خمشدن کمر فشار ثابتی را بر تمامی حوزههای زندگی وارد میکند. ژاک ایلول میگوید: «پروپاگاندا سعی میکند انسان را از همه راههای ممکن، در قلمرو احساسات و اندیشهها، از رهگذر به بازی گرفتن امیال یا نیازهایش، از طریق خودآگاه و ناخودآگاهش احاطه کند، و زندگی عمومی و خصوصی وی را مورد هجمه قرار دهد.» من پیشازاین راجع به ماهیت شبهمذهبی ادعاهایی که درباره تمام جنبههای زندگی مطرح میشود بحث کردهام. هر دو نظام ناسیونال سوسیالیست و جمهوری دموکراتیک آلمان زمانی که قدرت را به دست گرفتند میدانستند هرگز نخواهند توانست نظر مساعد کل جمعیت را جلب کنند. آنها خواهان اعتقاد بودند، اما به پذیرش ظاهری بسیاری از شهروندان مخالف یا کسانی که مؤمنان راستین نبودند رضایت دادند. سطوح مختلفی از اطاعت را پذیرفتند و راههایی برای برخورد با کسانی که خم نمیشدند پیدا کردند. در این فصل من تقاضای کلی برای وحدت کلمه را مورد مداقه میدهم، سپس روشهای خاصی را بررسی میکنم که از طریق آن شهروندان متقاعد میشوند طوری رفتار کنند که گویی به چیزهایی اعتقاد دارند، درحالیکه آنها را باور ندارند.
نمود وحدت کلمه بسیار مهم است. یک دولت متعارف انتظار توافق ۱۰۰ درصدی را ندارد. دولتهای دموکراتیک در واقع وجود طیفی از اختلافنظرها را محتمل میدانند و حتی رقابت اندیشهها و نظرات را از حیث اجتماعی سودمند مییابند. دولتهای توتالیتر که داعیهدار حقیقت مطلق هستند، اختلافنظر عمومی و محسوس را مجاز نمیدانند. آنها میدانند که با این کار دگراندیشی گسترش مییابد. گبلز در سال ۱۹۲۸ از اندیشهها بهمثابه گازی سخن گفت که به طور نامرئی از میان فردی به فرد دیگر حرکت میکند. قیاس بهتر آن است که چونان بیماری بدانیمش. اگر جوامع توتالیتر اندیشههای ناخوشایند را «قرنطینه» نکنند، اغلب بهسرعت گسترش مییابند. راهحل این است که افکار منحرف را از نظرها غایب کنیم، زیرا پیامدهای انتشار آنها بهاندازهای ناخوشایند است که باید خاموش شوند. فروپاشی ناگهانی جمهوری دموکراتیک آلمان در سال ۱۹۸۹ تقریباً همه را شگفتزده کرد، چون این سیستم موفق شده بود دهکده پوتمکینی را با وحدت کلمه ایجاد کند که بیمایگی آن حتی از دید رهبران و شهروندان خودش هم پنهان مانده بود.
وحدت کلمه در حزب
هر حکومتی ترجیح میدهد جبهه واحدی را در برابر مخالفان سیاسی خود و کل ملت به نمایش بگذارد، اما برای دیکتاتوریهایی که دعوی مطلق بودن دارند، چنین وحدت کلمهای بسیار مهم است. همانطور که اغلب مشاهده میشد، به طور مداوم در پشتصحنه مشاجرات تندی میان رهبری نازی در جریان بود، اما هیتلر شخصاً دستور داد که این درگیریها را به صحنه عمومی نکشند. دستورالعملی در سپتامبر ۱۹۴۲ به رهبران حزب یادآوری میکرد که «پیشوا بارها گفته است که اختلافات بین اعضای اصلی حزب تحت هر شرایطی باید از دیدرس عموم دور بماند.» این واقعیت که او چنین تذکری را تکرار کرد نشانگر عدم موفقیت بود، اما همچنین نشاندهنده اهمیت یک جبهه واحد است. رهبران حزبی که ادعای حقیقت دارد نباید حقایق متناقضی را ارائه دهند. مشکل اینجاست که هر چه مسئول توانمندتر باشد، احتمال اینکه ضعفها را ببیند بیشتر میشود. او یا بر سر افکارش میماند یا مسئلهدار میشد. مایکل بالفور در مورد نازیها میگوید: «قلّت باورمندان باقابلیت به این معنی است که جایگزینها تمایل دارند باورمندانی باشند که تقیه پیشه میکنند.»
باتوجهبه «اصل رهبری» نازی، حفظ وحدت کلمه در سطوح پایینتر نسبتاً آسان بود. زیردستان مرهون اطاعت مطلق از مافوق خود بودند. در عمل همیشه اینطور نبود، اما بیتردید اکثر نازیها این حس را داشتند که در یکجهت حرکت میکنند، «در راستای منویات پیشوا کار میکنند». رهبران محلی میتوانستند خود را مجری اراده پیشوا معرفی و دستکم در ظاهر وحدت را حفظ کنند.
جمهوری دموکراتیک آلمان رویکرد متفاوتی داشت، اما هدف یکی بود. ازآنجاییکه اتحاد جماهیر شوروی الگویی برای پیروزی بود، جمهوری دموکراتیک آلمان از الگوی شوروی پیروی کرد که در آن فشار در جهت ایجاد وحدت کلمه همه جنبههای زندگی را فراگرفت. این فشار از بالا شروع شد. یک مثال کمابیش مفرح گویای این موضوع است. هنگامی که کنستانتین چرننکو در سال ۱۹۸۰ به همکارانش در دفتر سیاسی گزارش میداد، بر این واقعیت تأکید کرد که «مجامع عمومی کمیته مرکزی در سال گذشته [۱۹۷۹] در فضای وحدت کلمه کامل برگزار شد» و آندروپوف را واداشت تا اظهار کند: «این نتیجهگیری کاملاً درست است. مجامع عمومی واقعاً با وحدت کلمه کامل پیش رفتند. پلشه افزود، «و تصمیمات آنها نیز با وحدت کلمه اتخاذ شد.» هنگامی که چرننکو گفت پنجاه و یک جلسه دبیرخانه کمیته مرکزی برگزار شده است و آنها ۱۳۲۷ آییننامه را تصویب کردهاند، سوسلوف و آندروپوف با یکدیگر فریاد برآوردند: «همانند دفتر سیاسی، دبیرخانه نیز کار خود را با وحدت کلمه کامل انجام داد.» جمهوری دموکراتیک آلمان از روی دست استادانش نگاه میکرد. گونتر شابفسکی در زمان عضویتش در دفتر سیاسی (۱۹۸۴-۱۹۸۹) تنها خبر از دو بحث داغ داد، یکی در مورد اخراج کنراد نائومان، دبیر اول حزب اتحاد سوسیالیستی برلین، و دوم در سپتامبر ۱۹۸۹ که شیرازه امور در حال از هم گسیختن بود. غیر از این، وحدت کلمه حاکم بود. حتی در اکتبر ۱۹۸۹ اریش هونکر به برکناری خود رأی داد. در زبانی که رهبری به کار میبرد نیز وحدت کلمه حاکم بود. رهبران حزب عموماً به زبان «خاص حزبی» که آکنده از اصطلاحات خاص مارکسیستی-لنینیستی بود صحبت میکردند و از منابع مناسب نقلقول میآوردند. رهبران حزب اصطلاحات و عبارات استاندارد را در سخنرانیهای ملالآور و طولانی خود قطار میکردند.
اگر رهبران بین خودشان وحدت کلمه داشتند، فشار بر زیردستان شدیدتر میشد. حزب اتحاد سوسیالیستی تحت قوانینی عمل میکرد که مجال اندکی برای بحث عمومی قائل بود و بر اساس اصل لنینیستی تمرکزگرایی دموکراتیک اداره میشد. ویراست نهایی فرهنگ مختصر لغات سیاسی اصطلاح تمرکزگرایی دموکراتیک را بهروشنی تعریف میکند: «رهبری حزب توسط یک نهاد مرکزی منتخب، انتخاب دورهای تمام ارگانهای اصلی حزب توسط عوامل پاییندستی، رهبری جمعی، گزارشهای ادواری ارگانهای حزب به کسانی که آنها را انتخاب کردهاند؛ انضباط سفتوسخت حزبی و تبعیت اقلیت از اکثریت؛ اطاعت مطلق ارگانها و اعضای پاییندستی از تصمیمات ارگانهای بالاتر… [و] مشارکت فعال اعضای حزب در سازمانهای خود بهمنظور اجرای این تصمیمات.» ازآنجاییکه عوامل پاییندستی حق چندانی در انتخاب افراد بالادستی نداشتند و ازآنجاییکه عوامل بالاتر به طور دقیق به اعضای پایینتر گزارش نمیدادند، حاصل کار نظامی متمرکز بود اما نه دموکراتیک.
در پیشگفتار اساسنامه حزب اتحاد سوسیالیستی در سال ۱۹۷۵ آمده بود: «هر نشانهای از فرقهگرایی یا گروهسازی با ماهیت حزب مارکسیست-لنینیستی در تناقض است و با عضویت در حزب ناسازگار». اکثر اعضای حزب، برای هر انحراف جزئی از خط حزب تنبیه می-شدند و با درنظرگرفتن مثالهای متعددی از مجازات به دلیل انحراف، عاقلتر از این بودند که سرپیچی کنند. به همین دلیل گاهی به کسانی که حکمت تصمیمات حزب اتحاد سوسیالیستی را زیر سؤال میبردند گفته میشد: «آیا فکر میکنید از خرد جمعی حزب باهوشتر هستید؟» پاسخ مورد انتظار «بله» نبود.
مقامات حزب میدانستند که مخالفت با مافوقهایشان حرکت حرفهای عاقلانهای نیست. ولفگانگ لئونهارد، یکی از اعضای گروه مؤسس جمهوری دموکراتیک آلمان که بعدها به غرب گریخت، نوشت: «من بارها شاهد بودهام که مقامی که با شدیدترین تردیدهای درونی دستبهگریبان است، سرسختانه و ظاهراً با اعتقاد کامل، از خط رسمی حزب دفاع میکند. پس از گفتگو، طرف صحبت غربی به این اعتقاد راسخ میرسد که با یک استالینیست دوآتشه سخن گفته است.» تقریباً همه تلاش میکردند که هم زیردستان و هم مافوقها را به راستکیشی ایدئولوژیک خود متقاعد کنند. در مورد اینکه مردم واقعاً چه فکر میکنند تردیدی عمومی وجود داشت.
