با کابوسی دیگر از خواب پرید. یادش آمد هوا سفید بود که خوابش برد. دست نرماش را روی صورت کشید. چند دقیقهی دیگر وسط آینه در حال تماشای خود بود. آب از روی استخوان صورت سُر میخورد بین ریشها گم میشد. زیر چشمهایش را با دو انگشت کشید. برگشت روی تخت، دود سیگار اتاق را خفه کرده بود. خط دود از کنار دستهایش مستقیم به سمتِ سقف اتاق میرفت و درون حجم هوا گم میشد. مثل خطوط رویا و کابوس در هم میریخت و دوباره وسط مهلکهای خودش را پیدا میکرد. خواب دیگر نه پناهگاهی برایش، بلکه صورت دیگری از واقعیت بود. نمیدانست کدام را انتخاب کند اما یقینن ترجیح میداد مثل هفت روز گذشته نخوابد. داروخانهها را یکییکی گشته بود. هیچکجا بدون نسخه دارو نمیدادند. بدون قرص هم نمیتوانست… میان کرختی صبح و گرسنگی بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
از روی تخت بلند شدم. بالاخره برگشته بود. کلید را زدم و خودم را مشغول درست کردن صبحانه کردم. صدای در، حتمن الان کیفاش را گذاشته روی دستهی مبلی که دو هفته پیش روی آن عشق بازی کردیم. درست مثل رویایی که در طول هفته و ماهها داشتم آمده بود. هراس دوباره توی دلم افتاد. هنوز همان بود؟ اگر عوض میشد.. برای دیدن دوبارهاش وحشتی همراه با لذت درونم میجوشید. صدای شکستن لیوان باعث شد خودش را به ورودی حال برساند.
-چی شد؟
-هیچی. افتاد از دستم.
-سلام
نگاهی توی چشمهایم انداخت. عادی بود. مثل همیشه. رنگ و روی «آن روز» را نداشت.
-سلام، سفر بخیر
-ممنون
-خوش گذشت؟
-آره
-آره؟ اما صورتت چیزایِ دیگهای میگه.
-نمیدونم. اما تنها.. بعد این همه سال.. دوباره برگشتم به همون تنهاییم، تنها سفر کردن، تنها غذا خوردن، تنها تحمل کردن.
-خب، زیاد خودت و درگیرش نکن. میدونم حرف مسخرهایه، میفهمم چی میگی. اما هرچی بیشتر درگیرش بشی بیشتر اذیتت میکنه.
-گفتنش راحته، حتی وقتی فکرم نمیکنم بغض میاد توی گلوم. وقتی اون همه منظره و تصویر از جلو چشام رد میشد. وقتی بعد این همه سال.. به چی میتونستم فکر کنم؟
-میفهمم. راه گریزی نیست واقعن. ولی بهتره آروم باشی.
خواستم بروم سمتش و دوباره مثل آن شب آراماش کنم. دست روی موهای بیخ گوشاش بکشم، اما ترسیدم من را پس بزند. هیچ چیز برایم ترسناکتر از این نبود که سمت زنی بروم و من را نادیده بگیرد. حتی فکرش هم باعث میشد هیچوقت خطر نکنم تا پیشقدم باشم. مشغول درست کردن صبحانه شدم. نشسته بود روی یکی از صندلیهای وسط اتاق. کنترل را کشید سمت خودش، تصویرها و رنگهای داخل تلویزیون به حرکت درآمدند. از درون مطبخ نگاهی دزدکی رویش انداختم. هنوز شالِ قهوهای روی سرش بود. پس چرا..؟ نمیدانم معذب بود یا.. با صدای کشیده از مطبخ گفتم:
-صبحونه خوردی؟
-آره، اول صبح رفتم بیمارستان، تو راه یه غذایی خوردم.
-کی رسیدین؟
-آفتاب در اومده بود، تو چرا اینطوری شدی؟ چشات گود رفته، رنگ و روت … خوبی؟.
-هیچی. یه کم بدخواب شدم اخیرن، بد خواب و کم غذا.
نمیخواستم بداند برای چه نمیخوابم، نباید بفهمد کابوس و رویاهایم در هم میریزند تا خفهام کنند. یا هنوز وسط عشقبازیهای دو هفته پیشاش گیر کردم. مثل افتادن در ورطهی انزوا یا بسته شدن معتادی روی تخت. روی مبل نشست، نگاهش ماسیده به زیر میز و گاهی تلویزیون بود. جملات را انگار بداهه و با تشویشی خاص بیان میکرد.
