از نیازهای اجتماعی نیازهای فردی در برابر ما قرار میگیرند. نیازهایی چون محترم شمرده شدن، عزّت نفس و بهطور کلّی خویشتنی که قصد داریم از خود (در بستر اجتماع) بسازیم، همگی عضو این طبقه از هرم هستند. نیازهای متعالی، فوقانیترین بخش هرم مزلو را به خود اختصاص میدهند. پس از کسب خودآگاهی و شکل گرفتن یک خویشتن هویتدار، نیازهایی مانند اخلاقیات، آزادی و… آخرین خانهی نیازهای نوع بشر را شامل میشوند. پس جایگاه معنا در کدام بخش از نیازهای انسان است؟ معنا جایی در این هرم ندارد، بلکه پسزمینهی غیرقابل انکار تمامی نیازهای ماست. نیاز به معنا بهطور نسبی در هر مرحله از رشد هویت انسان خود را نشان میدهد. از ابتداییترین تلاش انسان برای بقا در طبیعت تا کاملترین گونهی بشری، این نیاز را در خود حس میکنند. معنا مانند نیرویی است که انسان را به جلو سوق میدهد و سرچشمهی سوألات بسیاری است که بشر همیشه به دنبال پاسخی برای آنها بوده است. معنا و هدف زندگی چه چیزهایی هستند؟ چرا ما وجود داریم؟ پایان ما کجاست؟ به چه دلیل زندگی میکنیم؟ پاسخ تمامی این سوألات و چرایی تمام افعال انسان در نگرش ما به مسأله معنا نهفته است.
تلاش برای پاسخ به سوالاتی در باب معنا آنقدر ریشهدار و گسترده است که از فیلسوفان یونان باستان تا ادیان گوناگون و نظریهپردازان مدرن را شامل میشود.
معنا را از هدف جدا کردیم و آن را از منظر نیاز معرفی کردیم، اما همچنان چیستی آن بر ما معلوم نیست. معنا مفهومی انتزاعی، نسبی و وسیع است. برای تعریف روشنتر آن باید از مفاهیم مقابلش استفاده کنیم و بیمعنایی و تمام حالاتی را که از نبود معنا سرچشمه میگیرند، بررسی کنیم. معنا ارتباط مستقیمی با استفادهی مفید و هدفمند انسان از جهان دارد. ارزشهای مفید انسانی مثل تولید، خلق کردن و مدیریت همگی در بستر معنا به پیش میروند. همهی این ارزشها اگر به هدفی ختم نشوند ناموفق و غیر مفید و اگر بیهیچ مفهومی در حال انجام باشند عبث خواهند بود.
در نبود معنا انسان دچار ملال میشود. در جدیترین نوع آن، یعنی ملال وجودی، با نوعی سستی از نظر روحی روبهرو هستیم. شکلی از دلمردگی و سرگشتگی در اینجا مطرح است که وابسته به یک موقعیت خاص نیست، بلکه در متن زندگی جاریست. مثلن شرایطی را تصور کنید که هشت ساعت بهخاطر تاخیر هواپیمایتان منتظر بودهاید و حتی هواپیمایی هم در کار نیست. این بیمعنایی باعث ایجاد مرگی درون زندگی انسان میشود. فقدان معنا، هدف را میکُشد و در نبود هدف، انسان اسیر افسردگی و گونههایی از اختلالات روحی و ذهنی میشود که همگی مراحل بالاتری از کمبود معنا در زندگی هستند. وقتی سرانجامی نباشد همهی طول عمر انسان باطل به نظر میآید. بشر تا بهحال راههای زیادی را امتحان کرده است تا به مفهومی استوار برای معنا دست پیدا کند. لذتها و سرخوشیهای مادی کمکی به انسان نکردند. پس از مدتی بیمرزی، خود مادیات عامل تقویت مشکل شدند و سرپوشی موقت بر دلمردگی و بیهدفی انسان بودند. لذتجویی افراطی به جز فرار از سوأل چیز دیگری نبود. بشر تلاش کرد تا با تازگی، توهم معنا را برای خود به وجود بیاورد اما باز هم بیمعنایی به شکلی گریزناپذیر به سراغ او آمد. آخرین مدل آیفون یا ماشین دلخواه خیلی زود از یک نیاز خیالی و جذاب به وسیلهای دستیافتنی و خستهکننده تبدیل شد. هرچهقدر زندگی راحتتر گشت و انسان هرم نیازهایش را بدون پاسخ اساسی به معنا طی کرد؛ به سبب از دست رفتن معنا در مشاغل و روابط، ملال و پوچی بیشتر حس شد. در گذشته کار کردن بدون ایجاد ارتباط روحی با آن شغل غیرممکن بود. با پدید آمدن شغلهای تخصصیتر، کار کردن عمدتن به امری بیروح و فعالیتی بدون ارتباط عاطفی مؤثر تبدیل شده است. شغل سنتی یک دامدار را با یک کارمند بانک از نظر تعهّد روحی و عاطفی بررسی کنید. هرچه انسان بیشتر پیشرفت میکند و با تکنولوژی، بهداشت و سایر علوم به نامیرایی و جاودانگی نزدیکتر میشود، انتخابها و گزینههایش در عرصهی زندگی بیشتر میشوند. تمامی انتخابهای خود را در مورد هر یک از نیازهای انسانی در نظر بگیرید و آن را با گسترهی ناچیز انتخابهای انسان در دوران گذشته مقایسه کنید. امروز نیازهای ما در طیف بیشماری از گزینهها قابل ارضاء هستند و دیگر محدود به نوعی خوراک خاص یا صرفن نوعی مصالح خاص برای ساخت مسکن نیستیم. افزونی این اختیار در انتخاب دلیلی بر سرگشتگی انسان و ملالانگیزی زندگی اوست. این موارد برای اثبات معنادار بودن زندگی انسان گذشته نیست، بلکه نشان میدهند در عصر حاضر، معنا نیازمند توجهی ویژهتر است.