سیستم راههای دیگری برای تأکید بر اطاعت از قدرت پیدا کرد. برای مثال، در اواخر عمر جمهوری دموکراتیک آلمان، لندولف شرزر کتابچه کوچکی با عنوان اولینها منتشر کرد. این کتاب شرح احوال دبیر اول رهبری حزب اتحاد سوسیالیستی در منطقه باد سالزونگن بود. او سرش به کار خودش گرم بود و در بحث درباره مشکلات واقعی (جمهوری دموکراتیک آلمان) موضعی نسبتاً گشوده داشت. همه نسخههای کتاب بلافاصله به فروش رفت. شرزر جلسهای را توصیف میکند که اعضای حزب پس از اینکه متوجه شدند با مسکن جدیدی که درخواست کرده بودند موافقت نشده است، ابراز نارضایتی کردند. دبیر اول خاطرنشان کرد که او هم همچون آنها امیدوار بود: «اما من کارگر حزب هستم و بنابراین دیگر در این مورد بحثی نخواهم کرد. از تکتک اعضا میخواهم که این تصمیم را نظر خود تلقی کنیم و دستهجمعی اعلام کنیم که این نظر ماست.» دبیر اول در قامت مردی فداکار و سختکوش به تصویر کشیده شد که تمام تلاش خود را برای مردم انجام میدهد و بدون توجه به ترجیحات شخصیاش، اجرای خواست حزب را چونان اولین وظیفه خود میداند. او الگویی بود از آنچه توقع میرفت که زیردستانش و همه شهروندان باشند.
پیروزیهای انتخاباتی نود و نه درصدی
اینکه رهبران و اعضای حزب نازی و حزب اتحاد سوسیالیستی دستکم در ظاهر توافق داشتند جای شگفتی نیست. اما درباره نمود عمومی حمایتها چه میتوان گفت؟ هیچکس در سال ۱۹۳۹ شک نداشت که هیتلر به طور گستردهای محبوب بوده است، و اظهارات شرمآور متعددی در قالب ادبیات علمی از سوی دانشمندان برجسته وجود دارد که تا سال ۱۹۸۹ اطمینان خاطر میدادند جمهوری دموکراتیک آلمان، بر اساس توانایی آشکار آن در حفظ افکار عمومی، حیات طولانی و پایداری در پیش دارد.
هیتلر در نبرد من، میان اعضا و پیروان تشکیلات سیاسی تمایز قائل شد. اعضا آنهایی بودند که به تشکیلات تعهد داشتند، کسانی که حاضر بودند برای آن بجنگند و بمیرند. چهبسا پیروان به حزب رأی دهند اما در مواقع بحران نمیتوان به آنها اعتماد کرد. هیتلر در سخنرانی اختتامیه گردهمایی نورنبرگ ۱۹۳۴، روزی را در نظر داشت که هر آلمانی یک ناسیونال سوسیالیست شود، اما تنها بهترین ناسیونال سوسیالیستها به عضویت حزب درخواهند آمد. گبلز در مارس ۱۹۳۳ در سخنرانی رادیویی اهداف خود را بهوضوح بیان کرد. هدف این بود که حمایت ۱۰۰ درصدی مردم آلمان را به دست آوریم. «حال که این حمایت را داریم، رادیو باید به ما کمک کند تا آن را حفظ و از آن دفاع کنیم. باید مردم را چنان در پیام معنوی روزگارمان غرق کنیم که دیگر هیچکس نتواند از آن رهایی یابد.»
هم هیتلر و هم گبلز به این معضل اشاره میکنند. نازیها نمیتوانستند انتظار داشته باشند که حمایت ۱۰۰ درصد جمعیت را به دست آورند. همه مؤمن واقعی نبودند. «بهترین» آلمانیها میتوانند عضو حزب شوند، اما تکلیف ۹۰ درصد باقیمانده چیست؟ راهحل این بود که این تصور را ایجاد کنیم که عموم مردم از رژیم حمایت میکنند، حمایتی که چنان قدرتمند است که کمتر کسی جرئت داشته باشد تردیدهای خود را در فضای عمومی بیان کند. به گفته اتو دیتریش در گردهمایی نورنبرگ ۱۹۳۵: «ناسیونال سوسیالیسم، افکار عمومی مردم آلمان است.» چنین تفسیری برای کسانی که متفاوت فکر میکردند جایی باقی نمیگذاشت.
انتخابات تصویری روشنگر از نیروی پیشبرنده وحدت کلمه است. نازیها در انتخابات پارلمان ژوئیه ۱۹۳۲، ۳۷ درصد آرا را به دست آوردند. در انتخابات دستکاری شده اما تااندازهای آزاد مارس ۱۹۳۳، آنها اندکی کمتر از ۴۴ درصد آرا را کسب کردند. هشت ماه بعد، حزب در همهپرسی نوامبر ۱۹۳۳، ۹۲ درصد آرا را به دست آورد. با روشهای متعارف متقاعدسازی نمیتوان به چنین تغییرات چشمگیر و سریعی دستیافت. آمار رسمی برای همهپرسی اوت ۱۹۳۴ که پس از مرگ هیندنبورگ برگزار شد ۸۸ درصد بود، اما در برخی مناطق به کمتر از ۷۰ درصد میرسید. این یک غافلگیری ناخوشایند بود. مقالهای در نشریه اراده و راه ما بیان داشت: «۱۹ اوت ثابت کرده است که ۱۰ درصد مردم آلمان کنار کشیدهاند. ما نباید از هیچ اقدامی بهمنظور جلب حمایت بخش بزرگی از آنها برای دولت ناسیونال سوسیالیست فروگذار کنیم.» واژه «جلب حمایت» نشاندهنده تلاش صادقانه برای متقاعدکردن با درنظرگرفتن احتمال باخت است. اما باخت در انتخابات قابلقبول نبود. حزب مطمئن بود که همهپرسی ۱۹۳۶ و ۱۹۳۸ نتایج ۹۹ درصدی را به همراه داشته است. هیچکس باور نمیکرد که تقریباً همه در آلمان این گونه میاندیشند، اما یک فرد معقول نیز نمیتوانست بداند که چه تعداد از مردم برخلاف خواست هیتلر فکر میکردند. این عدماطمینان بسیار مهم بود. در مواجهه با عدماطمینان، مردم زبان در کام میکشیدند.
علاقه جمهوری دموکراتیک آلمان به وحدت کلمه در انتخابات دستکمی از رژیم نازی نداشت. در شانزده مورد از هفده انتخابات مجلس ملی و محلی، طبق آمار رسمی بیش از ۹۹ درصد از شرکتکنندگان به نامزدهای جبهه ملی، فهرست نامزدهای مورد تأیید حزب اتحاد سوسیالیستی، رأی دادند. این آمار در آخرین انتخابات عمومی در ۷ مه ۱۹۸۹ به ۹۸٫۸۵ درصد کاهش یافت. تلاش زیادی برای تشویق رأیدهندگان به مشارکت انجام میشد. انتخابات حتی فرصتی برای شهروندان عادی فراهم میکرد تا اعمال فشار کنند. اینکه ممکن است یک نامزد رأی نیاورد گاهی اوقات دیوانسالاری خودرأی را وامیداشت به درخواست یک شهروند پاسخ دهد.
انتخابات ۱۷ سپتامبر ۱۹۶۱، یک ماه پس از ساخت دیوار برلین، مورد جذابی بود. جمهوری دموکراتیک آلمان هر کاری که میتوانست برای ایجاد توهم حمایت تودهای انجام داد. صدها هزار جلسه انتخاباتی شهروندان را تشویق به رأیدادن کردند. تا ۲۲ اوت در ناحیه بزیرک ماگدبورگ بهتنهایی ۲۵۰۷۲ جلسه با مشارکت ۶۴۴۳۲۶ نفر برگزار شد که ۵۳ درصد از جمعیت رأیدهنده بودند. این جلسات اغلب گروههای خاصی را مانند پزشکان یا مسیحیان هدف قرار میداد. اگر میانگین حضور در جلسات را ۳۰ درصد بگیریم، این امر بیانگر تجهیز منابع خوبی برای تشویق به رأیدادن بود. نتایج انتخابات هیچگاه با شک و تردید مواجه نمیشد (بهویژه ازآنجاییکه درصدها را میتوان به ارقامی پایینتر از ۹۹ دستکاری کرد). هدف نه پیروزشدن در انتخابات، بلکه تحتفشار قراردادن شهروندان برای برگزاری مناسک عمومی اطاعت و دادن رأی موافق به دیوار برلین بود. اگرچه شهروندان حق داشتند مخفیانه رأی بدهند، اما انتظار میرفت که رأی خود را بهصورت علنی اعلام کنند. با این که بیان شد منعی ندارد، تعداد کمی از شهروندان جمهوری دموکراتیک آلمان از رأی مخفی استفاده کردند.
انتخابات نسبتاً بدون مشکل برگزار شد. رأیدادن به روش اشتباه عواقب ناخوشایندی داشت و فایدهای اندک. اکثریتقریببهاتفاق کسانی که چندان دل در گرو رژیم نداشتند، تصمیماتی عملگرایانه میگرفتند تا از بروز مشکلات غیرضروری اجتناب کنند. اما تکلیف رفتارهای روزمره چه میشد؟ مردم اغلب شکوه میکردند.
بزنگاههای سرنوشتساز
نازیها تعداد زیادی گزارش از نگرشهای عمومی تهیه کردند که از حیث دقت در یک مرتبه نبودند. گزارشهایی مانند این از منطقه مونستر در سال ۱۹۳۵ رایج بود: «خلقوخوی مردم، بهویژه کارگران، بازرگانان و کارگران، افسرده است. مجموعهای از نشانهها از آن حکایت دارد که شوروشوق تودههای انبوه برای جنبش ناسیونال سوسیالیستی مانند سالهای گذشته نیست.» گزارشهای دوران جنگ سرویس امنیتی اساس مملو از نظرات انتقادی مردم است. جمهوری دموکراتیک آلمان هم گزارشهای مشابهی داشت. مقابله با تمایل ذاتی انسان به شکایت نیازمند سازوکارهای پیچیدهای بود. شکایت را نمیتوان از بین برد (به قول گبلز «شکایت حرکت روده روح است»)، اما میتوان رؤیتپذیری آن را کمتر کرد.
ایلول بر آن است که همه نظامهای پروپاگاندای مدرن، از جمله نظامهای دموکراتیک، برای ایجاد وحدت کلمه تلاش میکنند و هنگامی که افراد زیادی در انظار عمومی شکایت خود را مطرح میکنند این امر ناممکن میشود. تفاوت این است که نظامهای توتالیتر به وحدت کلمه نیاز بیشتری دارند، زیرا ادعا میکنند حقایقی که مالک آن هستند جای چونوچرا ندارد. هم نازیها و هم مارکسیستها میدانستند که باید همواره در برابر هر شکلی از همرنگ جماعت نشدن هوشیار باشند.