-نمیدونم قراره آخرش چی بشه؟
-بهش فکر کردی؟
-فکر؟ تمام فکرمه
-نتیجه، به نتیجهای هم رسیدی؟
دوباره بغض کرد. احتمالن قرار بر گریه داشت. دوباره همان حرفها و نالههای زنی در آستانهی بیوهگی.
-یک سال گذشته، حتی ذرهای هم ضریب هوشیش تغییر نکرده، مغازه رو فروختم، لاشهی ماشین رو هم، تمام پولم خرج نگهداریش تو بیمارستان شده. شاید بیارمش خونه، شاید هم.. نه، نه دوست ندارم به چیز دیگهای فکر کنم، وحشتناکه. وحشتناک.
چندتایی دستمال روی میز بود، داشت میگفت و لابلایش صدای گریه و مخلوطی از احساسات که غذابم میداد. تخم مرغ را ول کردم توی ماهیتابه، حواسم گرم صحبت با او بود که روغن زیاد از حد داغ شد و تکه روغنی بیهدف روی دستم نشست.
با صدای بلند «آخ» از جایش پرید. آمد درون مطبخ.
-چیشده باز؟
-روغن پریده رو دستم.
-دم صبحی چقد بلا سر خودت میاری.
با لحنی طنازانه و لبخندی روی لب گفتم:
-فک کنم واسه اومدن توئه
خودش را کمی کشید عقب، به چشمهام خیره شد، چند ثانیه، بعد هم دقیقه. دوباره برگشت توی حال، به قیافه خودم فکر میکردم که چقدر مضحک میتوانست باشد. میدانستم روی همان مبل نشسته و دارد فکر میکند. به چی؟ نمیدانم. دانستنش هم به دردم نمیخورد. وسایل را کشاندم روی پیشخوان آشپزخانه. نشستم.
به تلویزیون نگاه میکرد. اخبار حوادث، «..مردی، بعد از ساعتها به دست ماموران شریف آتشنشانی از لاشهی ماشیی که در درههای مسیر هراز افتاد بود نجات یافت. اخبار تکمیلی را….»
سرش را چرخاند و با چهرهای انباشته از تردید دوباره کلمات را روی زبان آورد:
-نباید دیگه با من اینطوری حرف بزنی.
-چرا؟ این اتفاقیِ که افتاده. کاریش نمیشه کرد.
-نه. کاملن خودآگاه بود. امیدوارم غیر این برداشتی نداشته باشی.
-نه نبود. چنین چیزایی آگاهانه نیست. از یه جایی درون آدم سرچشمه میگیره جایی که ما دستمون بهش نمیرسه.
-نه. من فقط نتونستم فشار اون چند ماه رو تحمل کنم. یک سالِ بدون هیچ حرکتی رو تخت افتاده. من فقط برای جدا شدن از فشار روحیم باهات… اشتباه بود. اصلن اشتباه بود. همهش.. فکر میکردم..
حرفش را قطع کردم، نمیخواستم با استدلال خودش پیش برود. در زندگی بعضی چیزها اگر وارد چرخهی منطقیِ فکر بشود دیگر نمیشود کاریش کرد. شک نداشتم اگر جدیتر میشد دیگر نمیتوانستم مغلوبش کنم.
-ببین من همهی اینا رو تو خوابم میدیدم. اینکه بالاخره میای یه شب و با من میگذرونی. مثل روز برام روشن بود. هنوز چیزی راجعبه رویاهای صادقانه شنیدی.
دویدم توی اتاق، کتابی را از روی تشک بهم ریختهام برداشتم و برگشتم.
-ببین ایناهاش. تمام هفته درگیر اینا بودم. میخواستم بفهمم واقعیت چیه، چون میدونستم میگی آگاهانهس. همه میگن، اما.. اما.. رویاها، کابوسها. همیشه یه توهم و بازیگوشی ذهن نیست. باور کن.
کتاب را برداشتم، چند صفحهای را ورق زدم. سعی کردم سریع توضیحاتم را درون جملات بگنجانم.