وقتی انسان به معنای نهفته در زندگی و به دنبال آن به سرانجام دنیا، وجود و خودش شک کرد، همه چیز رو به پوچی گرایید. قدرت رسیدن به پتانسیلهای بشری از او گرفته شد و حتی تلاش برای بقا نیز زیر سوال رفت.
چرا که اگر به “چیستی” معنا پاسخی درخور داده نشود، تمام افعال بشر زیر “چرایی” دفن خواهند شد. این موضوع حتی پایهایترین نیازهای ما را هم امان نمیدهد. انسان اندیشید اصلن چرا باید برای بقا تلاش کرد؟ نتیجهی سلطهی این ناامیدی بر انسان، هدف قرار گرفته شدن اخلاقیات و از دست رفتن معنای مطلق اعمال خوب و بد است. مکاتب مطرح کننده تناسخ و مکاتب دینی و آن آرمانشهری که معمولن بهعنوان سرانجام انسان ارائه میدهند نیز در امان نماندند. “آکدیا” عبارتی است که گاهن به سستی، ناامیدی و ملال مبلغان دینی، کاهنان و… اشاره میکند. به این سستی در تفاسیر مختلفی بهعنوان گناه تنبلی (مجموعه هفتگانه گناهان اصلی مسیحیت) اشاره شده است، اما با این وجود همچنان انسان را از آن گریزی نبوده و نیست. در تفکرات مدرنتر، نیهیلیسم تلاش کرد با حذف خدا، معنا را در اختیار انسان قرار دهد ولی انسان نتوانست از عهده آن برآید. انسان نتوانست در نقش خدا بر انسان خدایی کند و به او معنا ببخشد. چراکه انسان متناهی و محدود است و توسط زمان احاطه شده است. زمان نامحدود، لایتناهی و از همه مهمتر برای درک ما بیمحتواست. بهطور کلی راههای مطرح شده و پاسخهای ارائه شده آنقدر کامل نبودند که جای بحثی باقی نگذارند. هیچکس نتوانست نسخهای همگانی پیش روی بشر بگذارد تا همه از آن استفاده کنند.
آیا معنا عملن قابل دسترسی است؟ اگر هست، چگونه باید آن را جستجو کرد؟ نخست باید بپذیریم هیچ پاسخ عمومی و مشترکی برای این سوال وجود ندارد و مسئلهای است که شخص به شخص را متفاوت از هم درگیر میکند. نوع نگاه و زاویهدید ما به این موضوع امری تعیینکننده است. میدانیم تمام سوالات مطرح شده در این نوشته مربوط به دانش فلسفهاند. دانشی که عمده افراد فکر میکنند وظیفهی پاسخ به سوالات انسان در مورد هستی، کیهان و وجود را بر عهده دارد. این اشتباهی بزرگ است. ابتدا باید بدانیم تمام نظریهها، مکاتب و اندیشههای فلسفی در حیطهی هدف و معنا، صرفن ابزارهایی هستند تا به ما کمک کنند “معنایمان” از زندگی را شکل دهیم. اینجا دیگر معنا کلمهای کلی نیست و با شناسه مالکیت همراه است. یعنی به شخصی الصاق شده است و صاحب دارد.
در جستوجوی معنا با دو سوال اساسی و راهگشا روبهرو هستیم. آیا معنا مفهومی است که باید آن را در پس پدیدههای مختلف، با نگرش عمیق جُست و پیدا کرد؟ یا باید آن را از نو آفرید؟ اگر شروع و پایان انسان را با همهی تئوریهای متنوعی که در موردش مطرح شده است کنار بگذاریم، با وجود انسان و هویت او روبهرو هستیم. انسان دارای وجودی خاص و بیمانند است و باید جستوجوی معنا را در میانهی این وجود و هویتی که از انسان شکل میگیرد بگسترانیم. معنا نمیتواند مفهومی عمومی باشد بلکه باید امری نسبی تلقی شود تا بتواند به تمام گونههای متفاوت هویت بشری پاسخ دهد. معنا باید دستور کاری باشد تا پس از طی مسیری خاص که منجر به شکلگیری یک انسان میشود، یعنی از وجود او تا هویت یافتنش، خود را نشان دهد. آنچه منجر به ابداع معنا برای انسان میشود، شامل اجتماع سرنخها، ابزار و اندیشههاییست که برای هر شخص با دیگری متفاوت است. تفاوت صرفن درباره مفهوم معنا در هر فرد واحد نیست، بلکه باید بپذیریم راه دستیابی به آن نیز برای هرکس با دیگری فرق دارد.
اگر بپذیریم که مفهمومی تحت عنوان معنا وجود دارد، باید آن را بهطور شخصیسازی شده و با پیروی از کلّیت هدف برای خود از نو بسازیم. باید معنا را آفرید، مرتب بازیابی و برای تثبیت آن تلاش کرد.
منبع: خرمگس