مالکوم گلدول استدلالی را مطرح میکند مبنی بر اینکه اندیشهها شبیه بیماریهای همهگیر هستند. برخی از اندیشهها، مانند برخی بیماریها، «قدرت سرایت» بیشتری از دیگران دارند. همیشه نمیتوان از قبل پیشبینی کرد که کدام نوع آنفولانزا یا کدام اندیشه به طور گسترده شایع خواهد شد. بااینحال، در یک «بزنگاه سرنوشتساز» خاص، نوعی بیماری یا اندیشهای که بهاندازه کافی در همه جمعیت شیوع یافته است، اغلب با شتابی حیرتآور همهگیر میشود. آنفولانزا و مد به روشهای مشابهی گسترش مییابند. همچنین میتوان آنها را به روشهایی مشابه متوقف کرد. برای اینکه واکسن مؤثر باشد نیازی نیست همه واکسینه شوند. اگر تعداد افراد کافی باشد، بیماری بهجای گسترش کاهش مییابد. به همین ترتیب، اگر تعداد زیادی از افراد تمایلی به انتشار یک اندیشه نداشته باشند، آن اندیشه رو به افول میگذارد. رهبران توتالیتر دریافتند که باید جلوی گسترش برخی عقاید را گرفت. آنها همچنین پی بردند که کاهش تعداد افرادی که مایل به بیان یک اندیشه هستند میتواند ریشه آن اندیشه را در گفتمان عمومی بخشکاند.
در ماه مه ۱۹۳۹ رهبر حزب نازی در منطقه راجع به شهروندی که درملأعام از هیتلر و حزب شکایت کرده بود به گشتاپو نوشت: «از شما میخواهم تمام تلاشتان را بکنید تا این مرد به شدیدترین وجه مجازات شود… زیرا به نظر میرسد که تأثیری مخرب بر اهالی شهر نویکیرشن و منطقه اطراف آن بر جای گذاشته است.» ظاهراً این مرد به خوشنامی شهره بود و نظرات عمومی او تأثیرگذار. رهبران هر دو نظام از چیزی رنج میبردند که کلاوس هوپکه، «وزیر ادب و هنر» جمهوری دموکراتیک آلمان، بعدها «هراس از واژه» نامید. واژگان مسری بودند، کلام گفتاری حتی بیشتر از کلام مکتوب واگیر داشت.
نظریه مارپیچ سکوت الیزابت نوئل نویمان درباره افکار عمومی نشان میدهد که ما برای تفکیک نظراتی که میتوانند با خیال راحت بیان شوند از نظراتی که نباید به زبان بیایند شامه خوبی داریم. نظرات «خطرناک» بهتدریج از بحث عمومی محو میشوند. حتی اشاره به آنها در نزد همشهریان غریبه، در بهترین حالت، مخاطراتی به همراه دارد. ما میدانیم چه چیزی ممکن است تکدّر خاطر ایجاد کند و از آن اجتناب میکنیم. تیمور کوران بیان میکند که عبارت بهتر «مارپیچ احتیاط» است. انسانها معمولاً علاوه بر پنهانکردن نظرات واقعیشان، علاوه بر سانسور خودشان، در فضای عمومی به بیان اظهاراتی میپردازند که با عقاید شخصی آنها در تضاد است، اما میدانند که این کار برای آنها منفعت دارد یا باعث میشود از ضرر دوری کنند.
وحدت کلمه عامه مردم به دو شیوه حاصل شد: از یک سو، سیستمها از طریق اشکال مختلف تطمیع اجتماعی مشوق رفتار مطلوب بودند و از سوی دیگر با ارعاب و زور از رفتارهای نامطلوب جلوگیری میکردند. نتیجه، دستکم در ظاهر، حمایت عمومی تودهها بود.
مشوق بسیاری از رفتارها پاداشهایی بود که به ارمغان میآورد یا آزارهایی که باعث اجتناب از آنها میشد. من پیش از این درباره رأیدادن صحبت کردهام. رأیدادن هزینهای در بر نداشت و رأیندادن مایه دردسر میشد. سازمانهای تودهای نمونه دیگری هستند. حزب نازی و حزب اتحاد سوسیالیستی سازمانهایی تودهای بودند. هیتلر عضویت ۱۰ درصد جمعیت در حزب را هدفگذاری کرده بود که هرگز کاملاً محقق نشد. یکششم از جمعیت بزرگسال جمهوری دموکراتیک آلمان در سال ۱۹۸۸ عضو حزب اتحاد سوسیالیستی بودند. عضو حزب بودن در هر دوی این نظامها، فرد را تحت انضباط حزبی قرار میداد و رفتار سازشکارانه را بهشدت تشویق میکرد. برای اکثریتی که عضو حزب نبودند، همه گونه تشکیلاتی وجود داشت که عضویت در آنها نشاندهنده کرنش در برابر خواستههای نظام بود.
بزرگترین تشکیلات یکپارچه رایش سوم جبهه کارگری آلمان بود. ۹۰ درصد کارگران آلمانی عضو آن بودند. اسآ، اساس، جوانان هیتلری، سازمان زنان نازی، و سایر زیرمجموعههای حزبی توانستند اکثر جمعیت باقیمانده را تحت پوشش قرار دهند. اینکه عضو چندتایی از آنها نباشیم دردسر ایجاد میکرد. جاهایی مانند ستونهای بدنام نشریه اشتورمر یولیوس اشترایشر گاهی افرادی را که عضو سازمانهای مناسب نبودند لو میداد.
جمهوری دموکراتیک آلمان نیز تشکیلاتی گوناگون داشت که پیوستن به آنها عاقلانه بود. تقریباً همه جوانان به بخشهای مختلف حزب جوانان آلمان آزاد پیوستند. انجمن دوستی آلمان و شوروی (DSF) تا سال ۱۹۸۹ ۶٫۲ میلیون عضو داشت (بیش از نیمی از جمعیت بزرگسال کشور). بهخصوص عضویت در انجمن دوستی آلمان و شوروی محبوب بود زیرا پرداخت حق عضویت اسمی گواهی بر دنبالهروی از سیستم بود که تعهد چندانی هم ایجاد نمیکرد. فشار برای پیوستن به اتحادیه آزاد کارگری آلمان (FDGB) به همان اندازه قوی بود.
درخواست بیش از حد از شهروندان معمولاً کارساز نبود. برای مثال، در سال ۱۹۵۲ کارزاری برای وادارکردن شهروندان جمهوری دموکراتیک آلمان به نوشتن میلیونها نامه به دوستان، اقوام و همکاران حرفهای در آلمان غربی انجام شد تا آنها را به برتری سوسیالیسم متقاعد کنند. جزوهای با عنوان سرگرمکننده نامه شما اسلحهای برنده و روشنگر در مبارزه برای وحدت و صلح است نمونههایی خوب و بد از نامههایی که شهروندان عادی میتوانستند بنویسند ارائه میکرد. گروههای نامهنویسی مرتباً گرد هم میآمدند تا درباره راههای رساندن پیام مؤثر به آلمان غربی بحث کنند. جبهه ملی، سازمان هماهنگکننده بسیاری از فعالیتهای جمهوری دموکراتیک آلمان، این گروهها را سازماندهی میکرد. جبهه ملی ادعا کرد که هماکنون هزاران گروه ازایندست وجود دارد، اما دهها هزار دیگر موردنیاز است. بااینحال، شهروندان به طور قابلتوجهی تمایل نداشتند زمان زیادی را برای نوشتن نامههای پروپاگاندایی صرف کنند و به نظر میرسد که کارزار مدت کوتاهی پس از شروع به پایان رسیده باشد.
تقریباً هر شهروند جمهوری دموکراتیک آلمان عضو چندین تشکیلات تودهای بود و اکثر آنها در طول دوره عضویت خود در سمتهای «رهبری» خدمت کرده بودند. در سال ۱۹۷۹ شرکت شیمیایی بیترفلد ۱۹۰۰۰ کارمند داشت؛ ۹۷ درصد عضو اتحادیه آزاد کارگری آلمان بودند، ۸۴ درصد به انجمن دوستی آلمان و شوروی پیوسته بودند، ۷۱ درصد از کارکنان جوانتر از اعضای حزب جوانان آلمان آزاد بودند و ۲۴ درصد عضو حزب اتحاد سوسیالیستی. افزون بر این، این سازمانها به تعداد زیادی کارمند اداری نیاز داشتند. اتحادیه آزاد کارگری آلمان بهتنهایی دو سوم شرکت بیترفلد عضو داشت.
متقاعدکردن افراد برای انجام وظایفی که در برابر وقت آزاد قدرت واقعی اندکی را برایشان فراهم میکند، اغلب آسان نبود. فشار ملایم یا نهچندان ملایم مردم را متقاعد میکرد که این وظایف اغلب ناخواسته را بپذیرند. بههرحال، پذیرش یک منصب در اتحادیه آزاد کارگری آلمان یا در انجمن دوستی آلمان و شوروی یا بهعنوان یک عامل تهییج میتوانست نویدبخش استفاده از تعطیلات باشد، ترفیع را تسهیل کند، یا فرد را از برعهده گرفتن وظایف سختتر مصون بدارد. زنی که میخواست عضویت خود در اتحادیه آزاد کارگری آلمان را کنار بگذارد به دلیل این واقعیت که پاداش کوچک کل مجموعه کاری در گرو عضویت ۱۰۰ درصدی کارکنان بود، از این امر منصرف شد. یک روانشناس مدرسه که اشتیاق کمی برای پیوستن به انجمن دوستی آلمان و شوروی داشت، در مورد فشاری که با آن مواجه شد شهادت داد: استدلالهایی وجود داشت مبنی بر اینکه عضویت نشاندهنده نگرش فرد به دولت، سوسیالیسم و اتحاد جماهیر شوروی است و عضویت در انجمن دوستی آلمان و شوروی مشخصه اساسی یک معلم سوسیالیست است. در غیر این صورت، جمع معلمان شایسته کسب عنوان “معلمان سوسیالیست” نیست.» این استدلالها ازآنرو قوت گرفت که دوستان و همکاران آنها را مطرح میکردند. سیستم نهتنها افراد بلکه همکارانشان را هم به دلیل عدم پیوستن به گروههای مناسب تنبیه میکرد. باتوجهبه اهمیت جمع در جمهوری دموکراتیک آلمان، انجام کاری که برای فرد و دوستانش دردسرساز بود به افراد باصلابت نیاز داشت.