-باید بخونیش، اون موقع میفهمی همیشه یه چیزایی تو ضمیر ناخوداگاهمون گیر میکنه. احساسات سرکوب شده، نرسیدنها، عقدهها.. همهش، همهش رو من توی خوابای لعنتیم دیدم.
-نمیفهمم چی میگی، تو دیدی. اما من هیچ وقت خوابش رو ندیدم. فکر کنم فانتزیهای جنسیت بهت آدرس غلط دادن. تو فقط درگیر سوء تفاهم شدی. اونم به من، همون چیزی که میخواستم اتفاق نیفته. رفیقت هنوز زندهس بیشعور.
با عصبانیت تلویزیون را خاموش کرد. بلند شد و دکمهی کولر را زد. موهاش روی موج باد حرکت میکرد. همانطور پشت پیشخوان ایستاده و منتظر حرکتی از او بودم. باید دفاعیات خودم را هرچه فشردهتر برایش توضیح میدادم.
-نه اینطور نیست. نباید ساده ازش بگذری. نه… میدونی میخوام یه چیزی رو بهت بگم. این یه سوتفاهم نیست. من مدتهاست بهت فکر میکنم. توی رویاها و کابوسهام هستی. من واقعن دلم با توئه. اونقدر به این موضوع ایمان دارم که میتونم برم و اون دستگاههای لعنتی و از دهنش بکشم بیرون تا تکلیفمون مشخص شه. مهم نیست برام که اون کیه.
-تو یه حیوونی
-نه. فقط میخوام با واقعیتها کنار بیام.
-این واقعیتیِ که فقط تو دنبالشی.
-یعنی می خوای بگی همه چیز دروغه؟ همهی احساساتم، همهی اون خوابها؟!!.
-فکر نمیکردم انقدر عقدهای باشی، اینقدر شل و کمجنبه. بهم فکر میکنی؟ طبیعیه، چون جذابم، چون بهترین فرصتام ها؟
-نه. این یه تهمته. من به رویاهام اعتقاد دارم. به کابوسهام. دوست ندارم چیزی رو سرکوب کنم. شاید واسه همین حیوون به نظر میام.
-آفرین. تو فقط یه حیوونی که برای فرار از واقعیت داره توی رویاهاش غلت میزنه. حالا که اینجا، کنارم رو خالی دیدی داری این حرفا رو میزنی. تو این یه هفته هم یه مشت مزخرفات جمع و جور کردی که بگی اینم مدرک. یه کم متمدن برخورد کن.
خونام به جوش آمده بود، خواستم بروم و گلویش را بگیرم تا بفهمد این خود جنون است، خود خواستن.
-تمدن کیلویی چند؟ تمدن یعنی اینکه خودِ واقعیت رو نشون بدی، نه اینکه احمقانه ردش کنی.
-تو خیلی ابلهی که میخوای با مهملات روانشناسی و این حیلههای کثیف یه زن و مال خودت کنی.
لحظهای وا ماندم. من همیشه مبارز واقعیت بودم. یک انسان متمدن و مدرن. یک آدمِ معاصر که از واقعیت نمیترسید. بیداریام برای فرار ِ از رویا بود؟ چقدر مسخره. مغزم، مغزم از این همه معادلات آدمها فرسوده شده، انسان چقدر پیچیده شده، چرا برای هر چیز سادهای دلیل و سرپوش میسازد. میتواند با من باشد، حالا که آن لعنتی را گوشهی تخت بیمارستان خواباندم. میتواند با من… چشمهایم را بستم و سیگار دیگری را روی لب کشاندم. با آخرین جمله از جایش بلند شد. لباسهایش را صاف کرد و با تحکم گفت:
-اگه کاری نداری من باید برم. نمیخوام بیش از این سوتفاهمی که پیش اومده کش بیاد.
-نمیخوام با این افکار از اینجا بری.
-مهم نیست. فکرای بدی راجع بهت نمیکنم. فقط ترحم….. در ضمن بد نیست برای تمدن یه چیزایی رو سرکوب کنی. خب، خوشحال شدم دیدمت. خیلی زیاد.