خود این واقعیت که این تشکیلات تودهای بودند بسیار مهم است. ایلول خاطرنشان میکند که پروپاگاندای مؤثر مستلزم چندپاره کردن جامعه و حذف گروههای کوچکتری است که برای افراد دارای دیدگاه مشترک سرپناه ایجاد میکنند. نتیجه آن که افرادی که صمیمیت و حمایت گروههای کوچکتر از آنان ربوده شده، به جزئی از توده مردم تبدیل میشوند که از این صمیمیت و حمایت سهم اندکی دارند یا با ترسولرز از آن بهره میبرند. ویلیام اس. آلن فصلی از مطالعه خود درباره شهر نُرتهایم در دوره نازی را «اتمیزه کردن جامعه» نام مینهد. او توضیح میدهد که چگونه نازیها بهسرعت انواع انجمنها و گروههای موجود را متلاشی کرده و آنها را در گروههای بزرگتری ادغام کردند که دیگر تعامل اجتماعی میان افراد همفکر منظور نظر نبود. به همین ترتیب، جمهوری دموکراتیک آلمان بر سر راه انجمنها یا سازمانهای مستقل سنگاندازی کرد. کلیسا یکی از معدود فضاهای نسبتاً مستقل بود، و حتی در آنجا هم جمهوری دموکراتیک آلمان برای کاهش دسترسی شهروندان تلاش کرد. برای مثال، گزارشی در سال ۱۹۶۴ درباره بهبود پروپاگاندای الحادی اشاره کرد که باید کار صبورانه و مداوم انجام شود تا شرکتکنندگان در کلیسا را از فعالیتهای فرهنگی دور کرد. شخصی که در مراسم اجرای زنده موسیقی کلیسا شرکت میکند ممکن است پایش به مشارکت در امور دیگری هم کشیده شود.
آموزش مورد توجه ویژه قرار داشت. بچهها از سنین پایین یاد میگرفتند که چه چیزی برای گفتن در فضای عمومی مناسب است. معلمان با دقت انتخاب و کتابهای درسی به طور دقیق جهتدهی میشدند. عضویت در سازمانهای جوانان عملاً اجباری بود. پیامی که در سال ۱۹۵۹ به والدین فرستاده شده این موضوع را روشن کرد: «شروع آموزش فرزند شما آغازگر مرحله مهمی از زندگی است: آمادهسازی اصولی برای زندگی در خدمت اجتماع سوسیالیستی ما. سازمان پیشاهنگان ارنست تِلمان، سازمان تودهای سوسیالیستی برای کودکان، مددکاری مهم در آموزش سوسیالیستی است… اگر با عضویت فرزندتان در سازمان پیشاهنگان موافقت کنید، برای رشد وی بسیار سودمند خواهد بود.» والدینی بودند که در برابر چنین پیامهایی مقاومت میکردند.
ویلفرید پاسنار که بعدها رئیس حزب جوانان آلمان آزاد شد، در دوران تحصیل تجربه درخشانی داشت. او و سایر رفقای دانشآموزش به سردادن شعاری در جشن اول ماه مه ۱۹۶۷ («هیچ گاو و الاغی نمیتواند جلوی پیشرفت سوسیالیسم را بگیرد») که خشم حزب را برانگیخته بود، اعتراض کرده بودند. آنها همچنین ترانههای نامناسبی را برای اجرای عمومی انتخاب کرده بودند (بهعنوانمثال، ترانه «چه بر سر گلها آمده؟» ). هنگامی که پاسنار و دوستانش پیشنهاد دادند مدرسهشان به نام برتولت برشت نامگذاری شود، مقامات به آنها گفتند که دارای گرایشهای مخالف و نخبهگرایانه هستند و در عوض مدرسهشان به اسم یکی از نویسندگان دوران استالین نامگذاری خواهد شد. این اتفاق نه فاجعهای شخصی بلکه آموزشی بود.
حزب جوانان آلمان آزاد در آغاز کار با دشواری مواجه بود و حتی در دهه ۱۹۵۰، تا حدی به دلیل مقاومت سرسختانه کلیسا، عضویت در حدود ۳۵ درصد از گروه سنی ثابت ماند. در دهه ۱۹۶۰ درصد عضویت به سطوح کاملاً رضایتبخشی رسید که تقریباً گویای وحدت کلمه بود. والدینی که ممکن بود خود از حامیان پروپاقرص دولت نباشند، پیام روشنی دریافت کردند که اگر فرزندانشان به عضویت حزب درنیایند غیرخودی محسوب خواهند شد. فشار کارساز بود. یکی از آشنایان اهل جمهوری دموکراتیک آلمان به من یادآور شد که یکی از دو عضو کلاس مدرسهاش در ابتدا مشارکت نکردند. فشار غیرخودی بودن باعث شد که پدر و مادرش برای پیوستن به حزب درخواست بدهند.
فراتر از آن، مشارکت فعال در سازمانهای تودهای مزایای عینی به همراه داشت. اتحادیه آزاد کارگری آلمان در دهه ۱۹۸۰ بیش از ۵ میلیون فرصت مرخصی را در اختیار داشت و ۱٫۸ میلیون سفر در داخل جمهوری دموکراتیک آلمان و ۱۶۰۰۰ سفر به خارج از کشور را میان اعضای خود توزیع کرد. حزب جوانان آلمان شبکهای از مهمانسراهای جوانان را اداره میکرد و همچنین سهمیه سفرهای رشکبرانگیزی را به خارج از کشور در اختیار داشت. این تسهیلات اغلب به اعضایی که وفاداری مناسبی را از خود نشان نداده بودند اختصاص نمییافت.
اینها همه تلاشهایی بود برای ترغیب مردم تا به شیوههای مورد تأیید رفتار کنند. همچنین فشار زیادی بر مردم وارد شد تا از رفتاری که وجهه عمومی وحدت کلمه را تضعیف میکند اجتناب کنند. این فشار لزوماً آزاردهنده و توانفرسا نبود. برخی حتی آن را احساس نمیکردند و به اشکال مختلف اعمال میشد.
همه شهروندان به بخشی از روند اجبار ملایم بدل شدند. همسایهها با انگیزههای گاهی خوب و گاهی بد دیگران را تحتنظر میگرفتند. در آلمان هیتلر، فرد هنگام ورود به میخانه محلی تابلویی را میدید که اعلام میکرد «سلام هیتلری» («Heil Hitler») بدهید. کسانی که نمیتوانستند در مناسبتهای خاص بیرقی را برافراشته کنند مورد انتقاد همسایههای نگران قرار میگرفتند که همه آنها هم آدمهایی فضول نبودند. زنی که مادرش سر ناسازگاری داشت بعدها یادآور شد: «مردم همیشه میآمدند و میگفتند چرا برای تولد هیتلر و غیره پرچم آویزان نکردی… زندان رفتنت نزدیک است. اگر این کار را نمیکردی در موقعیت بسیار خطرناکی قرار میگرفتی. یکی پس از دیگری میآمدند، زنگ در را می-زدند و میگفتند هنوز که پرچمت را آویزان نکردهای. بالاخره مادرم پرچمی کوچک خرید.» هلموت برنز، شیمیدان دانشگاهی که دیدگاهی خصمانه به نازیها داشت، باوجود این به دوستانش هشدار داد که مراقب اظهارات عمومی خود باشند. برنز درباره دستیار آزمایشگاهش متذکر شد: «او از مخالفان سرسخت رژیم ناسیونال سوسیالیست بود و من مجبور بودم بارها هشدار دهم که در صحبتهایش، بهویژه با اعضای وفادار حزب، کمی محتاطتر باشد.»
اینها هشدارهای دوستانه بود. افراد بدخواه بسیاری وجود داشتند که مشتاق بودند برای انواع تخلفات همشهریان گزارش رد کنند. گشتاپو و سایر ساختارهای قدرت نازی بهقدری ظریف و مویرگی توزیع شده بودند که امکانش نبود هیچ واژه خصمانهای را بر زبان آورد. رژیم نازی به زیرآبزنی و خبرچینی متکی بود. روبرت گلیتلی و دیگران شمار زیادی از خبررسانیها به ارگانهای دولتی را مستند کردهاند. یولیوس اشترایشر بین سالهای ۱۹۳۵ تا شروع جنگ در اشتورمر بهمنظور زیرآبزنی نام یا هویت قابلشناسایی بیش از ۶۵۰۰ نفر را منتشر کرد که به اندازه کافی یهودستیز نبودند. بسیاری از آنها صرفاً آداب معاشرت را رعایت کرده بودند یا با یهودیان مراودات تجاری داشتند. سایر سازمانها و نشریات نازی نیز اسامی کسانی را منتشر میکردند که مطابق انتظار رفتار نکرده بودند و نازیها برای دستگیری و گاه اعدام افرادی که در ملأعام به مخالفت میپرداختند و قوانین را زیر پا میگذاشتند، تردید به خود راه نمیدادند.
جمهوری دموکراتیک آلمان در محافظت از مردم در برابر اندیشههای مخرب سختگیرتر هم بود. آلمان شرقی با این مشکل بزرگ روبرو بود که تقریباً همه در کشور میتوانستند برنامههای رادیویی یا تلویزیونی را از «دشمن طبقاتی» در غرب دریافت کنند. من پیشازاین به تلاشهای ناکامی که برای بازداشتن از گوشدادن یا تماشای رسانههای آلمان غربی انجام میشد اشاره کردهام. بااینحال، اقدامات زیادی صورت گرفت تا مردم را دستکم از صحبتکردن در فضای عمومی راجع به چیزهایی که آموخته بودند منع کند.
سرپرست کلیسا، هانس اتو فورین، اظهار داشت: «در نهایت جمهوری دموکراتیک آلمان دولتی بود که از هیچچیز بهاندازه اذهان عمومی نمیترسید.» حزب و دولت سخت تلاش میکردند تا دیدگاه عمومی واحدی را درباره مسائل خرد و کلان اتخاذ کنند. برخی از نمونهها اسباب تفریح هستند. بهعنوانمثال، جمهوری دموکراتیک آلمان با کمبود دائمی کالاهای مصرفی دستبهگریبان بود. نمیشد نظام را بهخاطر آن مقصر دانست، اما امکان-پذیر نبود وانمود کرد که چنین مشکلی وجود ندارد. در سال ۱۹۸۰ کمبود ظروف غذاخوری ارزانقیمت وجود داشت. یادداشتی در پروندههای حزب اتحاد سوسیالیستی وضعیت را موردبحث قرار میدهد: «عمدهفروشان گزارش میدهند که همه چیز صادر میشود. مدیریت نمیتواند این موضوع را به کارمندان فروش بگوید و آنها نیز نمیتوانند آن را به مشتریان منتقل کنند. اگر مدیریت در اینجا علت کمیابی را توضیح دهد، به این معنی نیست که از همین استدلال در مغازههای دیگر شهر هم استفاده میشود. برعکس، هر مغازهای توضیحات خاص خود را ارائه میدهد که اغلب بر شاخوبرگ آن افزوده شده است. حداقل در یک شهر باید از توضیحی واحد استفاده شود!» ثبات رویه اهمیت بیشتری از حقیقت داشت. ادبیات مربوط به فرقههای مذهبی از «دروغهای مقدس» سخن میگویند، دروغهای گفتهشده قابلدفاعاند زیرا در خدمت خیر الهی هستند. جمهوری دموکراتیک آلمان ازایندست «دروغهای مقدس» بسیار داشت.
یا مثال کارگری را در نظر بگیرید که در سال ۱۹۶۲ به نسخه ویژه نویس دویچلند درباره پرواز فضایی شوروی با این نظر پاسخ داد: «آدم میتواند با آن روزنامه الاغ خود را پاک کند.» یکی از اعضای حزب با شنیدن این اظهارات «جلسهای از کل گروه کارگران ترتیب داد تا وضعیت را برای او روشن کند. “او عذرخواهی کرد و گفت که منظوری نداشته است.”» تحقیر وی در جمع برای بقیه روشن کرد که اظهارات نسنجیده عواقبی به دنبال خواهد داشت.
شبکه اطلاعاتی اشتازی (وزارت امنیت کشور) در جمهوری دموکراتیک آلمان بسیار نفوذناپذیرتر از دوره نازی بود. حدود ۲ درصد از جمعیت بزرگسال جمهوری دموکراتیک آلمان با اشتازی رابطه داشتند. شبکه کسانی که حاضر بودند همسایگان خود را لو بدهند بهخوبی توسعهیافته بود. جمهوری دموکراتیک آلمان چهل سال فرصت داشت تا سیستمی کارا برای برخورد با مخالفان ایجاد کند که دربردارنده ترکیبی حساب شده از انزوا، فشار کاری، زندان، مهاجرت یا اخراج بود. با کسانی که علائمی از دیدگاههای خصمانه بروز میدادند، با قاطعیت برخورد میشد. بهطوریکه اشتازی در بهار ۱۹۸۹ تخمین زد که تنها ۲۵۰۰ فعال و شصت «گروه سرسخت» ناراضی در کل کشور وجود دارد. تعریف آنها حائز اهمیت است. موفقیت عموماً با میزان بازداشتن شهروندان از بیان دیدگاههای خصمانه در فضای عمومی سنجیده میشد، نه با آنچه در درون خود فکر میکردند. در پاییز ۱۹۸۹ مشخص شد که اکثریت مردم از وضعیت خود راضی نیستند، اما تنها تعداد اندکی از آنها که به مخالفت عمومی پرداختند، حاضر بودند که خطر این مجازاتها را به جان بخرند، و این امر قابلدرک است. باتوجهبه موفقیت جمهوری دموکراتیک آلمان در کنترل گفتمان عمومی، شهروندان عادی بهسختی درک میکردند که دیدگاههای مخالفان تا چه اندازه گسترده است. دیرک فیلیپسن به نقل از یکی از ناراضیان اهل لایپزیگ وضعیت اواسط دهه ۱۹۸۰ را شرح میدهد. گروههای مخالف در سراسر کشور پراکنده بودند، اما اغلب خبر از یکدیگر نداشتند. «موضوع واقعاً وحشتناک درباره همه این گروهها این است که هیچکس نمیدانست مخالفتها در جاهای دیگر هم وجود دارد. صرف دانستن آن تفاوت بزرگی ایجاد میکرد. در آن صورت شما اینقدر احساس تنهایی نمیکردید و این میتوانست دلگرمی بزرگی برای ما باشد.»
جمهوری دموکراتیک آلمان برای اطمینان از حفظ وجهه عمومی وحدت کلمه تمام اقدامات لازم را انجام داد. بر اساس قانون آلمان شرقی، تجمع بیش از سه نفر برای یک هدف عمومی قابلشناسایی نیاز به مجوز داشت. برای مثال، در سال ۱۹۸۳ به مقامات کلیسای لایپزیگ گفته شد برای یک گردهمایی عمومی که در آن بیش از سه نفر قرار بود شمع حمل کنند، باید مجوز بگیرند. اشتازی و سایر نیروها بهدقت مراقب هرگونه نمایش عمومی ایدههای تأیید نشده بودند. در سال ۱۹۸۸ گروهی حدوداً ۱۵۰ نفره پس از یک گردهمایی کلیسایی کلیسای سنت نیکولاس لایپزیگ را ترک کردند و در شهر قدم زدند. اشتازی با تمام قوا حضور داشت. بر اساس گزارش موجود در پروندههای اشتازی: «شرکتکنندگان در راهپیمایی هیچ پارچهنوشته، نماد یا علائم رؤیتپذیر دیگری همراه خود نداشتند… این گروه هیچ تأثیری بر امنیت و نظم عمومی نداشت؛ صرفاً اندکی قابلیت دیدهشدن در انظار داشت.» نکته آخر مهم بود. تقریباً کسی نمیدانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
تظاهرات حتی اگر حاوی پیام درستی بود میتوانست ممنوع اعلام شود. در سال ۱۹۸۳ گروهی از شهر وایمار قصد داشتند تظاهراتی را در برلین علیه ناتو برگزار کنند. مشکل این بود که اگرچه آنها طرفدار سیاست دولت بودند، اما میخواستند تظاهرات مستقل باشد. در روز مقرر، حدود صد نفر در برلین دستگیر شدند. اولریش پوپ، یکی از شرکتکنندگان، خاطرنشان میکند: «این همان ترسی است که دولت از یک تظاهرات سازمانیافته و مستقل داشت، فارغ از آنکه محتوای آن چه باشد!» رهبری قطعاً از بنیان متزلزلی که حمایت عمومی خود را بر آن استوار کرده بود آگاهی داشت. گونتر شابفسکی، عضو دفتر سیاسی، در جریان جلسات استماع پارلمان آلمان [متحد] درباره جمهوری دموکراتیک آلمان اظهارنظر جالبی کرد:
حزب اتحاد سوسیالیستی حزبی بود که – اگرچه ممکن است عدهای غیر از این فکر میکردند – هرگز حمایت اکثریت را با خود نداشت. ما فقط با نادیدهگرفتن اینکه آیا اکثریت را با خود داریم یا نه میتوانستیم پیش برویم. اگر میخواستیم منتظر اکثریت بمانیم، باید راه سوسیالدموکراسی را برمیگزیدیم که ما از آن رویگردان بودیم. ما پیوسته با سرکوب این واقعیت زندگی میکردیم که بخش بزرگی از مردم، شاید اکثریت، علیه ما هستند.
هرمان وبر، مورخ برجسته آلمان غربی، مشاهدات مشابهی از جمهوری دموکراتیک آلمان داشت: «عامل اصلی شکست رژیم جمهوری دموکراتیک آلمان، از ابتدا تا انتها، فقدان هرگونه مشروعیت دموکراتیک بود.» نظامی که اختلاف را سرکوب میکند با معضلی لاینحل مواجه میشود. میداند که حمایت شهروندان ممکن است ظاهری و توخالی باشد، اما هر چه روشهای سختگیرانهتری برای اِعمال وحدت کلمه به کار میبندد، شهروندان با جدیت بیشتری باورهای واقعی خود را پنهان میکنند و باورهای مورد تأیید را به نمایش میگذارند و سیستم بیشتر میترسد که شهروندانش از او حمایت نکنند.
کلیسایی دور از چشم همه
کلیسا (چه کاتولیک و چه پروتستان) تهدیدی خاص برای هر دو نظام ناسیونال سوسیالیست و مارکسیست-لنینیست محسوب میشد، زیرا جهانبینی و منبع اقتداری کاملاً خارج از چارچوب آنها داشت و ازاینرو بسیار به چشم میآمد. کلیساهای بزرگ و کهن را نمیتوان نادیده گرفت. اعتقاد گسترده به خدا پیش از هر دو نظام وجود داشت و خداوند متعال هنوز پیروانی داشت که گاهی وفاداری مذهبی خود را بالاتر از وفاداریشان بهنظام سیاسی حاکم میدانستند. هر دو این نظامها میدانستند که نمیتوانند بهزور کلیسا را به طور کامل ریشه-کن کنند، اما نمیتوانستند بهراحتی با نهادی که خارج از چتر عقیده متعارف و حاکم قرار میگیرد کنار بیایند.
برخلاف مارکسیستها، نازیها مدعی ترویج و دفاع از دین بودند. آنها بهجای حذف دین به دنبال همدستی با آن بودند. هیتلر در سخنرانیهای اصلیاش اشارههای مؤدبانهای به خدا میکرد. مرامنامه نازیها به حمایت حزب از «مسیحیت مثبت» متعهد بود. ناسیونال سوسیالیسم ایدههای روشنی در مورد چگونگی به نمایش گذاشتن مسیحیت مثبت داشت. کلیسا نباید چیزی درباره سیاست بگوید، فعالیتهایش را صرفاً به قلمرو معنوی محدود کند و دعاوی معنوی مسیحیت به طور کامل از فعالیتهای سکولار مؤمنان جدا باشد. هیتلر در سال ۱۹۳۳ گفت: «ادیان و کلیساها آزادی خود را حفظ خواهند کرد. اما ما متصدی سیاست هستیم.» یک تمهید معمول نازیها در سال ۱۹۳۵ چنین بود: «شرکت همه انجمنهای جوانان کاتولیک در کل ایالت پروس در فعالیتهایی که ماهیت صرفاً مذهبی نداشتند، ممنوع است. بهویژه، جوانان کاتولیک دیگر نباید لباسهای متحدالشکل بپوشند، یا لباسی که هرگونه شباهتی به آن داشته باشد؛ نباید سنجاقسینه یا مدالهایی را درملأعام بر لباس خود بیاویزند که آنها را با انجمنهای کاتولیک پیوند میدهد و همچنین نباید بیرقها و پارچه-نوشتههای کاتولیک را به نمایش بگذارند. آنها از رفتن به راهپیمایی یا پیادهروی طولانی، اردوزدن و شرکت در فعالیتهای ورزشی سازماندهی شده از هر نوع منع میشوند.» با سازمانهای پروتستان نیز رفتاری مشابه شد.
قرار بود فعالیت مذهبی قابلقبول در پشت دیوارهای کلیسا پنهان شود و غیر از حاضران از چشم همه پنهان بماند. نازیها پیوسته از «روحانیت سیاسی» و هرگونه دخالت کلیسا در فعالیتهایی که به معنای واقعی کلمه کلیسایی نبود شکایت میکردند. تعداد زیادی از مسیحیان در دوران رایش سوم زندانی و گاه کشته شدند. اساساً، نازیها منکر جایگاه کلیسا بهمثابه سازمانی دارای جهانبینی بودند. حزب نازی میتوانست درباره همه چیز صحبت کرده و کلیسا قرار بود فعالیت خود را به امور «صرفاً معنوی» محدود کند. سرویس امنیتی اساس در طول جنگ بهدقت مراقب کلیسا بود و بهویژه تلاشهای آن را برای فراتر رفتن از نقش «مناسب» خود تحتنظر داشت. برای مثال، کاتولیکها در یکشنبه تثلیث ماه مه ۱۹۴۰ یک «جشن ایمان» سراسری برای جوانان ترتیب دادند. سرویس امنیتی اساس گزارش داد که اسقف فولدا گفته بود ایمان مسیحی «باارزشتر از هر جهانبینی» است. اگرچه کاتولیکها از لفاظیهای آشکارا خصمانه اجتناب کرده بودند، اما اعضای کلیسا و نازیها در مورد معنای سخنان اسقف فولدا هیچ شکی نداشتند.