از جایم بلند شدم، برای اولین بار خواستم مسیرِ خطری که هیچوقت نکردم را پیش بگیرم. بلند شدم و خودم را کنارش بردم. خواستم با نزدیک کردن سر تحریک به بوسیدنش کنم، لبهایمان داشت به هم نزدیک میشد، نفس تندش حالم را به سمتی دیگر میبرد که ناگهان خودش را عقب کشید. کمکم حالم از او و این حرکتش داشت به هم میخورد. از لجاجتاش بیخبر نبودم. تمام افکاری که طی هفتهها منظم کرده بودم در دقیقهای چندپاره شده بود. عصبانیت با بیخوابی و چاشنی سیگار میتوانست آن خوی وحشی من را دوباره بریزد وسط دایره. سعی کردم خودم را کنترل کنم. چند نفس منظم کشیدم. حرکت کرده بود؛ تا نزدیکی در رفت و دوباره برگشت. چهرهاش مثل آدمی بود که چیزی جدیدی به سرش زده و میخواهد برای دیگران بازگو کند. حتمن مطلبی درون کلهاش افتاده؛ مثل قطرهای روی سطح آب.
-اوه. یه لحظه وایسا. خوب متوجه نشدم. تو گفتی، گفتی حاضری اون دستگاهها رو بکشی؟
با غرور و جدیت آدمی که به درونش شک ندارد جواب دادم:
-اره. صدبار دیگهام بپرسی جوابم همینه.
-یعنی حاضری هرکاری بکنی؟
-اره. چطور مگه؟ چرا اینا رو میپرسی.
نگاهی بلند روی صورتم انداخته بود. چهرهی درهم پیچیدهش حتمن دنبال چیزی میگشت.
-نکنه این از قبل… تو تصادف که.. اوه خدای من.. نه، نه، نکنه تو توی تصادفش.. سرم، سرم داره گیج میره.. نه، من باید برم.
-وایسا، نرو. اینچه حرفیه. مگه دیوونه شدی. واسه خودت قضاوت.. گفتم وایسا.
از کنارم رد شد و صدای کفشهایش توی راه پله میآمد. فضای خانه انباشته از دود سیگار بود و صبحانهام دست نخورده روی میز. تلویزیون را دوباره روشن کردم. «اخبار تکمیلی حادثه هماکنون به دست همکارمون در واحد پخش رسیده، یکی از سرنشینان خودرو..»
از راه پله بالا آمدم. نمیتوانستم بغضم را نگه دارم. اما به خودم مسلط شدم. حتی هفت روز سفر هم هیچ کجای دردهایم را پاک نکرده بود. امیدوار بودم از اتفاق هفتهی قبل برداشت بدی نکرده باشد. فکر کنم فهمیده که از روی اجبار بوده. یک سال اخیر تنها کسی بود که میتوانستم به او اطمینان کنم. دیدن دوبارهی وحید میان آنهمه دستگاه حالم را به همان وضع قبل مسافرت برگرداند. نباید بلافاصله به بیمارستان میرفتم. پلهها را یکی پشت دیگری گذاشتم. آیفون را زدم. وارد شدم، داشتم کیفم را روی دستهی مبل میگذاشتم که گفت:
-نیا تو، آمادهام
نگاهی به صورتش انداختم. نگاهم را پس داد و گفت:
-مطمئنی از این کار؟
-آره
-حتی… بابت…. اهدای عضو هم فکر کردی؟
-آره، فقط بریم لطفن.
-مشکلی نداری که داری این انتخاب و واسهش میکنی؟
دوباره نگاهش کردم. وحشتی از درون چهرهاش بیرون میپاشید. صورتش مثل موجودی کثیف و پلشت آدم را میترساند. به جای آن لباس، کیسهای پاره و کثیف تنش کرده بود. دستهایش را بلند کرد و خندهای هولناک پشتش، وحشت کردم، عرقی سرد روی بدنم نشست، آمدم که از پلهها فرار کنم…..
ناگهان با صدای تلفن از خواب پریدم. به تندی نفس میکشیدم، گوشی را برداشتم، شمارهی عمومی بود.
-الو، خانوم مهرجو
-بله خودم هستم
-لطفن هرچه سریعتر خودتون رو برسونید بیمارستان، حال شوهرتون مطلوب نیست.
با وحشت از تخت آمدم بیرون، خواب از صورتم پریده بود، سعی کردم حواسم را جمع کنم.
-اتفاقی افتاده؟
-زودتر لطفن، خداخافظ.