هدف نازیها این بود که کلیسا را تاحدامکان از چشم همه پنهان کنند و آن را که تشکیلاتی جایگزین دارای جهانبینی قدرتمند و فراگیر است حذف کنند. خبرنامهای در سال ۱۹۴۲ برای دستاندرکاران پروپاگاندا به سخنرانان حزب دستور داد تا از پرداختن به مسائل دینی در جلسات عمومی کاملاً پرهیز کنند: «مشکلات مربوط به امور دینی بیشتر از همه در جایی ظاهر شده است که سخنرانان عنان اختیار از کف میدهند و به بحث در مورد چنین موضوعاتی سوق پیدا میکنند. این همان چیزی است که کلیسا میخواهد: به راهافتادن بحثی عمومی.» ارگانهای دولتی بهدقت مراقب کلیسا بودند و هنگامی که نظارت کافی نبود نگران میشدند. بهعنوانمثال، پروندههای حزب مربوط به منطقه بادن گلایه داشتند که هر چه مردم بیشتر در کلیسا وقت بگذرانند، کمتر با حزب ارتباط برقرار میکنند و بسیاری از جلسات پشت «درهای بسته» کاتولیکها برگزار میشود، جایی که هیچکس در مورد آنچه گفته میشود گزارش نمیدهد و امکان نفوذ به آن وجود ندارد.
نرخ عضویت در کلیسا همچنان بالا بود، اگرچه مشارکت همیشه زیاد نبود. حتی در سال ۱۹۳۹، ۹۵ درصد از جمعیت آلمان، از جمله اکثریت اعضای حزب، عضو کلیسا بودند. نفوذ کلیسا باتوجهبه مراسم مذهبی آشکارتر بود. بهرغم تلاشها برای برپاداشتن مناسک حزبی، در بسیاری از مناطق حزب کمتر از یک درصد از «بازار» مناسک تولد، ازدواج و مرگ را در اختیار داشت. مردم ممکن بود بگویند «هایل هیتلر»، اما وقتی زمان دفن مردگان فرامیرسید کشیش را به رهبر گروه محلی خود ترجیح میدادند.
باید بهخاطر داشت که بسیاری از آلمانیها از نظر اسمی عضو کلیسا بودند، موضوعی که بیشتر به سنتگرایی مربوط میشد تا داشتن ایمان قوی. در مناطق روستایی، کلیسا اغلب نفوذ بالایی داشت، اما در شهرها داستان متفاوت بود. بهعنوانمثال، در سال ۱۹۳۲ در برلین ۷۰ درصد از جمعیت عضو کلیسا بودند (وجوهات شرعی خود را پرداخت میکردند)، اما تنها حدود ۹ درصد دستکم یکبار در مراسم عشای ربانی شرکت کرده بودند. بااینحال، حتی برای کسانی که به ایمان مسیحی باور نداشتند کلیسا مأمنی فراهم می-کرد و منبعی برای اعتقادات خارج از ایدئولوژی نازی بود. این امر پذیرفتنی نبود.
هیتلر و دیگر رهبران نازی مشتاقانه منتظر بودند که پس از پیروزی در جنگ بهحساب کلیسا برسند، اما تا آن زمان مجبور بودند حضور کلیسا را تحمل کنند و درعینحال برای محدودکردن نفوذ آن تاحدامکان تلاش میکردند. این رویکرد بهطورکلی تصمیمی حساب شده بود مبنی بر این تلقی که اقدام قهرآمیز بیشتر از آنکه به کلیسا آسیب برساند به آن کمک میکند. بهعنوانمثال، گالن اسقف شهر مونستر در محکومکردن سیاستهای نازی (مثلاً برانداختن مدارس مذهبی و کشتن از روی ترحم ) بیپروا سخن میگفت. او در منطقه کاتولیکنشین از محبوبیت زیادی برخوردار بود. حزب از اسقف میترسید، اما به این نتیجه رسید که دستگیری او باعث ایجاد مشکلاتی واقعی میشود. همانطور که مسئول پروپاگاندای منطقه در سال ۱۹۴۱ به گبلز نوشت: «اقدامات پلیس علیه اسقف مونستر بهندرت موفقیتآمیز است. اگر اسقف دستگیر و محکوم شود، کلیسا او را شهید خواهد دانست و دیگر اسقفها و کشیشان راه وی را ادامه خواهند داد.» بسیاری از کشیشان کاتولیک و پروتستان کمتر شناخته شده دستگیر شدند، اما این امر در بیشتر موارد صرفاً اعتراضی محلی را به همراه داشت.
جمهوری دموکراتیک آلمان از آسیبدیدن اعتبار کلیسا که ناشی از واکنش اغلب ناکافی آن به نازیسم بود سود برد. حزب اتحاد سوسیالیستی در مقام یک تشکیلات آشکارا خداناباور، نمیتوانست از دین حمایت کند. موضع رسمی جمهوری دموکراتیک آلمان این بود که «توسعه، دگرگونی و ناپدیدشدن تدریجی دین پیامد فرایندهای اجتنابناپذیر زندگی بشر است». مارکسیسم پیشبینی میکرد که دین همانند دولت در طول زمان محو خواهد شد، اما کلیسا به آن سرعتی که حزب اتحاد سوسیالیستی امیدوار بود مضمحل نشد. حزب سعی کرد با یک کارزار هماهنگ این روند را تسریع بخشد. اقداماتی که در این راستا صورت گرفت جهتگیریهای جالبی داشت. یکی از اعضای کلیسا به یاد میآورد که در آغاز دهه ۱۹۶۰ یک فرهنگ لغت زندگینامهای از تاریخ جهان دریافت کرد که بهنوعی از ذکر نام عیسی مسیح اجتناب کرده بود.
حزب اتحاد سوسیالیستی مانند نازیها تلاش کرد کلیسا را به فعالیتهای صرفاً «معنوی» محدود کند. اریش میلکه، رئیس اشتازی در سال ۱۹۵۶ نوشت: «کلیساهای موجود در جمهوری دموکراتیک آلمان با جدایی کلیسا از دولت بخش قابلتوجهی از نفوذ خود را بر مردم ازدستدادهاند و بیشازپیش مجبور خواهند شد که فعالیتهایشان را به امور کلیسا محدود کنند.» کشیش ارهارت نویبرت به موفقیت جمهوری دموکراتیک آلمان در محدودکردن نقش کلیسا در فضای عمومی اشاره کرد: «کلیساها فرصتی برای بیان مستقل و آزادانه خود در فضای عمومی (مثلاً در رسانهها) نداشتند. آنها همانطور که مقررات میگفتند، فقط میتوانستند دیدگاههای خود را درباره مسائل خاصی «درون کلیسا» بیان کنند. حتی روزنامهها، مجلات و شرکتهای انتشاراتی تحت سانسور شدید قرار داشتند. اظهارات عمومی انتقادی و حتی اشاراتی به چنین موضوعی بلافاصله ممنوع اعلام میشد. از توزیع روزنامههای کلیسا اغلب جلوگیری میشد.» حاصل کار خودسانسوری از جانب کلیسا بود. رهبران مذهبی از ترس ازدستدادن جایگاه خود، عموماً از گفتن چیزهایی که حزب را آزار میداد خودداری میکردند.
جمهوری دموکراتیک آلمان به شیوههای مختلف تلاش کرد تا کلیسا را «اجتماعی» کند. اتحادیه دموکرات مسیحی آلمان شرقی در کنار حزب اتحاد سوسیالیستی یکی از چهار حزب مجاز بود. اتحادیه با داشتن حدود ۱۴۰۰۰۰ عضو، به دنبال یافتن راهی برای ادغام مسیحیان در ساختار سیاسی بود. حزب اتحاد سوسیالیستی در اواخر عمر خود حتی گرایشی جزئی به کلیسا پیدا کرد. حزب اتحاد سوسیالیستی از بزرگداشت لوتر در سال ۱۹۸۳ مشتاقانه حمایت کرد. فیلم بار یکدیگر را به دوش بکشید که به طرز شگفتانگیزی سرشار از همدلی بود در سال ۱۹۸۸ به نمایش درآمد. این فیلم مبارزه میان یک روحانی جوان لوتری و یک کمونیست را نشان میدهد که هر دو در آسایشگاه مسلولین بستری بودند. آنها در آغاز دشمنانی مصمم بودند، اما در ادامه فیلم رابطهای دوستانه با یکدیگر برقرار می-کنند. همانطور که کورت هاگر در یادداشتی به اریش هونکر بیان کرد، پیام فیلم این بود که «مردم باید برای برقراری صلح و سوسیالیسم با هم همکاری کنند.» مثالهای بسیار بیشتری میتوان زد. این آثار نهتنها تلاشهایی در جهت هدایت انرژی مذهبی به سمت و سوهای تأیید شده بودند، بلکه با هدف بزرگتر محدودکردن کلیسا به قلمرو معنوی نیز سازگاری داشتند. خارج از این قلمرو، کلیسا باید تاحدامکان از نظرها دور بماند.
کلیسا با فراهمکردن سرپناه برای کسانی که بیشتر بهخاطر امنیت تأمین شده از جانب الهیات جذب آن شده بودند، جایگاه حزب اتحاد سوسیالیستی را متزلزل کرد. به گفته جان برجس، «کلیسا بهعنوان یک نیروی سیاسی از اهمیت بیشتری برخوردار شد تا نیرویی مذهبی.» من در ژوئیه ۱۹۸۹ از مراسم بهجای روز کلیسا در کلیسای لایپزیگ بازدید کردم. این مراسم یک گردهمایی جایگزین بود که با تأکیدات پررنگ زیستمحیطی در روز کلیسا (نشست کلیسا) برگزار میشد. در آنجا خیلی اتفاقات افتاد که بسیار بیشتر از چیزی بود که از جمهوری دموکراتیک آلمان انتظار میرفت. البته، همه چیز از قبل برنامهریزی شده بود، اما تجربه آنچه را که ولفگانگ گروگر، کشیش جوانان در کلیسای پروتستان لایپزیگ در اوایل دهه ۱۹۸۰، درباره مراجعاتش به شهرداری برای کسب مجوز فعالیتهای مختلف کلیسا به من گفت، تأیید میکرد. گاهی اوقات به او میگفتند: «شما میتوانید هر کاری را که بخواهید انجام دهید، به شرطی که از دیوارهای کلیسا آنطرفتر نروید.» این سخن دقیق نبود، زیرا ارگانهای دولتی بهدقت مراقب آنچه در این سو و آنسوی دیوارها رخ میداد بودند، اما اگر اتفاقات در جایی رخ میداد که خارج از دید عموم بود انعطافپذیری بیشتری در قبال آن وجود داشت.
بهرغم موفقیت حزب اتحاد سوسیالیستی در دور از انظار نگهداشتن کلیسا تاحدامکان، کلیسا در طول تاریخ جمهوری دموکراتیک آلمان بهعنوان یک مشکل باقی ماند. تا حدی، فهمش ساده است که چرا حزب اتحاد سوسیالیستی کلیسا را درک نکرد. همانطور که مری فولبروک خاطرنشان میکند: «مهمترین اشتباه محاسباتی حزب اتحاد سوسیالیستی در اینجا… این بود که فرض کرد کلیسا بر اساس همان سلسلهمراتب فرماندهی و مانند خود حزب عمل میکند. بهعبارتدیگر، اساساً مشخصه آن همان ساختارهای تمرکزگرای دموکراتیک است. با کمال تأسف حزب اتحاد سوسیالیستی، خیلی دیر متوجه شد که نمیتواند برای کنترل ارواح سرکش دون به رهبری کلیسا تکیه کند و «کشیشان ناآرام» نسبت به همتایان سکولار خود که منقاد نظم و انضباط آهنین حزب کمونیست هستند آزادی عمل بیشتری در کلیسا داشتند.»
بااینحال، عضویت در کلیسا پیوسته کاهش مییافت. هنگامی که حزب اتحاد سوسیالیستی سیاستی را اتخاذ کرد که عضویت در کلیسا را به طور فزایندهای مایه سلب آرامش (اما نه غیرممکن) میکرد، کسانی که خواستار زندگی آرام و بیدردسری بودند به این نتیجه رسیدند که به دردسرش نمیارزد. اعضای پروتستان جمهوری دموکراتیک آلمان در ابتدای تشکیل خود ۸۲ درصد بودند. در اواسط دهه ۱۹۸۰، این رقم به ۳۰ تا ۴۰ درصد رسید. تنها ۷ درصد از ساکنان برلین شرقی در سال ۱۹۸۷ مدعی وابستگی به کلیسا بودند. در شهرکهای اقماری جدید (که اغلب بدون کلیسا ساخته میشدند)، عضویت به ۳ درصد میرسید. حزب اتحاد سوسیالیستی انتظار داشت تا سال ۲۰۰۰ تعداد اعضای کلیسا در سراسر کشور به ۲۰ تا ۲۵ درصد کاهش یابد.
شمشیرهای بُرنده
گبلز دریافت که در پشت پروپاگاندای مؤثر یک «شمشیر برنده» قرار دارد. نشان تبلیغاتی وزارت امنیت کشور جمهوری دموکراتیک آلمان «سپر و شمشیر» حزب بود. همه میدانستند که چه نیرویی در پس پروپاگاندای قرار دارد. آگاهی از اینکه رفتار نامطلوب عواقبی به دنبال دارد معمولاً مهمترین مشغله ذهنی مردم نبود، اما فراموشش هم نمیکردند. به گفته یکی از رصدکنندگان سوسیالیست در سال ۱۹۳۶: «کارگران حتی در انجام اقداماتی که فقط به اندکی شهامت نیاز دارد، ناکام میمانند.» ارهارت نویبرت میپرسد: «چه کسی در آن زمان در جمهوری دموکراتیک آلمان اذعان میکرد که میترسد؟ فقط تعداد کمی و آن هم در خفا. مهم است که علت آن را درک کنیم. ترس بدل به ابزاری شد و سیستم از آن استفاده میکرد.» فراموشکردن یا دستکم گرفتن آن برای کسانی که در جوامع بازتر زندگی میکنند آسان است. شهروندان هر دو نظام میدانستند که در صورت مخالفت با مجازات سریع و شدید مواجه خواهند شد.
بااینحال، تعداد کمی در آلمان هیتلری یا جمهوری دموکراتیک آلمان در ترس دائمی زندگی میکردند. هر دو نظام معمولاً در استفاده از ارعاب «عقلانی» عمل میکردند. بهاستثنای برخی موارد، کسانی که به دردسر میافتادند غافلگیر نمیشدند. اکثریت، با علم به عواقب مخالفت، اجازه میدادند کمرشان خم شود و تندادن خود را به شیوههایی توجیه می-کردند که از نظر روانی رضایتبخش باشد. این گرایش انسانی وجود دارد که فرد تصور میکند جهان بر اساس انصاف پیش میرود و آنچه که لیاقتش را دارد به دست میآورد. فقرا «لایق» فقیر بودن هستند، کسانی که بازداشت میشوند «مستحق» دستگیری هستند. این ترس، بیشتر شهروندان را تسلی میداد. هر دو سیستم تلاش میکردند تا مردم را متقاعد کنند دولت فقط کسانی را مجازات میکرد که حقشان بودن.
آلمان نازی و جمهوری دموکراتیک آلمان کاملاً مایل بودند که از خشونت و گاهی اوقات ارعاب استفاده کنند، اما عموماً بهعنوان آخرین روش و نه اولین روش اقناع. همانطور که هاداموفسکی در فصلی از کتاب خود با عنوان «پروپاگاندا و خشونت [Gewalt]» اشاره کرد: «پروپاگاندا و خشونت هرگز به طور مطلق متضاد هم نیستند. استفاده از خشونت میتواند بخشی از پروپاگاندا باشد. میان آنها طیف گستردهای از نفوذ مؤثر بر مردم و تودهها وجود دارد؛ از جلبتوجه ناگهانی یا ترغیب فرد گرفته تا پروپاگاندای تودهای دائم، از سازماندهی پراکنده گروندگان گرفته تا ایجاد نهادهای نیمه حکومتی یا حکومتی، از ارعاب فردی گرفته تا ارعاب جمعی، از استفاده مشروع زور توسط مرتبه، طبقه یا دولت قویتر تا اجبار به اطاعت و فرمانبرداری با نیروی نظامی از طریق حکومتنظامی». معیار لغزش نیز باید تا حدودی مبهم بوده و مخاطب از مرزهای رفتار «ایمن» مطمئن نباشد. آنها در نگهداشتن جانب احتیاط خطا خواهند کرد. بهعنوانمثال، در سال ۱۹۳۶ مردم در هامبورگ نامهای از گروه محلی حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان دریافت کردند که از آنها خواسته شده بود پرچم حزب را در روزهای تعطیل برافراشته کنند. نامه با این جمله به پایان میرسید: «امیدواریم نیازی به یادآوری بیشتر نباشد.» این نامه روشن میکند که ممکن است برای شهروندان متمرد اتفاقی بیفتد، اما این که چه اتفاقی رخ خواهد داد را به تخیل آنها واگذار میکند.
در سال ۱۹۴۳ مقالهای قابلتوجه در سپاه سیاه، هفتهنامه اساس، شمشیر نهفته در پس پروپاگاندا را عیان کرد. مقاله داستان سربازی را روایت میکند که پس از مجروح شدن در استالینگراد به مرخصی رفته است. در حین دیدار دوستان، صحبت به پیرزنی رسید که از عملیات جنگی شکوه کرده بود. مردم گفتند که او عقل درستوحسابی ندارد و نیازی نیست که جدی گرفته شود. گزارشدادن ممکن است او را به زندان بیفکند یا حتی بهپای چوبه دار ببرد. سپاه سیاه نظر دیگری داشت. این گزارش خاطرنشان کرد که تنها «درصد کمی از جنایتکاران و زبالههای نژادی در آلمان» وجود دارند که با عملیات جنگی مخالفت میکنند، اما آنها میتوانند به عزم سربازان در خط مقدم خلل ایجاد کنند: «بنابراین ناگفته نماند که ما باید با همین قاطعیت و سختگیری که به دشمن نشان میدهیم با این چند غیرخودی رفتار کنیم، صرفنظر از اینکه چقدر آنها را ابله و بیخطر بدانیم. این جنگی برای بقای ماست. کسی که پیروزی ما را نمیخواهد خواستار شکست ماست. کسی که شکست ما را میخواهد در پی نابودی ماست.» مقاله نتیجهگیری میکرد، کسانی که چنین افرادی را لو ندهند خائنانی بزدل هستند. مقاله از این حکایت داشت که مخالفان انگشتشمار و نفرتانگیز هستند، و درعینحال نشان میداد که مجازات عدم حمایت از دولت، حتی از سوی پیرزنی که قوایش به طور کامل در اختیار وی نیستند، میتواند مرگ باشد.
شخصی که قصد سرقت از بانک را دارد چهبسا با آگاهی از اینکه پلیس احتمالاً مداخله میکند دلسرد شده و شاید منصرف شود اما وحشت به خود راه ندهد. نظامهای توتالیتر نیز فشار مشابهی را اعمال میکنند. اکثریتقریببهاتفاق شهروندان، با علم به دستکم برخی از معیارهای لغزش از دستورات دولتی که احتمالاً دولت آنها را نمیپسندد، از دردسر اجتناب میکنند. پروپاگاندا از نشاندادن قدرتی که در پس آن نهفته است ابایی ندارد. اما بعید است که مردم به خود بگویند که بهواسطه بزدلی از یک عمل معین خودداری کردهاند. آنها با تغییر تدریجی نگرشها از ناهماهنگی میکاهند؛ عملی که زمانی مورد بررسی قرار میگیرد اما رد میشود، احتمال کمتری دارد که مرتبه بعد مورد بررسی قرار گیرد.
افزون بر این، توقع مقاومت از دیگران دشوار است. در جوامع دموکراتیک، فرد میزان معینی از اختلافنظر را محرز فرض میکند. بهعنوانمثال، در ایالات متحده، دموکراتها محتمل میدانند که جمهوریخواهان با آنها مخالف باشند. روا دانستن مخالفت، پذیرش اختلافنظر را آسانتر میکند. جوامع توتالیتر در برابر اکثر اشکال مخالفت عمومی مقاومت میکنند و آن را کیفر میدهند و درعینحال صورتکی از قطعیت را به چهره میزنند. این امر شهروندان را در موقعیت دشواری قرار میدهد. آنها در مواجهه با قطعیت متزلزل میشوند و میدانند که حمایت از جهانبینیای غیر از جهانبینی حاکم میتواند به مجازاتهای شدید منجر شود. بااینحال، ایجاد رخنه در دیوار راستکیشی با استدلالهای انتقادی محتاطانه که باید اعتبار بنیادی همان راستکیشی را محرز بگیرد، دشوار است. به سخن دیگر، شهروندان جمهوری دموکراتیک آلمان در تلاش برای تغییر سوسیالیسم باید بر مبنای سوسیالیسم استدلال میآوردند. بااینحال حزب اتحاد سوسیالیستی تلاش افراد یا گروهها را برای تغییر سوسیالیسم غیرقابلقبول میدانست، زیرا فقط خرد جمعی حزب می-توانست تعیین کند که حزب باید به کدام سو برود. شهروندان آلمان نازی با دیوار مشابهی از راستکیشی مواجه بودند که مخالفان را مجبور میکرد از استدلالهای ضعیف برای حمله به یک مورد ظاهراً مطلق استفاده کنند. یکی در برابر بسیار، امر نامسلم در برابر امر مسلم چگونه تاب آورد؟ دولتهای توتالیتر با غیرممکن ساختن طرح بسیاری از استدلالها، استدلالهای ضعیف را باقی گذاشتند.
بهای وحدت کلمه
هر دو نظام تلاش زیادی برای دستیابی به توهم وحدت کلمه انجام دادند که اساس پروپاگاندای مؤثر بود. چه در انتخاباتی که ۹۹ درصد ظاهراً به انتخاب اصلح دست یازیده بودن، چه در رسانهها، در مدارس یا در گفتمان عمومی رایج، هدف تحمیل یک ساختار عقیدتی تأیید شده بود. فقرهای مبسوط از واتسلاو هاول نتیجه را شرح میدهد:
گرداننده یک میوهوترهبارفروشی در ویترین خود، در میان پیازها و هویجها، شعار «کارگران جهان، متحد شوید!» را میگذارد. چرا او این کار را میکند؟ میخواهد چه چیزی را به گوش جهان برساند؟ آیا واقعاً مشتاق ایده اتحاد میان کارگران جهان است؟ آیا شوروشوق او آنقدر زیاد است که احساس میکند انگیزهای مهارناپذیر برای آشنایی مردم با آرمانهای خود دارد؟ آیا واقعاً یکلحظه اندیشیده است که چگونه میتواند چنین وحدتی اتفاق بیفتد و چه معنایی دارد؟
فکر میکنم با خیال راحت میتوان فرض کرد که اکثریتقریببهاتفاق مغازهداران هرگز به شعارهایی که پشت ویترین خود قرار میدهند فکر نمیکنند و آنها را بیان نظرات واقعی خود نمیدانند. به گفته مغازهدار: «آن پوستر به همراه پیازها و هویجها از دفتر مرکزی حزب به سبزیفروشی ما تحویل داده شد.» او همه آنها را پشت ویترین قرار داد صرفاً به این دلیل که سالها این کار را انجام میداد، همه آن را انجام میدادند و این که باید اینطور باشد. اگر امتناع میکرد، ممکن بود مشکلی برایش پیش بیاید و بهخاطر نداشتن «دکوراسیون» مناسب برای ویترینش مورد شماتت قرار گیرد و حتی به عدم وفاداری متهم شود. این عمل را انجام میدهد زیرا اگر میخواهید در زندگی موفق باشید باید این کارها را انجام دهید. به قول وی، این یکی از هزاران جزئیاتی است که یک زندگی نسبتاً آرام «در هماهنگی با جامعه» را برایش تضمین میکند.
هاول به اهمیت اطاعت و انجام کار «درست» درملأعام اشاره میکند و اهمیت ایدئولوژی یا ایمان سکولار را از آن استنتاج میکند. پس از اینکه «انقلاب مخملی» چکسلواکی هاول را از زندان به ریاستجمهوری رساند، سبزیفروش مطمئناً تابلو را از پشت ویترین بیرون آورد، اما حتی یک قدم کوچک مانند گذاشتن تابلو در پشت ویترین به حمایت بدون شور و حرارت او از دولت کمک میکرد. شاید سبزیفروش هرگز یک کمونیست پرشور نبوده باشد، اما بهاحتمال زیاد به سایر سبزیفروشان ملحق نمیشود تا انقلاب کنند. اینطور به نظر میرسید که تقریباً همه طرفدار حفظ وضع موجود بودند. ایمان او به ایدئولوژی ضعیف اما موجود بود. احتمالاً تنها زمانی تابلوی خود را برداشت که سایر سبزیفروشان شروع به برداشتن تابلوها از پشت ویترینشان کردند.
هر دو نظام تشکیل شده بود از تعداد نسبتاً اندکی «مؤمنان راستین» که اغلب جان خود را در مبارزه برای دیدگاه ناسیونال سوسیالیستی یا کمونیستی به خطر انداخته بودند، گروه بسیار بزرگتری از شهروندان کماشتیاق که همرنگ جماعت شده بودند، و انگشتشماری که حاضر بودند علنی ابراز مخالفت کنند. از این نظر، نازیسم و مارکسیسم-لنینیسم هر دو در رسیدن به اهداف متقاعدکننده خود موفق بودند، اما میدانستند که حمایتشان شکننده است. نازیسم از محبوبیت واقعی بیشتری نسبت به جمهوری دموکراتیک آلمان برخوردار بود، اما بهرغم کارزارهای گبلز علیه معترضان و شاکیان، مقدار زیادی از محبوبیت آن زائل شد و زمانی که در سال ۱۹۴۵ ترکیب پروپاگاندا و زور از میان رفت، آلمانیها بهسرعت «ارزشهای ناسیونال سوسیالیستی ابدی» را به نفع چیزی دیگر کنار گذاشتند – دموکراسی پارلمانی در غرب و مارکسیسم لنینیسم در شرق. شهروندان جمهوری دموکراتیک آلمان که از بخت بد «دو بار» در جنگ شکست خوردند، با یک ایمان سکولار جدید و تحمیلی مواجه شدند. تا سال ۱۹۷۰ یا بیشتر، آنها خودشان را با این ایمان تطبیق داده بودند، اما بی-مایگی آن در سال ۱۹۸۹ آشکار شد، زمانی که در کمال تعجب بسیاری از روشنفکران هنوز در چشمانداز سوسیالیسم امید به آینده را میدیدند، بخش عمدهای از شهروندان کشور بهصراحت اعلام کرد که دیگر تمایلی به حفظ ظاهر ندارد. درست همانطور که اگر یک دین اطاعت بیرونی را داشته باشد اما اعتقاد درونی را نداشته باشد در دستیابی به اهداف خود با شکست مواجه میشود، نظامی مبتنی بر وحدت کلمه اجباری ممکن در ظاهر از حمایت گسترده برخوردار باشد، اما در نهایت پی میبرد که تنها بر زور استوار است.
جمعبندی
هر دو نظام ناسیونال سوسیالیست و جمهوری دموکراتیک آلمان پروپاگاندا را به تمامی حوزههای زندگی عمومی گسترش دادند. از رهگذر یک سیستم جامع با استفاده از هویج و چماق، کمر بهتدریج خم میشود. برای خمکردن کمر نیازی به ترس از زندان یا سایر مجازاتهای فجیع نیست. به قول هاول در سال ۱۹۷۵: «ارزش مطلق یک تهدید بهاندازه ارزش نسبی آن اهمیت ندارد. بهاندازه چیزی که کسی به طور عینی از دست میدهد واجد اهمیت نیست، بلکه اهمیت ذهنی آن برای او در عرصهای است که در آن زندگی میکند و با مقیاس ارزشهای خودش سنجیده میشود… همه چیزهایی برای ازدستدادن دارند و بنابراین دلایلی برای ترسیدن.» نگرشها معمولاً بلافاصله تغییر نمیکنند، بلکه گامبهگام دستخوش تغییر میشوند. برداشتن یکقدم قدم بعدی را آسانتر میکند و بازگشت به عقب را دشوار. هر بار که فردی تسلیم فشار میشود، هر بار که پشتش کمی بیشتر خم میشود، برداشتن گام بعدی آسانتر میشود. اعتراف به آنچه اتفاق میافتد از نظر روانی ناراحتکننده است، لذا مردم عادی این کار را نمیکنند.
هولوکاست نمیتوانست در سال ۱۹۳۳ رخ دهد. خود نازیها برای آن آماده نبودند. اما پس از هشت سال پروپاگاندای بیامان و اقدامات پرتکاپوی دولت، تعداد کمی آماده بودند در کنار یهودیان بایستند. من با استدلال دَنیل گلدهاگن موافق نیستم که آلمان مملو از دژخیمان خودخواسته بود، اما بیتردید اکثر آلمانیها اهمیت چندانی به یهودیان نمیدادند و مایل بودند که نشانههای بربریت را نادیده بگیرند. فقط هنگامی که همه چیز به طور ناگهانی اتفاق افتاد وجدان آنها تکان خورد و آن هم فقط برای مدتی کوتاه.
جمهوری دموکراتیک آلمان از بدترین افراطوتفریطهای مارکسیسم-لنینیسم در امان ماند، مارکسیسم-لنینیسمی که در نهایت مسئول مرگ بیش از ۱۰۰ میلیون نفر بر سر ماهیتی است که هنوز هم توان دارد. بااینحال، اگر شوروی تصمیم گرفته بود به سمت غرب لشکرکشی کند، شکی وجود ندارد که جمهوری دموکراتیک آلمان به آن ملحق میشد. کمر در طول سالها به شکلهای خرد و کلان خم میشود. مسیحیان در جمهوری دموکراتیک آلمان در دهه ۱۹۵۰ با اشاعه مراسم رسیدن به سن بلوغ به مبارزه برخاستند. تا سال ۱۹۸۰، اکثر والدین مسیحی به فرزندان خود اجازه دادند در این مراسم دولتی شرکت کنند. شهروندان عادت کردند زبان در کام بگیرند و کارهای مورد انتظار را انجام دهند.
هر گامی در جهت انقیاد بازگشتناپذیر است و بهسختی میتوان تغییر رویه داد. همانطور که پروپاگاندا رفتار را شکل میدهد، تغییر نگرشها را نیز به دنبال دارد. عیسی گفت آن کس که بر مال بس اندک امین باشد، بر مال بسیار نیز امین است (لوقا ۱۶:۱۰)، اما عکس این قضیه نیز صادق است. کسانی که در برابر چیزهای کوچک کرنش کنند بهمرورزمان در برابر چیزهای بزرگتر نیز کرنش خواهند کرد. در سالهای پایانی جنگ، بسیاری از آلمانیها این تشویش را داشتند که نکند در جنگ برنده نشوند، زیرا همانطور که گزارشها درباره روحیه مردم متذکر میشدند، میدانستند که اتفاقات وحشتناکی در جبهه شرق رخداده است و از انتقام یهودیان در هراس بودند. در این زمان شک و تردیدهای اخلاقی به جانشان افتاده بود. حالا آنها از انتقام میترسیدند. شهروندان جمهوری دموکراتیک آلمان هیچچیز وحشتناکی برای ترس نداشتند، اما آنها نیز به «زندگیکردن با دروغ» عادت کرده و رفتارهایی که پیشتر آزاردهنده بودند بدیهی انگاشته میشدند. هیچیک از این نظامها با موفقیت وفاداری کامل شهروندانشان را به دست نیاوردند- اما هر دو به مدد ترکیبی از پروپاگاندا و اجبار، میزانی کافی از وحدت کلمه را ایجاد کردند تا شهروندان را وادار به رفتاری کنند که آنها میخواهند.